۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

ترا دوست میدارم

تقدیم به تمام زنان عاشق توی این دنیا، تقدیم به تمام مردان عاشق توی این دنیا، تقدیم به تمام زنان و مردان عاشق که عشقشون بدون همدیگه معنایی نداره...
 

Lara Fabian - Je t’aime

D’accord, il existait d’autres façons de se quitter
بلی، راه های دیگری برای جدایی وجود داشت
Quelques éclats de verres auraient peut être pu nous aider
شاید که خرده هایی شیشه ای میتوانست به دادمان برسد
Dans ce silence amer,  j’ai décidé de pardonner
در این سکوت تلخ، عزم بر بخشش کردم
Les erreurs qu’on peut faire à trop s’aimer
خطاهایی که ممکن است مرتکب شویم با وجود این همه عشق
D’accord la petite fille en moi souvent te réclamait
بلی، دخترک کوچک درون من غالباً تو را طلب میکرد
Presque comme une mère, tu me bordais, me protégais
شاید در حد یک مادر، تو مراحفاظت کردی، مرا حمایت کردی
Je t’ai volé ce sang qu’on n’aurait pas dû partager
من خون ترا ربودم زیرا که ما را یارای جدایی از یکدیگر نیست
A bout des mots, des rêves je vais crier
از اعماق کلام، از اعماق رؤیاها، فریاد خواهم کرد

Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un fou comme un soldat
دیوانه وار سربازوار
Comme une star de cinéma
به مانند یک ستاره ی سینما
Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un loup comme un roi
به مانند گرگی به مانند پادشاهی
Comme un homme que je ne suis pas
به مانند مردی که نیستم
Tu vois,  je t’aime comme ça
ببین که ترا اینگونه دوست میدارم

D’accord je t’ai confié tous mes sourires, tous mes secrets
بلی، من با تمامی تبسم هایم با تمامی رازهایم به تو اعتماد کردم
Même ceux, dont seul un frère est le gardien inavoué
حتی آنانی که تنها یک برادر محافظشان است 
Dans cette maison de pierre
در این خانه ی سنگی 
Satan nous regardait danser
شیطان نظاره گر رقص ما شد
J’ai tant voulu la guerre de corps qui se faisaient la paix
من نبرد بدنها را دوست داشتم که آرامش می بخشید

Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un fou comme un soldat
دیوانه وار سربازوار
Comme une star de cinéma
به مانند یک ستاره ی سینما
Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un loup comme un roi
به مانند گرگی به مانند پادشاهی
Comme un homme que je ne suis pas
به مانند مردی که نیستم
Tu vois,  je t’aime comme ça
ببین که ترا اینگونه دوست میدارم
Je t'aime,  je t'aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un fou comme un soldat
دیوانه وار سربازوار
Comme une star de cinema
به مانند یک ستاره ی سینما
Je t'aime,  je t'aime,  je t'aime,  je t'aime,  je t'aime,  je t'aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un loup comme un roi
به مانند گرگی به مانند پادشاهی
Comme un homme que je ne suis pas
به مانند مردی که نیستم
Tu vois,  je t’aime comme ça
ببین که ترا اینگونه دوست میدارم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

نَفَسی که فریاد شد

فردا سالگرد عروج مسیح به آسمونهاست! ما که نه به اعیاد اونطرف احساس نزدیکی میکردیم و نه به این طرفیهاش :) ولی  در هر حال این روزها به هر دلیلی که هستند میخوان باشن، همگی یک ارادت خاصی بهشون داریم: قرمز بودنشون در تقویم و نتیجتاً تعطیل بودنشون. روز بعدش هم که جمعه است  و  معرف حضور  هست  که در اینور کره ی خاکی آخرین روز کاری هفته به حساب میاد. اکثر اداره جات این روز رو بواسطه ی میون دو روز تعطیل قرار گرفتن، خودشون رو سنگینتر حساب کرده و تعطیلش میکنند، ولی این کارفرمای از خدابی خبر ما که اگه دستش باشه میگه آخر هفته ها هم در اینجا باشید، تعطیلش نکرده! ولی همکاران عزیز تقریباً همگی تقاضای مرخصی کردن و ما هم  در این جریان خودمون رو از تک و تا ننداختیم و به جمع غایبان این روز پیوستیم :) بله دیگه به قول بچه مدرسه ایها چهار روز پشت سر هم بخور و بخواب...
این روزا بواسطه ی مجموعه ی اتفاقاتی که مرتباً در حال رخ دادنه، خیلی به زندگی فکر میکنم. به تمام جریانهایی که توی سالهای اخیر پیش اومده، به انسانهایی که وارد زندگیم شدند، به آدمایی که از زندگیم بیرون رفتند، به اینکه چند سال پیش کجا بودم و به چی فکر میکردم، به اینکه امروز کجا هستم و به چه چیزهایی فکر میکنم. چند وقت پیش عزیزی اون سر دنیا ازم حالم رو و وضعیت زندگی جدیدم رو میپرسید، در جواب بهش گفتم: اگر این زندگیه، پس اون چی بود؟! احساس واقعاً غریبی دارم! انگار من رو منجمد کرده بودند، و این چند سال اخیر یخ ها در حال آب شدن بودند... و به ناگهان مثل غریقی که بعد از نجات و تنفس مصنوعی آب رو با تمام وجودش از درون ریه ها به بیرون میریزه، من هم نفسی رو که یک عمر در سینه محبوس بوده به امید زندگی به بیرون فریاد کردم! فریاد برآوردم که آی مردم... آی مردمی که تمام عمرتون به دنبال خوشبختی و بهروزی هستید! خوشبختی یعنی دوست داشتن، خوشبختی یعنی دوست داشته شدن... خوشبختی یعنی دوستی... ای کاش همه انسانهای پاک و شریف دنیا میتونستند طعمش رو برای یک بار هم که شده بچشند!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

حتی به روزگاران

بیژن بیژنی- حتی به روزگاران

ای مهربان تر از برگ در بوسـه های باران
بیـــداری ستــاره در چشــم جـویبــاران

آیینـه ی نگــاهـت پیـونـد صبح و ســاحـل
لبخنـد گـاه گــاهت صبـح ستــاره بـاران

بــازآ کــه در هــوایت خـاموشـی جنـونـم
فریادها بـرانگیخت از سنگ کـوهسـاران

ای جویبار جـاری! زین سایه برگ مگـریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

گفتی: «به روزگاران مهری نشسته»گفتم :
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگــاران

بیگـانگی ز حـد رفت ای آشنـــا مپـرهیـز
زین عاشق پشیمان سر خیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیـوار زندگـی را زیـن گـونــه یــادگـاران

وین نغمه ی محبت ، بعد از من و تو ماند
تـا در زمـانـه باقـی ست آواز باد و باران

شفیعی کدکنی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

"آقای هالو"

داشتم به این مسئله فکر میکردم که آیا ما از گذشته هامون  به اندازه ی کافی درس میگیریم؟ یا همینقدر که خودمون میدونیم و دیگران میدونند که یک سری اتفاقات ناخوشایند افتاده، برای برشمردن اونها به عنوان تجربه کفایت میکنه؟ آیا نباید حوادث و اتفاقاتی رو که در زمان ماضی افتاده، در پیش کلاه خود یعنی بهترین قاضی دنیا، گذاشت و بررسی کرد که: خوب، همه ی این جریانها پیش اومد، یکی مظلوم بود و دیگری ظالم، یکی مُرد و یکی مُردار شد یکی هم به غضب خدا گرفتار شد... ولی من این وسط چی یاد گرفتم؟! آیا اگر زمان رو میشد به عقب بازگردوند و دوباره با همون داستانها رویارویای شد، اونوقت من به چه شکلی رفتار میکردم؟ باز هم مثل "آقای هالو" و "گوسفندوار"؟!... خوبه که آدم گذشته ها رو فراموش کنه و به جای نگاه کردن به عقب، دائماً به جلو نگاهی داشته باشه! ولی اول باید اونا رو پردازش کنه و کم و کاست هاش رو بسنجه تا اگر دوباره باهاشون روبرو شد بیگدار به آب نزنه ... وگرنه هیچ چیز توی زندگی یاد نگرفتی و اشتباهات گذشته ات رو نه یکبار بلکه صدها بار تکرار خواهی کرد... زندگی این چنینه و زندگی همینه! 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

اسب سفيد مهربونی

تقدیم به غریب آشنای خودم...

گوگوش - غریب آشنا

تو از شهر غريب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفيد مهربونی اومدی
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای هم صدايی ، هم زبونی اومدی

تو از راه مي رسي پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، مياد همرات بهار
چه خوبه ديدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاك كنم غبارو از تنت

غريب آشنا ، دوستت دارم بيا
منو همرات ببر به شهر قصه ها
بگير دست منو تو اون دستا

چه خوبه سقفمون يكي باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردي پيشم
تو زندونم با تو من آزادم

تو از شهر غريب بي نشوني اومدي
تو با اسب سفيد مهربوني اومدي
تو از دشتاي دور و جاده هاي پرغبار
براي هم صدايي ، هم زبوني اومدي

تو از راه ميرسی ، پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، مياد همرات بهار
چه خوبه ديدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاك كنم غبارو از تنت

غريب آشنا ، دوستت دارم بيا
میشينم می شمرم روزا و لحظه ها
تا برگردی بيای بازم اينجا

چه خوبه سقفمون يكی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پيشم
تو زندونم با تو ، من آزادم


غریبه هایی در غربت

می گفت: خبر داری چی شده؟ تابستون دارم میرم یک کشور دیگه، خواهرم اینا هم دارن از اون طرف میان. سی ساله  ندیدمشون، باورت میشه؟! بعضی از بچه هاش رو که ندیدم هیچ، بچه های اون بچه ها رو هم ندیدم. خودم از کار دنیا خنده ام میگیره...
برام شنیدن این موضوع خیلی جالب بود، یعنی داشتم فکر میکردم که اگر اون دو نسل رو هر جایی توی این دنیای پهناور و در عین حال کوچیک ببینه، مثل دو تا غریبه از کنارشون میگذره و چه بسا شاید پیش خودش این فکر رو هم بکنه که ای بابا اینا دیگه کی هستند!... چند وقت پیش توی فیس بوک کسی "دست دوستی" به طرف ما دراز کرد که البته این به خودی خود اصلاً عجیب نبود. نگاه کردم دیدم توی لیست دوستای اخوی هست و در ضمن فامیلش که با ما یکی هست هیچ، اون لقب "کذایی" رو هم داره! از اون جایی که دیدم خیلی جوونه و هم سن و سال فرزند خودمه، پذیرفتم و به لیست دوستان اضافه شد. بعدش هم هر کس ازم پرسید که ایشون کی باشن، جوابم این بود که راستش خودم هم نمیدونم، شاید چون پس و پیشمون در نام یکیه براش جالب بوده و ما رو به لیست دوستان اضافه کرده... در سفر اخیر به وطن هم در دیداری که  با اقوام نزدیک داشتم، از یکیشون شنیدم که " ما اومدیم توی فیس بوک و همگی شما رو دیدیم" و از این صحبتها! خیلی تعجب کردم چون این قوم و خویشها اصلاً به قول معروف گروه خونشون به اینترنت و این داستانها نمیخورد :) به هر حال دنیا در حال پیشرفته و چرا که وطن عزیز هم اینطور نباشه...  تا اینجای ماجرا هنوز دوریالی ناصاف ما نیفتاده بود تا دیروز...:) توی فیس بوک بودم و عکس این جوون عزیز رو به واسطه ی فعالیت اخیرش در اونجا دیدم و ناگهان پرده ها به کناری رفتند و شیپورها به صدا در اومدند... تادا تادا...:) بابا، این جوون پسر همون فامیله که رفته بود توی فیس بوک، همون فامیل که دوست و همبازی دوران کودکی من هست... و من نشناخته بودمش چون اصلاً انتظار دیدنش رو در اونجا نداشتم!...
گفتم: دوست من، این هم سرنوشت ما بوده که هر کدوممون به طریقی از خاک و بوممون رونده بشیم و امروز با نزدیکانمون در اونجا اونقدر بیگانه بشیم، که حتی دیگه حرف زیادی برای گفتن به هم نداشته باشیم. برای فرزندان اونا ما غریبه هایی بیش نیستیم، غریبه هایی در غربت...    

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

روح خسته

دیروز دوست دیرینه ام بهم زنگ زد. میدونست که دوشنبه قراره برگردم و به طوری کاملاً طبیعی نگران بود! راستش قبل از سفرم هر کی ازم در این باب سؤال میکرد بهش میگفتم: میدونی چیه؟ رفتن به اون دیار همیشه با خودته و برگشتنش با خداست! و این جداً عین واقعیته متأسفانه... بله، داشتم میگفتم... ازم راجع به سفر پرسید. گفتم ای بابا نپرس که کردی کبابم :) این دفعه واقعاً شاهکار بود! دوست ندارم وارد جزئیات بشم، فقط انقدر رو بهت بگم که ماهایی که مدت زمان زیادیه از نزدیکانمون دور افتادیم دیگه همه امون به شکلی جزو "فراموش شدگانیم"! جالب اینجاست که دیدم اون هم دقیقاً همین تجربه ی من رو داره و در آخرین دیداری که سالها پیش با نزدیکان خودش داشته همین احساس من بهش دست داده بوده! بهم گفت: دوست من، نباید تقصیر رو در اونها جستجو کنی! این ما هستیم که تغییر کردیم وگرنه اونها همونهایی هستند که قبلاً بودند. به خاطر همینه که دیگه طاقت نداریم و وقتی دوباره با همون حرفها، طعنه ها، نیش ها و کنایه ها مواجه میشیم، به چشمانمون غریبه ای بس نمیاند. خوشحال باش که این فرصت رو پیدا کردیم که تغییر کنیم، چونکه تغییر کار ساده ای نیست...
سفری بسیار کوتاه بود که در اون هم جسم و هم روح خسته شد. جسم بالاخره بعد از مدتی دوباره خودش رو پیدا خواهد کرد ولی زمانی بس دراز خواهد برد تا این روح خسته و آزرده دوباره آرامش خودش رو به دست بیاره...:(