۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

با ما به از این باش!

آیا همه چیز به دلیلی اتفاق میفته؟ یک موقعی به این جریان اعتقاد داشتم، فکر میکردم که باید دلیلی برای تمام وقایع زندگی وجود داشته باشه! ولی واقعیت  امر اینجاست که خوب که به جریان نگاه کنی می بینی که اتفاقات میفتن بدون اینکه ما در رخ دادنشون نقشی داشته باشیم! بعضی وقتها شاید هم دلمون میخواد که  باور داشته باشیم این جریان رو... اینکه اگر جریانایی پیش میان که به طریقی ما رو خوشحال میکنن دوست داریم که اونا رو به فال نیک بگیریم! در حالیکه شاید فقط یک تصادف ساده باشن! اینکه بهت کادویی داده میشه، کادویی که تقریباً هر بار که به این دیار سر میزنی یکیشو دریافت میکنی، و تو شاید گرفتنش برات اونقدر عادی شده باشه که اگر یکبار نباشه فکر کنی که چه اتفاقی افتاده! و چه بسا کمی مأیوس هم بشی... حالا اونوقت این بار این کادو باید "تصادفا" یک اسم رو برات تداعی کنه، اسمی که خودت هم حتی نمیدونی که چه مفهومی برات داره، اسمی که حتی تا درست روز سفرت از وجودش خبری نداشتی!
این تصادفهای سادۀ زندگی رو چطور باید انگاشت؟ چگونه باید باهاشون برخورد کرد؟! آیا باید به سادگی همونجور که خودشون هستن، از روشون عبور کرد؟... یا شاید فقط باید لبخندی زد، به آسمون نگاهی کرد و سری به نشانۀ حیرت تکون داد و گفت: دست مریزاد، ای روزگار، دست برنمیداری از سر من؟! تو رو به جون هر کسی که دوست داری، بیا و مردونگی  کن در حق من و به حال خودم رهام بذار... که تا آخر عمر سپاسگزارت خواهم بود! ممنونم ازت، ای روزگار، به خاطر این لطفی که در حقم روا میداری... با ما به از این باش! 

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

امید به فردا شاید

پیش خودم فکر کرده بودم که امسال یک کمی زودتر بیام شاید هوا مثل پارسال نباشه، آخه همه اش بارون به تورم خورده بود، ولی زودتر اومدن انگار برام زیاد هم مفید نبود چون هوا از اونی که فکر میکردم گرمتره
از فرط گرما چاره ای به جز خوابیدن با پنجره های باز نیست... و نیمه های شب با صدای رعد و برق از خواب پریدم! اصلاً انگار دست بردار نیست و با یک بار و دو بار هم راضی نمیشه... هنوز هم ادامه داره
خوابم دیگه پریده و دوباره به خواب رفتن عملاً غیر ممکنه! فکری به ذهنم رسید: بنویسم! ولی اینجا نه دسترسی به کامپیوتر دارم و نه اینترنت در این نیمه های شب، در این اتاقی که به جز صدای تیک تیک ساعت بالای سرم و صدای رعد دیگه صدایی وجود نداره، اتاقی که خاطرات کودکی ازش ندارم ولی همه چیزش مالی کودکیه و بوی کودکی برام میده! خاطره ها دارم ولی ازش... پارسال همین موقعها بود که توی همین اتاق با صدای تیک تیک  همین ساعت به زور داروی خواب آور با هزار فکر و خیال به خواب میرفتم، و نیمه های شب  از صدای کر کنندۀ رعد و برق افکارم از خواب میپریدم، و در سکوت شب توی بالکن همین اتاق آتیش سیگارم بود که در ظلمت شب سوسو میزد
باورم نمیشه که یک سال گذشته باشه،  حتی دیگه نمیتونم بگم مثل دیروز بود اینقدر که سریع گذشت... و خوب گذشت! گذشت بدون اینکه دیگه به آینده نگاهی باشه، بدون اینکه دیگه آینده اهمیتی داشته باشه! آینده دیگه فرقی نمیکنه... مهم حاله، مهم امروزه  و اگر امیدی هست فقط برای امروزه و بس... هیچکس از آینده خبر نداره حتی خدا! و چقدر خسته کننده میشد برای خود خدا هم اگر از همه چیز آینده خبر داشت، ما که دیگه بندگانشیم
چقدر خوب شد که دفترچۀ یادداشتم رو همرا ه خودم آوردم وگرنه توی این نیمه های شب چیکار باید میکردم با این همه تراوشات ذهنی... تراوشاتی که توش بوی امید هست، امید به چی اصلاً مهم نیست... آدمی به امید زنده است! امید به فردا؟... شاید
باید دوباره به خواب برم چون دستم دیگه از نوشتن توی این دفتر کوچولو درد گرفته... سالها بود که با قلم و کاغذ ننوشته بودم... فردا باید جایی رو پیدا کنم و این نوشته رو به خونۀ مجازیم، خونۀ عموناصر ببرم... چون فقط  اونجاست که جاش امنه و فقط اونجاست که شاید برای همیشه ابدی بشه... اونجاست که همیشه فردایی وجود داره... و اونجاست که همیشه امید وجود داره، امید به فردا شاید

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

ما نگوییم بد و ...

اگه علاء الدین بودم و چراغی جادویی در دستم و اگر دستهام رو به آرومی روی این چراغ می کشیدم و اینقدر نوازشش میکردم تا ناگهان غولی بی شاخ و دم دودوار ازش بیرون بزنه و بگه: سرور من، سه تا آرزوت رو میتونم برآورده کنم... چه آرزوهایی میکردم؟! آیا آروزی خوشبختی میکردم؟ آیا آرزوی مال و منال میکردم؟ آیا آرزو میکردم که به شهرت و مقام دست پیدا کنم؟ یا آرزو میکردم که هر چی بدیه از توی دنیا از ریشه کنده بشه و برای همیشه از روی این کرۀ خاکی محو بشه؟ یا شاید آرزوی انتقام میکردم؟ انتقام از اونایی که به جز بدی نکردن؟ از اونایی که به جز پلیدی در ذاتشون نیست... راستی، شما چه آرزوهایی میکردین؟ ... هیچ میدونین که اگر بهشت و جهنمی وجود داشته باشه همه اش توی همین دنیاست؟ هیچ میدونستین که هر چیزی رو که با شتاب فراوون به سوی آسمونها روونه کنین حتی اگر اون رو با کمونی آرشگونه رهاش کنین  به اون دور دورا، یک وقتی بالاخره برمیگرده و میاد پایین، و درست اون موقعی که تصورش رو نمیکنین بر فرق سر خودتون نازل میشه! نه نه، بهشت و جهنمی در کار نیست...
گردون نگری ز قد فرسودۀ ماست
جیحون اثری ز اشک آلودۀ ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست
فردوس دمی ز وقت آسودۀ ماست

گفت: شنیدی که روزگار چه آوردش بر سر؟
گفتم: مرا هرگز نبود آرزوی درد کس بر در...
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

شام آخر

نمیدونم چرا امروز همه اش این ترانه توی ذهنم زمزمه میشه... انگار که همکارم هم فکر من رو خونده باشه، اول صبح که مثل همیشه از در وارد شد و در حالیکه از جلوی در اتاقم عبور میکرد تا خودش رو به کامپیوتر توی هال برسونه و "کارت" بزنه، سلامی داد و اضافه کرد: روز آخر؟ گفتم: نه شام آخر! :) ... و بعضی از ترانه ها چه خاطرات تلخ و شیرینی رو در ما بیدار میکنن... شاید همون بهتر که این خاطرات خفته بمونن... برای همیشه!

ستار - شام آخر
شعر: شهیار قنبری

بانوی من بانوی من تو همه دار و ندارم
با من از تنم خودی تر تو تمام کس و کارم
تو نهایتی نهایت مثل معراج سپیده
تو نفس کشیدن من نفسایی که بریده
شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه
شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه

بانوی من بانوی من فصل تو فصل شکفتن
فصل من در هم شکستن از تو مردن از تو گفتن
روی شاخۀ دو دستت مرگ برگی در کمینه
این به خاک افتادن من شعر نفرین زمینه
شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه
شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه

ساعت عزیمت تو میشه انتها نباشه
میتونه زوال شب گو بغض باغ ما نباشه
شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه
شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

دگر بار: 30. "اعتیاد"

یکی یک موقعی بهم میگفت دفعۀ اول چشم بسته رفتم توی یک زندگی مشترک ولی این دفعه دیگه میخوام "با چشم باز عاشق بشم"! عاشق شدن با چشم باز؟! اگه چشمات باز باشه که هیچوقت عاشق نمیشی! خاصیت عاشق شدن اینه که باید چشمات رو ببندی، باید کور باشی و خیلی چیزا رو نبینی، تازه اون موقع است که شاید بتونی عاشق بشی! ولی یک اصل بی شک در بیشتر موارد صدق میکنه: حتی اگر به نابینایی موقتی هم دچار شده باشی و دیگر چشمت هیچی رو نبینه به جز معشوق و خوبیهاش، بهت قول میدم که یک چیز این نابینایی رو به طور قطع درمان میکنه و اون ازدواجه!
ازدواج دیگر بار من، دلیل کامل بر این مسئله بود چون به  نظر میومد که خیلی چیزا با اون "انکحتی" که در واقع انکحت هم نبود، تغییر کردن. نمیتونم بگم دقیقاً چه چیزی چون هنوز اولش بود ولی رابطه دیگه اون رابطۀ سابق نبود! شاید عجیب به نظرتون بیاد و پیش خودتون بگین یعنی به اون سرعت؟! هنوز که چیزی از ازدواج نگذشته بود، هنوز چند ماه هم نشده بود... ولی قدیمیها بیخود این ضرب المثل "خر از پل رد شدن" رو استفاده نمیکردن و یک چیزی میدونستن! واقعیتش، درست که دقیق بشین توی این ضرب المثل که هرگز در هیچ کدوم از این ضرب المثلها مناقشه نیست، متوجه عمقش میشین...
نمیخوام بگم که زندگی بدی بود چون نبود! نمیخوام بگم که عشق و محبتی در کار نبود چون بود... ولی یک احساسی وجود داشت که نمیشد انکارش کرد! در عین اینکه آدم نمیخواست بهش فکر کنه ولی اون احساس مثل یک عضو علی البدل گاهی حضور داشت، هر وقت دلش میخواست یک سری میزد و خودی نشون میداد... مثل اون روز که شاید برای اولین بار صدامون رو برای هم بالا بردیم. جمله ای رو به کار برد که شاید قبلاً هم بارها استفاده کرده بود: "این دیگه کهنه است و بایست دور انداخته بشه..." و نمیدونم چرا من ناگهان بیشتر از دفعه های قبل  این جمله اش بهم برخورده بود! گفتم: قدیمی بودن هیچ اشکالی نداره! چرا باید همه اش در این فکر باشی که چیزای قدیمی رو دور بندازی... و خیلی ناراحت شد و انتظار نداشت که من اونطور عکس العمل نشون بدم... و من پیش خودم فکر کردم که "کی من برات قدیمی میشم که بخوای من رو هم دور بندازی؟"... اما اون روز به زبون نیاوردمش...
پدر و مادرش برای اولین بار بعد از سالها با هم به وطن سفر کردن. مادرش میگفت که دیگه حالا من خیالم از بابت دخترم و نوه ام راحته چون میدونم که در نبود ما تو هواشون رو داری... اونها سالها قبل وطن رو ترک کرده بودن و به این دیار اومده بودن. خودشون میگفتن که همه اش به خاطر بچه هاشون بوده و یا به عبارت بهتر به خاطر پسر بزرگشون که اون موقعها مشمول خدمت سرباز میشده و زمان هم که زمان جنگ بوده. همۀ خونه و زندگی رو میفروشن و خودشون رو به هر شکلی که هست به اینجا میرسونن و مثل همۀ مهاجرین و پناهنده ها هزاران هزار سختی رو در راه رسیدن به اینجا تحمل میکنن...
حس میکردم که در نبود پدر و مادرش، غریب آشنا خیلی ناراحته و مثل مرغ پرکنده میمونه! اولین بار بعد از سالها بود که اونها با هم و به مدتی طولانی ازش دور میشدن! اگر بگم که به آدمهای معتاد که مواد بهشون نرسیده باشه، میموند، به یقین بهتون میگم که اغراقی در کار نیست! با اینکه هر روز هم از راه دور تلفنی باهاشون صحبت میکرد، و وقتی میگم تلفنی منظورم مکالمه های کوتاه مخصوص راه دور نیست، با این وجود دلتنگیش رو به وضوح میشد درش دید! البته کیه که دلش برای خانواده اش تنگ نشه؟! همۀ ما آدما همیشه دلتنگ عزیزانمون هستیم و این به خودی خود چیز عجیبی نیست، ولی مثل هر چیز دیگه ای توی زندگی وقتی از حد عبور کنه، اون موقع است که حالتی غیرعادی پیدا میکنه، اون موقع است که همگان رو به حیرت میندازه! ... بهش میگفتم میدونی که اگه یک روزی خدای ناکرده اتفاقی برای خانواده ات بیفته، که شتریه که در خونۀ همه امون خوابیده و اجتناب ازش ممکن نیست، چه به سر تو خواهد اومد؟! و اون انکار میکرد که این میتونه براش فاجعه ای باشه که به آسونی یک روزی نتونه باهاش کنار بیاد، چنان ممکنه زمینش بزنه که بلند شدن براش صعب و دشوار باشه! راستش دلم براش یک کمی میسوخت! خودش تقصیری در این "اعتیادش" نداشت و اینجوری بارش آورده بودن، اعتیادی درست به مانند همۀ اعتیادهای مهلک دیگه توی این دنیا! طوری عادتش داده بودن که گاهی تصور میشد که از هوایی که استنشاق میکرد براش بیشتر حیاتی بودن... و این رو من از روز اول هم متوجه شده بودم اما حالا که مدت زیادی گذشته بود و من بیشتر نسبت بهشون شناخت پیدا کرده بودم، تازه داشتم عمقش رو درک میکردم! ولی آخه چرا؟! چرا یک مادر باید فرزندش رو اینطور به خودش وابسته کنه که زندگی این بچه تمام و کمال دائم تحت الشعاع قرار داشته باشه؟! و این به طور قطع برمیگشت به دوران طفولیت مادرش و کمبودهایی که در اثر زیر دست زن بابا زندگی کردن، دچارشون شده بوده... ولی من این وسط چه کاری از دستم برمیومد؟ آیا اصولاً کاری میتونستم انجام بدم؟ به این نتیجه رسیده بودم که بهترین راه پذیرفتنه چون تغییر دادن وضعیت عملاً ممکن نبود! بند نافی که چهار دهۀ قبل باید زده میشد دیگه بریدنش امکان پذیر نبود، اونم به دست کسی توی موقعیت من! بعدش هم صدقانه بگم که من توی اون دوران این رو اونقدرها مخرب برای زندگیمون نمیدیدم، یعنی تصورم این بود که خب، خانواده اش رو بیش از اندازه دوست داره و دلش میخواد که تمام مدت باهاشون باشه! این چه اشکالی برای زندگی زناشویی ما داره؟! وقتی خودش از دو تا زندگی قبلیش صحبت میکرد و اینکه هر دو نفر قبلی گفته بودن که دلیل به هم خوردن زندگیشون خانواده اش و علی الخصوص مادرش بوده، من فقط لبخندی میزدم و با خودم میگفتم که چه ربطی داره؟! اینا که اصلاً توی زندگی ما دخالتی نمیکنن... و ظاهراً هم نمیکردن، فقط نکته ای رو که من صد در صد اونوقتها از درکش عاجز بودم این بود که اونا نیازی به دخالت کردن نداشتن چون دخالت رو کسی میکنه که خارج باشه و بخواد "داخل" بشه... و اونا تمام مدت داخل زندگی ما بودن، به هر شکلی که شما بخواید تصورش رو بکنین، چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ روحی... من با یک نفر زندگی زناشویی نمیکردم بلکه با کل یک خانواده!


۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

داستان مهاجرت 35

بعد از پشت سر گذاشتن اولین سری امتحانات و سربلند بیرون اومدن ازشون، زندگی دیگه شد به معنای واقعیش دانشجویی. حالا دیگه انگیزه ام برای هر چی بیشتر درس خوندن قوی تر شده بود، حالا دیگه میدونستم که جای درستی رو برای درس خوندن انتخاب کردم و دوران  اون کابوسی رو که توی کشور قبلی برای تحصیل تجربه کرده بودم، دیگه به سر اومده بود...
رفته رفته توی دانشگاه با بچه های هموطن بیشتر اختلاط میکردم. چون با بچه های سال اولی وارد شده بودم همۀ اونا را میشناختم و چون واحدهایی رو که میخوندم مال سال دو و سه بود نتیجتاً دانشجوهای سال بالایی رو هم باهاشون تماس داشتم. این برام خیلی خوب بود چون محدودۀ همکلاسیهام خیلی بزرگتر میشد، هم کمتر احساس غریبی میکردم و هم اگر توی درسها نیاز به کمک داشتم، قرض گرفتن جزوه ها و کارهای دیگه مثلاً، راه رو برام هموارتر میکرد... در مجموع یک حسی خوبی داشتم از این شروعم در اون دانشگاه...
پسرم هر روز بزرگتر و شیرین تر میشد و توی مهد کودکش مورد توجه و مهر و محبت همه، چه کارکنان اونجا و چه همبازیهاش، قرار میگرفت. خیلی خوشحال بودم از این جریان که اون تونسته بود به اون سرعت اونجا جا بیفته و با همه دوست بشه. مسلماً این برمیگشت به طبیعتش که ذاتآً سریع با همه دوست میشد. در عرض مدت کوتاهی که ما توی اون منطقۀ ساکن بودیم به نظر میومد که همه میشناختنش! هر وقت که باهاش  خارج از خونه و توی محوطه بودیم کسی نبود که که از کنار ما رد بشه و باهاش سلام و علیک نکنه! وقتی ازش میپرسیدیم که کی بود این؟! با لحن شیرین کودکانه اش فقط یک جواب برای دادن داشت: "دوستمه!" :) میگفتیم که آخه مگه میشه که همۀ اینا دوستت باشن؟! میگفت: "معلومه! خوب با همه دوستم دیگه..."! هم دانشکده ایی داشتم که توی همون منطقۀ ما ساکن بود و اکثر وقتها صبحها با هم همزمان سوار اتوبوس  میشدیم. یک بار دیدم داره از پسر من تعریف میکنه! گفتم تو از کجا میشناسیش؟ گفت: به! کیه که پسرت رو اینجا نشناسه! :)
حجم درسها و مشغولیتهای روزمره باعث شده بودن که دیگه کمتر به گذشته ها فکر کنم یعنی راستش رو بخواین فرصت فکر کردن رو نداشتم. اگر یک وقتهایی هم فرصتی برای فکر کردن پیش میومد، سعی میکردم به خودم امید بدم که دیگه همه چیز روی غلتک افتاده، هر چی که بوده گذشته و نباید اصلاً بهشون فکر کرد! نمیدونم، توی اون دوره شاید اون هم دلیلی برای اینکه من بخوام جور دیگه ای فکر کنم بهم نمیداد! سخت در فکر قبول شدن توی رشتۀ مورد علاقه اش توی دانشگاه بود. میگفت از بچگی همیشه آرزوم بوده که پزشکی بخونم! اما با اون نمره های دیپلمی که داشت این فکر فقط یک رؤیا به نظر میومد. اگر جداً اونقدر انگیزه برای این جریان داشت باید از دیپلم وطنی اش صرف نظر میکرد و در فکر گرفتن دیپلم جدید میبود. و گرفتن دیپلم توی کلاسهای شبانه به هیچ عنوان کار ساده ای نبود! یعنی میشد گرفت ولی مشکل آوردن معدل بیست بود چون این تنها شانس قبول شدن توی رشتۀ پزشکی بود. اون زمانا چندین سهمیۀ مختلف برای ورود به دانشگاه وجود داشت. گروه اول اونایی بودن که همون سال دیپلم میگرفتن، گروه دوم سال قبل، گروه سوم سهمیۀ دیپلم خاصی بود از مدرسه هایی به اسم "مدرسۀ مردمی"، گروه چهارم کسایی بودن که چندین سال قبل دیپلم گرفته بودن و بعدش درسهاشون رو به شکلی تکمیل کرده بودن و نهایتاً گروه پنجم اونایی که خارج از کشور دیپلم گرفته بودن. گروه یک و دو که اصلاً شامل حال اون نمیشدن، توی گروه چهار رقابت خیلی سنگین بود و معدل بیست میخواست و گروه پنج هم با نمره های دیپلمش ورود به بیشتر رشته ها رو براش غیر ممکن میکرد! در نتیجه تنها گروهی که باقی میموند گروه سه بود یعنی گرفتن دیپلم از طریق "مدرسۀ مردمی"! اسم این مدرسه های مردمی در واقع شاید هیچ ربطی به اونچه که بودن نداشت! این مدارس رو در اصل تأسیس کردن برای کسایی که به دلیلی میخوان تغییر شغل بدن، یا اصولاً به اون شکل درسخون نبودن و میخوان به هر شکلی هست دیپلم بگیرن. میتونین تصور کنین که سطح درس توی این مدارس به چه شکلی میتونه باشه! تنها چیزی رو که از محصل میخوان اینه که هر روز سر کلاس حاضر باشه و جمعاً دو سال هم طول میکشه...
اولش مشکوک بود که بخواد به این مدارس مردمی بره چون هم راهش دور بود و هم ظاهراً شهرت خیلی خوبی نداشتن، ولی هر جور که فکر میکرد این تنها راه حلی بود که براش وجود داشت اگر میخواست که به آرزوی دیرینه اش تحقق ببخشه. راه درازی رو در پیش داشت. از اون بدتر این بود که تعداد کسایی که از طریق سهمیۀ این گروه توی رشته های مختلف پذیرفته میشدن خیلی کم بود، طبیعتاً به خاطر کیفیت تحصیلیشون. آوردن بالاترن معدل، بیست به عبارت بهتر، هم کار آسونی نبود چون اینجور که میگفتن کلاً به یکی دو نفر توی هر سری  بیشتر حداکثر نمره ها رو نمیدادن... در هر حال این انتخابی بود که خودش کرده بود و شرایطش رو هم خوب میدونست... شانس ورود به رشتۀ پزشکی خیلی بالا نبود! ولی میدونین ما آدما گاهی خیلی چیزا رو میدونیم اما وقتی به طور واقعی در مقابلشون قرار میگیریم یک تصویر دیگه ای برامون دارن!  

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

بی قلب

هر چی شک داشتم امروز به یقین تبدیل شد! مدتهاست که چیزی رو توی سینه احساس نمیکنم، قلبم رو میگم، همونی که باید بتپه، همونی که باید ثانیه ای یکبار جمع بشه و بعد منبسط، و خون رو از دهلیز به بطن و از بطن به دهلیز منتقل کنه، همونی که باید خون را با فشار خودش به همه جای بدن برسونه! اگر اون نتپه، زندگی از حرکت بازمی ایسته، اگر اون نتپه سلطان بدن، فرمانروای ما موجودات دو پا، هم فلج میشه و سرانجام از کار میفته...
و امروز بهم ثابت شد که قلبی در درونم نمیتپه و حتی خونی در شریانهام جاری نیست! اگر حرفم رو باور ندارین میتونم همکارهام رو به گواه بیارم که پروب سونوگرافی رو بارها و بارها روی سینه ام غلتوندن و غلتوندن، بالا و پایینش بردن تا شاید صدای قلبم رو ردیابی کنن و به روی صفحۀ مونیتور به تصویرش بکشن... ولی به عبث چون نه از قلب خبری بود و نه از گردش خونی در شریانها... و رأی نهایی صادر شد: عموناصر، در تو نه قلبی هست و نه عاطفه ای، تو "بی قلبی"!... و چه جای تعجب بود؟! قلبی که بارها و بارها شکست دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه که بتپه و صدایی ازش برخیزه،  حتی اگر مدرنترین و پیشرفته ترین دستگاههای سونوگرافی دنیا رو هم به کار بگیرن باز هم در انتها راه به جایی نخواهد برد! 

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

"پس چه شد؟"

باید اعتراف کنم که اگر کمک "آموزگار و دوست قدیمی" خودم نبود، توی کار ترجمۀ یکی دو تا از جمله های شعر این ترانه گیر کرده بودم :) هر چقدر هم که یک زبان رو یاد بگیری باز هم احساس میکنی که یک جاهایی کم میاری! در هر حال ترجمۀ این ترانه هم برای یکی از خواننده های همیشه در صحنۀ عموناصر... به امید اینکه حالا با فهمیدن متن این ترانه ازش بیشتر لذت ببرن :)

Çelik - Hani

Hani yer oynamayacaktı yerinden
 مگر نگفتی که زمین از جای حرکتی نخواهد کرد، پس چه شد؟
Hani gözün vurmayacaktı derinden
 مگر نگفتی که نگاهت مسخ نخواهد کرد، پس چه شد؟
Hani varına tiryaki olmayacaktım
مگر نگفتی که معتاد وجودت نخواهم شد، پس چه شد؟
Hani sevdan belimden bükmeyecekti
مگر نگفتی که عشقت کمرم را نخواهد شکست، پس چه شد؟

Tükenmeden ümitlerim gel yeter
تا امیدم به سر نیامده، بیا، که بس است!
Yaşım başım geçmemişken al yeter
تا عمرم نگذشته، بگیرش،  که بس است!
Ardım sıra gizli gizli dolanıp durma
لطفی کن و مرا مخفیانه تعقیب مکن!
Sonum buysa ben razıyım vur yeter
اگر پایانم این است، خشنودم، بزن، که بس است!

Hani rüyalarımı bölmeyecektin
مگر نگفتی که رؤیاهایم را به نیمی نخواهی کرد، پس چه شد؟
Hani gözyaşlarımı görmeyecektin
مگر نگفتی که اشکهایم را نخواهی دید، پس چه شد؟
Hani sakınacaktın kolum kanadım
مگر نگفتی که پر وبالم را حفاظت خواهی کرد، پس چه شد؟
Hani şefkat güneşim sönmeyecektin
مگر نگفتی، ای خورشید شفقتم، که خاموش نخواهی شد، پس چه شد؟

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

بشمار یک و بشمار دو و ...

خوب دیگه یواش یواش باید شمارش معکوس رو شروع کنم! انگاری داره این برای عموناصر سنت میشه که هر سال این موقعها که میشه یعنی آخرهای فصل "گرم" تابستون، بار و بندیل رو جمع کنه و یک سری به وطن عزیز بزنه :) باید رفت دیگه تا اونجایی که برای آدم امکانش هست! هر بار که آدم از هواپیما پیاده میشه و  پاش رو بر روی خاک پاک اون دیار میذاره، اولین سؤالی که توی ذهنش ظاهر میشه اینه که "آیا این آخرین باریه که میبینمشون؟" :( غم انگیزه ولی متأسفانه واقعیتیه که ما غربت نشینایی که مدت مدیدی از این غربت نشینیمون گذشته، باهاش مواجه هستیم! 
همکارای خارجیم هر بار که فیلَم یاد هندستون میکنه و قصد سفر به اون نواحی رو میکنم، به طور استاندارد پرسششون اینه که: "جرأت میکنی بری، یعنی با در نظر گرفتن شرایطی که توی منطقه حاکمه؟" و جواب استاندارد من هم همیشه اینه که من هر بار که تصمیم به این سفر میگیرم پیه و دنبۀ همه چیز رو به تن خودم میمالم اول و بعدش سوار هواپیما میشم! ... با عزیزی صحبت میکردم، به مزاح میگفت: "مواظب باش داری میری، شیطان کوچک با این تهدیدهایی که کرده تو ماههای اخیر، یک وقت حمله نکنه و تو بمونی"، گفتم دیگه اگه قرار باشه حمله بکنه و بزنه، خوب میزنه دیگه... حالا دیگه اگه شانس ماست و باید درست همون موقع که ما اونجا هستیم، بزنه، بایست بریم خِرِ انوری رو با اون شعرش که من همیشه و همه جا میخونم، بگیریم: هر بلا کز آسمان آید، گر چه بر دگر قضا باشد، به زمین نارسیده میپرسد، خانۀ انوری کجا باشد... البته این شعر یک نوع فوق العاده غیرمؤدبانه اش هم هست که مخصوص مدرارس پسرونه در وطن بود و این حقیر از بازگو کردنش در این مکان مقدس عاجز میباشم :) ولی خوب در هر حال شما میتونین به جای انوری کلمۀ عموناصر رو هم جایگزینش کنین، اگر احیاناً از هفتۀ بعد دیگه اینجا خبری از نوشته های من نشد!
در ضمن صحبت نوشته هام رو کردم، یاد پارسال افتادم. در وطن در اوقات فراغتی که به دست میاوردم  گاهی سری به کافه های اینترنتی میزدم. اولین باری که رفتم، پیش خودم فکر کردم که حالا میتونم حداقل چند کلمه ای رو هم از اونجا توی بلاگ بنویسم که مطمئناً هم برای خودم لطفی داشت و هم برای شما خوانندۀ گرامی... ولی وقتی سعی کردم به صفحۀ اصلی بلاگ دسترسی پیدا کنم دیدم که لامروتها حتی عموناصر رو هم فیلتر کردن! آخه، پدرتون خوب، مادرتون خوب، عموناصر رو دیگه چرا؟! :) ولی امسال در همینجا میخوام به اطلاعتون برسونم که راهی برای دور زدن این قصیه پیدا کردم و میخوام باهاتون عهد ببندم که اگر فرصتی دست داد و باز سری به کافی شاپها زدم، حتماً سعی میکنم به نوشتنم ادامه بدم :) حتی اگه نتونستم نوشته های جدیدی به مجموعه ها توی اون مدت اضافه کنم ولی احتمالاً چند سطری رو براتون خواهم نوشت و چه بسا چند تا عکسی هم گذاشتم... اگر عمری باقی بود... انگار باز دارم مثل پیرمردا صحبت میکنم نه؟ :) چه کنیم دیگه، گاهی حسش میاد و دست خود آدم نیست... خوب، پس بشمار یک و بشمار دو و بشمار سه.... و شمارش معکوس رو آغاز کن، عموناصر :)

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 27. سفری طویل

نمیتونم احساسم رو توصیف کنم از اینکه چقدر خوشحال بودم که داشتم به اون سفر میرفتم، سفری به کشوری که دوست دیرین و برادرش حالا دیگه توش ساکن بودن. با اینکه فقط چند ماه بود که ندیده بودمشون ولی انگار که یک عمر گذشته بود!
شروع مسیر از پایتخت بود بنابرین فرصت داشتم که در این فاصله سری به میم و باقی بچه های قدیمی توی پایتخت بزنم. طبق عادت همیشگی که هر جا میخواستم برم و گذارم به پایتخت میفتاد شب رو پیش میم موندم تا روز بعد با قطار این مسیر طولانی رو آغاز بکنم.
موقع خریدن بلیط مسئول فروش ازم پرسیده بود که جا برای خواب نمیخوام که من با شنیدن فرق قیمتش با یک بلیط عادی، با زدن لبخندی یک "نه" بهش گفته بودم، اوضاع دانشجویی بود دیگه و کی به راحتی و آسایش فکر میکرد! پیش خودم فکر کرده بودم که عیب نداره، یک شب که هزار شب نمیشه و تمام مسیر رو فوقش میشینم... برای رسیدن به کشور مقصد از یک کشور دیگه سر راهش باید عبور میکردم که اون هم جزو بلوک شرق سابق به حساب میومد. از پایتخت یعنی شروع مسیر حرکت من تا سر مرز با کشور بعدی فاصلۀ زیادی نبود، یعنی بعد از چند ساعت از مرز عبور کردیم و مأمورهای قطار هم همه تعویض شدن. جالب بود وقتی برای کنترل کردن بلیط ها مأموری اومد ازم خواست که پاسپورتم رو نشون بدم. بعد از نگاهی اجمالی به صفحاتش دیدم پاسپورت رو گرفت و بعد با خودش برد! من پیش خودم فکر کردم که لابد میخواد ببره و به رئیسی و یا شخص دیگه ای نشون بده ولی هر چی منتظر ایستادم ازش خبری نشد! داشتم یواش یواش نگران میشدم، آخه واقعاً اون موقعها از دست دادن پاسپورت برای ماها خیلی دردسر ساز بود، شاید هنوز هم باشه البته، و به خصوص که از کشوری کمونیستی هم داشتیم عبور میکردیم!... بعد از گذشت حدود نیم ساعتی دیگه طاقت نیاوردم، از جام بلند شدم و به قصد پیدا کردن مأمور قطار راه افتادم. توی اون قطار طویل و دراز پیدا کردنش کار آسونی نبود اما بالاخره پیداش کردم. زبون که قربونش برم که فقط زبون مادری خودش رو حرف میزد و شاید چند کلمه به زور انگلیسی! به  هر زور و کلکی بود بهش نگرانیم رو فهموندم و اینکه دلم برای پاسپورتم شور میزنه... بعد از کلی زبون ایما و اشاره متوجهم کرد که پاسپورت رو برای امنیت خودم هست که تا انتهای مسیر نگه میداره و اونجا بهم پس میده! یک کمی آروم گرفتم ولی هنوز هم کاملاً متقاعد نشده بودم ولی چارۀ دیگه ای هم نداشتم چون به نظر میومد که این روش کارشون هست! حالا چرا پاسپورتهای ماها رو فقط، اون هم سؤالی بود که من هنوز هم براش جوابی ندارم!
فکر کنم حدودای نیمه های شب بود که قطار به مرز کشور مقصد رسید. باز مأمورهای جدید پیداشون شد ولی این یکی ها برخوردشون خیلی با قبلیها فرق میکرد و اصلاً احساس خوبی به آدم نمیدادن. مأموری وارد کوپه شد و یک کلمه زبون خارجی بلد نبود و فقط به زبون خودشون حرف میزد. ازم خواست که ساکم رو باز کنم و شروع کرد به گشتن وسائلم. دختر ارمنی به عنوان سوقاتی چند تا چیز کوچولو داده بود که من برای برادرا ببرم، مثل یک فندک خیلی خوشگل که برای برادر دوست دیرین گرفته بود و یک فرهنگ لغت اسپانیایی  برای خود دوست دیرین چون از من شنیده بود که اون شروع به یادگیری این زبون هم کرده. این مأمور قطار تا چشمش به این فندک افتاد دیدم چشماش برق زد. برش داشت و زیر لب چیزی گفت که من بعداً فهمیدم که معنی "خیلی قشنگ" رو میداده! جداً کلمۀ "ملاخور" رو من زیاد شنیده بودم ولی در اون لحظه داشتم به عینه شاهدش میشدم :) دیدم با کمال پررویی داره فندک رو توی جیبش میذاره :) من که معمولاً آدم اهل دعوا و جنگ و جدال نیستم، ولی در اون آن، انگار که یک رفلکس باشه سریع فندک رو از دستش گرفتم و بعد با لبخندی گفتم که این کادوه :) طرف حسابی ترش کرد و نمیدونم که فهمید من چی گفتم یا نه، ولی در هر صورت فرقی نمیکرد و فندک که داشت به بلع این "ملای کمونیست" درمیومد رو زنده کرده بودم :) هر چی که بود امانت بود و من باید این امانت رو به صاحباش میرسوندم! بعداً که این جریان رو برای بچه ها تعریف کردم، گفتند: عجب دلی داشتی تو! چون این مأمورهای لب مرز معروفن به بدجنسی و به راحتی میتونست چوب لای چرخت بذاره... خطر از بیخم گوشم انگار گذشته بود!
نکتۀ دیگه ای که سر مرز اتفاق افتاد، مأمور دیگه ای بود که اومد و ازم پرسید که چند روز میخوام توی کشورشون بمونم. وقتی تعداد روزها رو بهش گفتم، گفت که به تعداد روزها باید ارز خارجی رو تبدیل کنی! عجب، این دیگه چه داستانی بود! خوشبختانه این مأموره زبون کشور تحصیل من رو بسیار عالی صحبت میکرد و وقتی علت این خوب صحبت کردنش رو پرسیدم، گفت:  "من در واقع زبون مادریم اینه و از نسل مهاجرینی هستم که اجدادم به اینجا کوچ کردن!" علت این تبدیل کردن پول رو اینطور برام توضیح داد که نرخ ارز توی بازار با بانک با هم فرق میکنه... اینجوری در اصل مجبورت میکردن که پولت رو با نرخی پایین تر تبدیل کنی! قسمت خنده دار این جریان این بود که موقع برگشتن باز با همین مأمور برخورد کردم و چون چند روزی رو بیشتر از اونی که موقع ورود اعلان کرده بودم، توی اون کشور مونده بودم، میخواست مجبورم کنه که برای اون چند روز اضافه هم باز پول تبدیل کنم :) خلاصه هر چی از اون خانم مأمور اصرار و از من انکار، و زیر بار نرفتم که نرفتم...:)
سرانجام بعد از قریب به بیست و چند ساعت اون سفر طولانی و جداً خسته کننده به پایان رسید، سفری که توش خواب شبش در حالت نشسته بود و کل سفر بدون در دست داشتن نشانه ای از اینکه شهروند کجا هستی! شب طولانی گذشته بود و پاسپورت رو آخرای رسیدن به مقصد بهم تحویل دادن... و همۀ اینا می ارزید به دیدن دوستای خوب که توی راه آهن به پیشوازم اومده بودن... دلم خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم براشون تنگ شده بود! 

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

دگر بار: 29. اولین مأموریت

وقتی آدم یک زندگی مشترک رو شروع میکنه چه امیدها و آرزوهایی که در دل نداره! به خصوص که سالها هم به این امید زندگی کرده باشه و توی زندگی قبل همه جوره تلاشش رو برای دست یافتن به خوشبختی، کرده باشه!... یادمه یک بار که از مادربزرگش صحبت میکرد، از قولش میگفت: مهم نیست که چطور زندگی کرده باشی و چقدر سختی توی زندگی کشیده باشی، در انتها اونچه که تعیین کننده است اینه که عاقبت به خیر بشی!... و این جملۀ مادربزرگش رو از موقعی که شنیده بودم دائم توی ذهنم در حال گردش بود. پیش خودم فکر میکردم که همۀ این اتفاقاتی که توی زندگیم افتادن شاید دیگه اونقدرها حائز اهمیت نباشن، حالا دیگه همۀ اون دوران سخت به پایان رسیده، حالا دیگه بالاخره اون چیزی رو که همیشه توی زندگی دنبالش بودم پیدا کردم! این رو حتی مادر پسرم هم انگار از راه دور متوجه شده بود و دیگه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره، و طی ایمیلی قبل از جشن برام پیام تبریکی فرستاده بود! به یقین از خوشحالیش نبود... و اینقدر بدی در حق من روا داشته بود، که پیامش حتی ارزش پاسخ دادن رو هم نداشت...
خونۀ جدید خالی بود ولی پر بود از آمال و آرزوها! وقتی میگم خالی جداً اغراق نمیکنم چون تنها چیزی که قبل از اسبابکشی و رفتن به اون خونه خریده بودیم یک تخت بود که لااقل جایی برای خوابیدن داشته باشیم. باقی وسائل رو قرارمون بر این بود که یواش یواش و سر صبر تهیه کنیم، اونجور که واقعاً با سلیقۀ هردومون جور دربیاد. نبودن وسیله توی خونه طبیعتاً باعث میشد که وقت بیشتری رو توی خونۀ پدر و مادرش بگذرونیم و البته اونا از این قضیه مثل همیشه خوشحال بودن.
از روزی که با هم آشنا شده بودیم، شنیده بودم ازش که موقعیت کاریش طوریه که مسافرت زیاد باید بره. توی اون چند سال تا قبل از ازدواج ولی مورد مسافرتی زیاد براش پیش نیومده بود. خودش میگفت که شانس تو بوده که زیاد مأموریت به تورم نمیخوره! نمیدونم شاید هم خودش اون موقعها دلش نمیخواست که مأموریت بره و کارفرما رو به طریقی دست به سر میکرد، چون بعد از ازدواج و شروع به زندگی مشترک توی خونۀ جدید، بلافاصله مسافرتهاش شروع شدن! سفر اولش رو کاملاً به خاطر دارم چون در طول همون اولین مسافرتش اولین جر و بحثمون درگرفت! و از همون روزای اول ایرادگیری و بهانه هاش در رابطه با پسرش بود! جوونهای امروزی به شکلی شاید همگی معتاد به اینترنت باشن و این واقعیت دنیای امروزیه که به طور قطع غیر قابل انکاره! پسر اون هم مسلماً از این قاعده مستثنی نبود ولی وقتی یک بچه ای رو چنان بار بیارن که پاش رو حتی به زور برای رفتن به مدرسه از خونه بیرون بذاره و با هیچ بچه ای دیگه رفت و آمدی نداشته باشه، این اعتیاد دیگه نوعش و درجه اش به مراتب با مال بچه های عادی فرق میکنه! این دقیقاً چیزی بود که در مورد این پسر صادق بود یعنی به جز کامپیوتر و اینترنت هیچ چیز دیگه ای توی این دنیا براش اصلاً وجود خارجی نداشت...
اینترنت خونۀ ما هنوز وصل نشده بود و من هم هرچقدر با اون شرکت مربوطه تماس میگرفتم، تلفنشون جواب نمیداد و به ایمیلهای من هم به هیچ شکلی پاسخ نمیدادن. این جریان درست مصادف شد با مسافرت اول غریب آشنا. از این طرف هم پسرش مرتب مادر ه رو تحت فشار میذاشت که "من به اینترنت برای کار مدرسه احتیاج دارم..." در حالیکه من میدونستم که اصلاً این اصل داستان نیست، یعنی جلوی قاضی و معلق بازی! به قول معروف ما دیگه "بعد از یک عمر گدایی شب جمعه رو یادمون هست"... این پیش زمینه و جو حاکم رو داشته باشین، و از راه دور زنگ میزنه که احوالپرسی کنه. لحن حرف زدنش بوی سرزنش میداد و غیر مستقیم من رو داشت به این متهم میکرد که به اندازۀ کافی در راه درست کردن و راه اندازی اینترنت توی خونه، تلاش نکرده ام و از اون بدتر "درس و مدرسۀ پسرش برام مهم نیست"! واقعیش رو بگم خیلی ناراحت شدم، اول به خاطر اینکه به چیزی متهم میشدم که به هیچ عنوان صحت نداشت و از اون بیشتر اینکه میدیدم چطور یک بچه میتونه یک کسی که سنی ازش گذشته و به هر حال چهار تا تجربه کسب کرده، رو اینجوری سر انگشت به بازی بگیره! ... دست آخر من هم برای اینکه قائله رو به هر شکلی که هست ختم کنم، راه حلی دیگه ای برای اینترنت پیدا کردم و مشکل حل شد... یا حداقل من تصور کردم که حل شده در حالیکه در اصل تازه شروع شده بود!
اون مأموریت اول، پایانش هم جور دیگه ای عجیب بود! وقتی از سفر برگشت، به محض ورود به خونه دیدم داره از زمین و زمان ایراد میگیره، "چرا در گنجه بازه؟ چرا دومنت درازه؟ دختر اون پیرزنه چرا گرامافون میزنه؟..." من از فرط تعجب نمیدونستم که چی باید بگم! یک هفته ای نبود و من به همه چیز بر طبق عادت همیشگی خودم خوب رسیدگی کرده بودم، از پسرش مراقبت کرده بودم و به کارهاش رسیده بودم و دست آخر دو قورت و نیم هم باقی بود! نکتۀ خیلی جالب این بود که دیدم همین برخورد رو هم با پدر و مادرش داره! ای بابا، از راه رسیدی و عوض اینکه ممنون باشی از اینکه بقیه در نبود تو وظائف تو رو به عهده گرفتن، به جای یک تشکر خشک و خالی، حالا از همه طلبکار هم هستی؟! دیدم اگر اینجا حرفی نزنم و سکوت کنم، از کیسه ام رفته این بار... و وقتی که تنها شدیم جریان رو باهاش مطرح کردم. اولش سعی در انکار کرد، ولی وقتی سمبۀ حرفهای من رو پرزور دید، در کمال تعجب من اعتراف کرد که این عکس العمل مربوط به زندگی قبلیش بوده چون هر بار که از سفر به خونه برمیگشته، شوهر سابقش کلی کار براش توی خونه تراشیده بوده! عجبا واقعاً! تنها موردی رو که باهاش باید اتمام حجت میکردم این بود که من نه شوهر سابقش هستم و نه پدر و مادرش که هر جور دلش خواست باهام رفتار کنه... و نهایتاً با خودم فکر کردم که همۀ ما از زندگیهای قبلمون کوله باری رو به دوش داریم ولی این کسی که من به عنوان شریک زندگی انتخاب کرده بودم، ظاهراً کوله اش نه تنها خیلی سنگین بود بلکه انواع و اقسام "اجناس" جورواجور هم توش پیدا میشد... خدا باید به داد من میرسید! ... سؤال نهایی این بود:  آیا واقعاً عاقبت به خیر شده بودم من؟!

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

Adagio


Lara Fabian - Adagio

I don't know where to find you
نمیدانم ترا کجا بیابم
I don't know how to reach you
نمیدانم چگونه به تو دست یابم
I hear your voice in the wind
آوایت را در باد میشنوم
I feel you under my skin
و ترا زیر پوست خویش حس میکنم
Within my heart and my soul
در درون قلبم و روحم
I wait for you
ترا انتظار می کشم
Adagio
آداجو

All of these nights without you
تمامی این شبها بدون تو
All of my dreams surround you
تمامی رؤیاهایم گرد تو میگردند
I see and I touch your face
ترا میبینم و چهره ات را لمس میکنم
I fall into your embrace
و در آغوشت رها میشوم
When the time is right I know
و زمانی که وقت آن باشد، می دانم که
You'll be in my arms
 تو در آغوشم خواهی بود
Adagio
آداجو

I close my eyes and I find a way
چشمانم را میبندم و راهی مییابم
No need for me to pray
نیازی به دعا ندارم
I've walked so far
من تا به اینجا آمده ام
I've fought so hard
و من اینچنان سخت جنگیده ام
Nothing more to explain
چیزی برای شرح موجود نمیباشد
I know all that remains
میدانم آنچه که باقی میماند
Is a piano that plays
نوای پیانویی میباشد

If you know where to find me
اگر تو میدانی که مرا کجا بیابی
If you know how to reach me
اگر تو میدانی که به من چگونه دست یابی
Before this light fades away
پیش از آنکه این نور محو شود
Before I run out of faith
پیش از آنکه ایمانم به پایان رسد
Be the only man to say
تنها مردی باش که بگویی
That you'll hear my heart
که صدای قلبم را میشنوی
That you'll give your life
که زندگی ات را عطا میکنی
Forever you'll stay
و همیشه خواهی ماند

Don't let this light fade away
مگذار که این نور محو شود!
Don't let me run out of faith
مگذار که ایمانم به پایان رسد!
Be the only man to say
تنها مردی باش که بگویی
That you believe, make me believe
که مرا باور داری، که مرا متقاعد میسازی
You won't let go
که  تو دست نخواهی کشید
Adagio
آداجو

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

لبخند به دنیا

وقتی زیاد فکر میکنم "گرفتگی عضلانی نویسنده ها" بهم دست میده! نباید فکر کنم و باید فقط انگشتها رو روی دگمه های کیبورد قرار بدم تا خودشون به حرکت دربیان، بلغزن و برقصن لابلای اون قطعات چهارگوش. از فکر کردن به جایی رسیدن ممکن نیست...
به راستی آیا نوشتۀ یک نویسنده، آینۀ روح و روانش نیست؟ آیا از لابلای سطور یک نوشته نمیشه به عمق روح کاتبش پی برد؟  کم هستن توی نویسندگان دوران، کسایی که روحشون رو به تمام و کمال عریان کنند و در معرض نمایش بذارن! و چه کسی دوست داره که با روحی لخت و عریان در برابر دیگران قرار بگیره؟! وقتی روحت رو اونچنان برهنه کردی و به همگان این اجازه رو دادی که براندازت کنن، شاید باشن کسایی که شمشیرها رو از نیام بیرون کشیده باشن  حاضر به یراق و آماجی به جز از برای زخمی کردن این روح برهنۀ تو نداشته باشن... روحی که چه بسا خود کم زخمی نباشه!
با تمام این خطراتی که بر سر راهت قرار دارن ولی مینویسی تو و پرده از "اندیشه هات" برمیداری... با تو هستم، ای عموناصر و با  توهستم، ای نویسنده که از ته دل مینویسی، از انتهای قلبت سخن میگی، از تنهایی میگی و از ترک شدن، و از اونهایی میگی که رفتن و کاش هیچوقت دیگه برنگردن، و از ترس جمعه ها به دنبال پنج شنبه ها و شنبه ها میگردی... آره، جمعه ها غمگینن و هولناک، جمعه ها ترسناکن چون هم خبرای خوب به همراه دارن و هم خبرای بد، هم مژده میدن که یک هفته از عمرت گذشت و تو بی خبری، و هم از شومی آخر هفته برات پیغام میارن، آخر هفته ای که توش فقط تنهایی هست و بغض...
ولی عیب نداره، تو بنویس که نوشتنت دواست، تو بنویس که نوشتنت مرهمه برای دل من، بنویس که نوشته هات آبی سرد و زلالن که آتش درونم رو اطفاء میکنن ... بنویس که اگه تو ننویسی، نخواهند فهمید که توی این دنیای نامرد و بی رحم، هنوز بوی امید هست و هنوز میشه سحرگاهان که چشم باز میکنی از خواب نصفه نیمۀ شبانه ات، با خود فکر کنی که "خوشحالم از اینکه هنوز میتونم لبخند بزنم به این دنیا...". 

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

داستان مهاجرت 34

ترم بالاخره شروع شد و چرخ درسها به سرعت برق و باد به چرخش دراومد. دیگه هیچ بهانه ای برای درست و حسابی درس نخوندن موجود نبود، نه دوری پسرم، نه سفرهای هر هفته ای بین دو شهر و نه مشکلات دیگۀ زندگی که تا سال قبلش باهاشون دست به گریبون بودم!
قبل از شروع ترم سری پیش مشاور تحصیلی زده بودم و با اون در مورد واحدهایی که قرار بود پاس کنم صحبت کرده بودم. اون هم من رو پیش همون "آقای کارآگاه" فرستاده بود تا برام از دوباره خط و نشون بکشه که: "این واحدها رو باید پاس کنی وگرنه درسهایی رو که توی کشور قبلی گذروندی قبول نمیکنیم..."! ای بر و پدر و مادرت صلوات :) پیش خودم گفتم که یک سال گذشته و شاید یادش رفته باشه این کارآگاه ریشوی قطبی... ولی نه خیر، انگار این بشر با من حسابی چپ افتاده بود و به هیچ شکلی هم از خر شیطون پایین نمیومد:)... خوب دیگه چاره ای نبود به جز خرخونی اساسی که بشه حداقل اون واحدها رو که جداً با خون دل توی کشور قبلی گذرنده بودم، زنده کرد...
سیستم تحصیلی دانشگاههای اینجا برعکس خیلی از کشورهای دنیا که ترمیه، کوارتریه یعنی هر سال تحصیلی تشکیل شده از چهار کوارتر یا به عبارت بهتر دو ترم داره هر سال که هر ترمش دو کوارتره. هر کوارتر هفت هفته است که متعاقبش یک هفته رو هم برای امتحانات در نظر گرفتن. توی اون دانشگاه توی اون سالا، معمولاً در طی هر کوارتر سه تا درس خونده میشد، الان دیگه خبر ندارم که هنوز همه به این شکل هست یا نه! در هر حال این آقای کارآگاه همونجور که شاید قبلاً هم بهش اشاره ای کرده باشم، سه تا درس انتخاب کرده بود به عنوان نمایندۀ یک سری از واحدها. خوشبختانه درسهای خیلی سنگینی نبودن و متعلق به  سال دوم و سوم میشدن.
تمام هم و غمم رو دیگه گذاشتم برای قبول شدن توی این درسا. روزها رو که سر کلاسها میرفتم. بعد از آوردن پسرم به خونه و رسیدن به کارهای اون، چون توی خونه درس خوندن عملاً ممکن نبود، برای خرخونی بیرون میزدم. توی مجتمعی که زندگی میکردیم، همون بازداشتگاه گلدیس :)، برای دانشجوهای متأهلی مثل من که توی خونه درس خوندن براشون زیاد امکانپذیر نبود، توی یکی از ساختمونها، اتاقی رو به عنوان اتاق مطالعه در نظر گرفته بودن. یادش به خیر جداً، چه شبها رو که من توی اون اتاق گذروندم! اتاق که چه عرض کنم بیشتر شباهت به دخمه داشت. چهار تا میز و صندلی توش گذاشته بودن و چند تا هم چراغ مطالعه که یک خط درمیون کار میکردن. اتاق چون توی طبقۀ همکف واقع شده بود و به سمت محوطۀ بین ساختمونها از طریق پنجره هاش دید داشت، پرده های کلفت و زخیمی زده بودن جلوی پنجره ها که عملاً همیشه توش احساس شب بودن به آدم دست میداد!
خونۀ دومم شده بود این اتاق مطالعه دیگه! یک میز رو برای خودم اشغال کرده بودم و تمام کتابا و دفترهام رو هم به همونجا منتقل کرده بودم. گاهگداری کسای دیگه ای هم برای درس خوندن میومدن ولی اینطور که به نظر میومد مثل من مشتری پر و پا قرصی نبودن. دیگه اونایی هم که مرتبتر میومدن دوزاریشون افتاده بود که من اونجا انگار حق آب و گل دارم... بعدها دوستی که اون وقتا اون هم برای درس خوندن به اونجا میومد و البته اون موقعها فقط یک سلام و علیک میکردیم، میگفت: "عموناصر، من کشتۀ اون نظم و ترتیبی بودم که روی "میز تو" همیشه برقرار بود، با اون ساعت دیجیتالیت که همیشه روی میز بود و انگار خبر از گذر سریع زمان میداد و اینکه وقت چقدر ضیقه" :)
خدا رو شکر اون هفت هفته با تمام استرسی که روی گرده های من گذاشته شده بود، گذشت و موقع امتحانها شد دیگه. یکی از چیزهایی که من هنوز هم توی سیستم تحصیلی این کشور جداً تحسین میکنم، برگزاری امتحانهاشونه. تصورش رو بکنین که تقریباً به صورت استاندارد برای هر امتحانی چهار ساعت وقت میدن و در بعضی موارد حتی پنج ساعت. ایده اشون اینه که وقت در امتحان نباید ملاک تعیین سطح معلومات یک دانشجو باشه. وقتی با اون سیستم کهنه و پوسیدۀ کشور قبلی مقایسه میکردم، احساس میکردم که پس از سپری کردن سالهای متمادی در جهنم، حالا وارد بهشت شدم! و یک چیز جالب دیگه ای که موقع امتحانها توجهم رو جلب کرد این بود که میدیدم همۀ ناظرین امتحانات مسن هستن و بالای شصت هفتاد. بعداً کشف کردم که برای نظارت بر امتحانها بازنشسته ها رو به کار میگمارن که از این طریق هم سر اونها گرم باشه و هم یک صنار سه شاهیی از این طریق بهشون برسه، این بنده های خدایی که بعد از یک عمر کار کردن و عرق جبین ریختن حالا باید با یک زندگی زیر استاندارد زندگی کنن! البته اگر تصور میکنین که به خاطر مسن بودنشون سر امتحانا حواسشون زیاد جمع نیست، کاملاً در اشتباهین چون مثل شیر بالای سر دانشجوها هستن و نمیذارن کسی دست از پا خطا کنه...:)
چند هفتۀ بعد جواب امتحانها اومد... کارنامۀ اعمال اون هفت هفته  حاضر بود و به خیر گذشته بود همه چیز! نه تنها امتحانها رو پاس کرده بودم بلکه حتی نمره های خوبی هم آورده بودم... هورا هورا :) جواب هر درسی رو معمولاً توی تابلوی اعلانات همون دپارتمان میزدن. یکی از کارهای جالبشون این بود که توی لیستی که منتشر میکردن اسم دانشجوها رو نمینوشتن و از شمارۀ مخصوص دانشجویی که هر شخصی فقط خودش میدونست، استفاده میکردن. اینطوری دانشجوها نمیتونستن توی کار همدیگه فضولی بکنن :) ولی اگه بهتون بگم که یک سری از دانشجوهای هموطن بودن که شمارۀ دانشجویی همه رو حفظ بودن، باورتون میشه؟ :) چی بگم، والله...
و بعد از مطمئن شدن از نتیجۀ هر سه امتحان یکراست به سراغ آقای گارآگاه رفتم و نتایج رو به صورتش کوفتم، البته تلویحی بود این "کوفتن"  :) هر چند که جداً بدم نمیومد این کار رو انجام میدادم... و قیافه اش به راستی دیدنی بود و اگر کارد بهش میزدی خونش درنمیومد از فرط غیظ و عصبانیت!

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

"سیگار کوفتی"

هیچ به این فکر کردین که چرا همه جای دنیا، حتی اگر بهش عمل هم نکنن، حداقل صحبت از مبارزه با مواد مخدر رو میکنن، ولی در مورد سیگار به هیچ شکلی چنین برخوردی رو نشون نمیدن؟! یعنی واقعاً تصور میکنن که سیگار جزو مواد مخدر نیست یا اینکه به دلائلی براشون صرف نمیکنه که طور دیگه ای رفتار کنن؟ صنعتگران توتون و تنباکو توی دنیا دارای چنان قدرت و نفوذی هستن که اجازه نمیدن سیاستمدارا حتی راجع به این مسئله بخوان فکری بکنن تا چه برسه به عمل! یعنی  جداً برای شما مسخره نیست که سیگار توی هر کوچه و برزنی و توی هر بقالیی پیدا میشه، و اونوقت روش برمیدارن و انواع و اقسام شعارهای گوناگون رو مینویسن که: "سیگار باعث مرگ شما میشود"، "سیگار شما را دچار بیماریهای قلبی و عروقی میکند"، "سیگار باعث نازایی و عقیم شدن شما میگردد" و هزاران هزار از این شعارهای پوچ و توخالی دیگه! این دورویی و دوگانگی دولتمردان رو چطور میشه تفسیر کرد؟! من که هر چی فکر میکنم توش موندم و تنها به این نتیجه میرسم که این صنعت اینقدر پول توش هست که سلامتی مردم پشیزی ارزش نداره...
داشتم به این فکر میکردم که خودم تا به حال چندین بار در دام این "بلا" افتادم متأسفانه. در مورد دلیلش دیگه نمیخوام اینجا سخنی برونم که مثنوی ا زهفتاد من گذشته و به هفتصد من هم رسیده :) ولی نکته ای رو که دلم میخواد اینجا خیلی جدی بهش اشاره کنم اینه که هرچند من این چند بار که زندانی این بلا شدم و خودم هم داوطلبانه پا به این زندان گذاشتم، اما برای ترک کردنش هرگز دچار مشکلی نشدم! به جرئت میتونم بگم که هر بار شاید فقط چند روزی بیشتر درگیر نبودم و به سادگی هم من دست از سر اون برداشتم و هم اون دست از سر من! تصورم بر اساس این تجربۀ شخصی در نتیجه این بوده که اونایی که قادر به ترکش نیستن شاید قلباً نمیخوان! ولی ظاهراً اینطور نیست و آدم همیشه باید گاهی عینک خویش رو از چشم برداره و دنیا رو از چشم بغل دستیش هم نگاهی بکنه! چندی پیش باخبر شدم که برای بعضیها این جریان اونقدر مشکله و شاید حتی تا مرز غیرممکن باشه که باید تحت مداوای پزشک و با مصرف دارو سعی کنن خود رو از کمند این "اهریمن" خلاص کنن... هیچ وقت نباید فکر کرد که دیگه همه چیز رو یاد گرفتی و بعد هم به خودت غره بشی که من تونستم پس بقیه هم باید بتونن...
و از سیگار گفتم و همه اش انگار مرتبط به تلخیها و ناراحتیهاست! شاید بد نباشه که این نوشتار رو با خاطره ای به پایان ببرم که لبخند رو به لباتون بیاره :) اون قدیما قدیما که توی وطن بودم و توی یکی از این شرکتهای قطبی مشغول به کار بودم، رئیسی داشتم که اصلیتاً مال یکی از این کشورهای عربی بود. سیگارکشی بود قهار که من در خفا اسمش رو "شُومَن دُو فِر" (قطار دودی) گذاشته بودم :) بدون اغراق آتیش سیگارش خاموش نمیشد و اونا رو زنجیروار روشن میکرد. اون موقعها عموناصر هم شوربختانه یکی دیگه از دوره های حبسی رو میکشید و باز در دام این "شاخۀ محبت" بود. وضع مالی طوری بود که اجازه نمیداد از این سیگارهای مدرن امروزی مثل مارلبورو  بکشم، بنابرین هر سیگار آشغال وطنی که ارزونتر بود، میگیروندم و توی این ریه های بیچاره فرو میکردم. توی شرکت تنها دودکشها من بودیم و این آقای رئیس، البته اون دیگه با درآمدی که داشت طبیعتاً سیگارهای درست و حسابی میکشید. ماه رمضون بود و ما از ترس ادارۀ اماکن هر کار خلافی که میخواستیم بکنیم، بخوانید خوردن، آشامیدن و استعمال دخانیات :)، در رو میبستیم و به منشیهای پایین دم در هم میسپردیم که اگه یک وقت پیداشون شد زود گوشی رو دست ما بدن... آخرهای وقت بود که یک دفعه دیدم در باز شد و این آقای "مهربان" (ترجمۀ اسمش بود که هیچ ربطی هم به خودش و شخصیتش نداشت :)) سراسیمه در رو باز کرد و به من گفت سیگار داری؟ گفتم بعله ولی فکر نکنم این سیگارا به درد شما بخوره! گفت هر سیگار کوفتی که میخواد باشه باشه، فقط بشه کشید :) و من هم در کشوی میز رو که سیگارهام رو اونجا میذاشتم باز کردم و بهش تعارف کردم... بعد از اون روز، هر روز صبح که میومدم سر کار و سراغ کشو میرفتم تا اولین سیگار صبح رو چاق کنم،  نمیدونم چرا به نظرم میومد که مصرف سیگارم بالا رفته :))

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 26. احساسی بچگانه

زندگی ما آدما مثل تاریخ میمونه که دائماً تکرار میشه! اینو امروز من خیلی روشن و واضح میبینم، یعنی البته شق القمر هم نمیکنم چون بالاخره هر چی که باشه توی این راهی که تا اینجا اومدم چهار تا پیرهنی ازم پاره کردن! آخ، ببخشین منظورم این بود چهار تا پیرهنی رو خودم پاره کردم :)
زندگیم رو با درس و معاشرت با دوستا سعی میکردم پر کنم. به پسرداییهای دوست دیرین مرتب سر میزدم و البته اونها هم گاه گداری پیش من میومدن. با بچه های هموطن دانشگاه دیگه حالا بیشتر گرم میگرفتم و تقریباً با همه اشون رفت و آمد میکردم ولی توی اونا یکی بود که بیشتر با هم دوست شده بودیم ومرتب خونۀ همدیگه بودیم. همه اشون بچه های خیلی خونگرمی بودن ولی این دوست یک جورایی بهم بیشتر میچسبید، احساس میکردم که شیله پیله اصلا و ابدا توی کارش نیست. خونه اش یک کمی خارج از قسمت مرکزی شهر بود و کلی باید با تراموا و اتوبوس میرفتی تا به خونه اش برسی، به همین خاطر بیشتر وقتا وقتی پیشش میرفتم شب رو هم پیشش میموندم و خلاصه مینشستیم و کلی اختلاط میکردیم...
بعد از رفتن همخونه ایهای سابقم تقریباً میشه گفت که ارتباطم با همۀ اونایی که توی اون مدت توی اون شهر باهاشون آشنا شده بودم، بر سر جای خودش باقی موند، شاید هم بشه گفت که به عبارتی بیشتر شد. دختر ارمنی رو تقریباً هر روز میدیدم، یا توی دانشگاه، یا خونۀ اون و گاهی هم خونۀ من. از بودنش توی اون شهر زیاد راضی نبود چون موقعیت کار کردن نداشت و از نظر مالی تحت فشار قرار میگرفت. خواهرش که توی پایتخت بود خیلی بهش اصرار میکرد که کلاً از اونجا بکنه و پیش اون بره، ولی خوب اینطوری باید جریان درسش رو هم منتقل میکرد به دانشگاه توی پایتخت. راستش اینجور که به نظر میومد زیاد هم در فکر ادامۀ تحصیل نبود چرا که لیسانسش رو داشت و برای گرفتن فوق لیسانس اونقدرها انگیزه ای درش دیده نمیشد، و از اون بدتر هم این بود که همۀ درسهای لیسانسش رو نمیپذیرفتن توی دانشگاه ما و باید کلی از واحدها رو دوباره میگذروند!
حتماً تا به حال برای شما هم پیش اومده که خودتون اصلاً توی فکر یک جریانی نباشین و یک شخص ثانی با سؤالی ذهن شما رو توی یک مسیری بندازه که خودتون هم بعدش شاید ندونین که چطور توی اون مسیر افتادین، اینطور نیست؟ راستش، اون تابستون گذشته که شوهرخاله ام در پایتخت مهمون ما بود، سؤالی رو از من کرد که من تا به اون لحظه حتی از گوشۀ مخیلاتم هم رد نشده بود! یک بار که داشتیم تنهایی توی خیابونهای پایتخت پرسه میزدیم ناگهان ازم پرسید که: " عموناصر، به این فکر کردی که مسئلۀ مذهب یک مشکل بزرگی بر سر راه شماست؟!" من رو میگین، همینجوری چهار  شاخ موندم! پرسیدم: منطورتون رو نمیفهمم درست، راجع به کی صحبت میکنین؟ و توضیح داد که منظورش من و دختر ارمنی بوده! گفتم: شوهرخاله، ما که دوست هستیم و اصلاً از این حرفها بینمون نیست و از اینا گذشته اون شیش سال از من بزرگتره... و شوهرخاله البته دیگه پی این جریان رو نگرفت اما بدون اینکه من خودم هم متوجه باشم در جعبۀ پاندورا رو برای من باز کرده بود! ولی من مگه میتونستم به خودم چنین اجازه ای بدم که حتی به این مسئله فکر بکنم؟!...
بعد از اون مکالمه با شوهرخاله من دیگه به این جریان زیاد فکر نکردم ولی گاهی که فکرش به سراغم میومد احساس میکردم که یک چیزایی در درون من در حال تغییره! هر چقدر هم که یک ندایی اون تو میگفت که "تو اجازه نداری!" اما با این وصف حسی بود که روز به روز انگار داشت رشد پیدا میکرد. الان که خوب بهش فکر میکنم میبینم که اونقدرها هم عجیب نبود اون حس! بعد از اون همه سرمایه گذاری توی یک رابطه با کسی، آخرش سر اثبات وجود خدا "معامله" رو به هم زده بودن، تنهایی و خلأ در اثر رفتن یکی از بهترین دوستها و محبت کسی که بهت اهمیت میداد و دائم هوات رو داشت! کی توی یک همچین شرایطی احساس پیدا نمیکرد؟! فقط این احساس یک مشکل فنی خیلی کوچیک داشت، شاید هم دو تا، شاید هم بیشتر :) اون به من به چشم برادر کوچیکه نگاه میکرد و محبتش هم از همون نوع بود... و وقتی که یکبار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و مطرح کردم، حس کردم که خیلی ناراحت شد چون توی موقعیت خوبی قرارش نداده بودم!...  پای تلفن با خاله درد دل میکردم  و ازش این سؤال رو پرسیدم که اگه شما بودین حاضر میشدین  اظهار محبت یکی  که از خودتون شیش سال کوچیکتره رو جواب بدین که جواب یک "نه" قطعی بود، و وقتی مامان بزرگ که خدا بیامرزه اون رو و هر جا که هست روحش شاد باشه، با لهجۀ شیرین خودش گفت: "وچه، شوهرخاله ات اومد و فکر رو در سرت انداخت"، تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد و اون این که مامان بزرگ حرف آخر رو زد و این یک احساس کاملاً بچگانه بود که در من به وجود اومده بود!
ترم پاییز داشت به آخراش نزدیک میشد. درسها به نسبت بد پیش نرفته بودن و زندگی مجردی هم اونقدرها بد نگذشته بود. توی اون مدت با دوست دیرین کماکان تماس تلفنی داشتیم ولی نه زیاد! به کشوری رفته بودن که وضع تلفن و مخابراتش اون زمانا زیاد جالب نبود، یعنی وضع چیش جالب بود؟! کشوری کمونیستی با بودن دیکتاتوری بزرگ بر مسند کار، که خون ملت رو عملاً توی شیشه میکرد. نتیجتاً تلفن زدن بهشون اونم از خونه خیلی گرون برای من درمیومد. گاهی به تلفنخونۀ مرکزی میرفتیم و از اونجا باهاشون تماس میگرفتم. بهم خیلی اصرار میکرد که برای تعطیلات کریستمس پاشو یک سر بیا اینجا، و باید اعتراف کنم که پیشنهادش خیلی اغواکننده بود. دلم براشون خیلی تنگ شده بود، دلم برای این تنگ شده بود که پیش این دوست که دیرینگیش رو از همون موقع حس میکردم، بشینم و یک شکم سیر براش درد دل کنم... و عموناصر دوباره یکی از اون تصمیمهای ناگهانی خودش رو گرفت! پیش به سوی دوست دیرین برای تعطیلات ژانویه، سفری با قطار که حدوداً بیست و چهار ساعت به طول می انجامید! 

لبخندش

 امروز صبح طبق معمول همیشه اول صبح وقتی فیسبوک رو باز کردم، شعری از دوست دیرین اونجا بود که ضمیمۀ عکس نوۀ تازه به دنیا اومده اش کرده بود. خدای من، عجب احساسی باید باشه نوه دار شدن که اینچنین یک نفر رو بر سر وجد میاره :)... سعی در ترجمۀ این شعر کردم که امیدوارم تا اندازه ای لااقل موفق بوده باشم، با اطلاعات هنوز خیلی ناقصم از این زبون :)

ابتسامة
لبخندش

هناك في البعيد
آنجا در دوردستها،
تبتسمين مع الملائكة
به فرشته ها لبخند میزنی
تدخلين الامل فينا
و (روح) آرزو را در ما میدمی.

المستقبل
آینده،
رائحة السنابل الطرية
بوی خوش سنبلهای لطیف،
اعواد البخور
ترکه های عود،
عطر ريم
عطر آهو،
ورمان شهربان
و انار "شهربان".

ابتسامتك
لبخندت،
خلود
ابدیت است
ومعنى للحياة
و معنای زندگی.

توفیق آلتونچی

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

دگر بار: 28. اسباب کشی

روز بعد از جشن، اول صبح پدرش به هتل اومد و ما رو با ماشین به خونه برد. رفتن به خونه با اون سر و وضع و لباس یک کمی سخت میشد. یادمه وقتی توی هتل برای صبحانه اومدیم پایین همه بهمون نگاهی میکردن و لبخندی میزدن :) مطمئناً پیش خودشون فکر میکردن که اینا دیگه کین که اول صبح با اون لباسا اومدن و میخوان صبحانه بخورن...:)
یک روز تا قبل از رفتنمون به مسافرت وقت داشتیم. میدونستیم که باید حداکثر استفاده رو از اون یک هفتۀ مسافرت ببریم چون وقتی برمیگشتیم یکی از سنگینترین اسباب کشیهای زندگیمون انتطارمون رو میکشید... و روز بعد توی هواپیما به طرف کشوری گرمسیر در سفر بودیم.
شهری که بهش سفر میکردیم برای من بار اولی نبود که میرفتم. یکبار دیگه هم برای شرکت در کنفرانسی بهش سفرکرده بودم و خیلی از اونجا خوشم اومده بود. منتها دفعۀ قبلش یک فرق اساسی داشت با این بار: اون بار رو با پسرم و مادرش رفته بودیم. اون موقعها پسرم نوجوونی بیشتر نبود. چیزی که از اون سفر از همه بیشتر توی خاطراتم نقش بسته، این بود که چطور این مادر و پسر مثل دو تا هوو با هم سر همه چیز دعوا میکردن! یکی میخواست توی هتل باشه و تلویزیون تماشا کنه و اون یکی میخواست طبیعتاً بیرون بره و بگرده، یکی میخواست این غذا رو بخوره و اون یکی میخواست اون غذا رو بخوره! خلاصه که من شده بودم مثل داور وسط که دائم باید سوت میکشیدم و کارت زرد نشون میدادم :)... این بار ولی این مسافرت کلاً شکل دیگه ای داشت. از اونجایی که به خودم از روز اولی که این نوشته ها رو شروع کردم قول دادم که به جز از صداقت چیزی دیگه ای رو چاشنی این نوشته ها نکنم، باید بگم که این سفر این بار شاید یکی از بهترین مسافرتهای زندگی من از آب دراومد! یعنی وقتی آدم درست و بی طرف بهش نگاه کنه هم، دلیلی وجود نداشت که غیر از این باشه! با کسی که فکر میکردم یک عشق و محبت متقابل بینمون هست ازدواج کرده بودم، دوستی و صفا رو میشد در هوای اطراف ما استنشاق کرد و شهری که همه چیزش در آدم روح تازه ای میدمید...
اون یک هفته رو تا تونستیم همه جای شهر قدیم زدیم و گشتیم، تا میتونستیم از ناگفته ها گفتیم و تا جایی که امکان داشت از تنها بودنمون استفادۀ لازم رو کردیم، چون واقعیت امر این بود که این اولین باری بود که به طور جدی تنها بودیم! نه پدر و مادری بودن که مرتب سرک بکشن، نه بچه ای در کار بود که دائم یک چیزی بخواد و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای که بخواد به طریقی مخل آسایش ما باشه، در یک کلام خودمون بودیم و خودمون!... توی صحبتهایی که میکردیم و در اصل از هر دری سخن میروندیم، نمیدونم چرا حرف کشیده شد به دوست مجازی! یعنی البته به عنوان دوست قدیمی اون و دوست جدید و خوب من، همیشه در موردش حرفی به میون میومد، ولی این صحبت به نسبت اون هفته و بعد از جشن و در اون محیط بودن، یک کمی از نظر من عجیب بود! یعنی اینکه بخواد دوباره برای چندمین بار حرف رو به اونجا برسونه که "تو چطور شد که با دوست مجازی دوست شدی؟" و "چرا شما رابطه اتون به جایی نیانجامید؟" و سؤالهایی از این قبیل، هر کس دیگه ای رو هم اگر به جای من بود، نه تنها به حیرت مینداخت بلکه شاید کمی هم ناراحت میکرد! چیزی رو که من سر درنمیاوردم و هضمش برام یک کمی ثقیل بود این بود که وقتی اون اوائل این سؤالها مطرح میشدن، از نظر من کاملاً عادی بود، ولی آخه اون موقع که دیگه چندین سال از این جریانا گذشته بودن و دیگه ما مثلاً زن و شوهر بودیم!... و چیزی که اون موقع به هیچ عنوان به ذهن من خطور نکرد این بود که توی ذهن بعضی آدما برخی از جریانا هرگز حل نمیشن و متأسفانه من این رو چند سال بعد در یک جریانی متوجه شدم! جداً جای تأسف داره که آدم حتی به بهترین دوستش اطمینان نداشته باشه و از اون بدتر اینکه کسی رو که باهاش ازدواج کرده رو توی ذهنش به عنوان "پس موندۀ" دوستش ببینه... و این کلمه رو با لحن و آوای دیگه ای یک بار از دهن خودش سالها بعد شنیدم!
روزای خوش به پایان رسیدن و نوبت به بازگشت به دنیای واقعی بود. یک هفته خیلی سریعتر از اونی که آدم تصورش رو در ذهن داره، گذشت! رسیده و نرسیده از همون روز بعدش کار شروع شد. خود ما جمع کردن وسائلمون خیلی سخت نبود، یعنی در واقع بیشتر اسبابها رو از قبل بسته بندی کرده بودیم. یک سری از کارتنهای خودمون رو قبل از جشن و مسافرت با کمک بقیه و من جمله مهمونایی که برای جشن از راه دور اومده بودن، برده بودیم. در واقع اون چه که باقی مونده بود، جمع و جور کردن اثاث پدر و مادر بود، تمیز کردن خونه اشون و در نهایت بردن به خونۀ تازه. کار جمع و جور کردن که در واقع بیشتر با خودشون بود و ما کمک خاصی نمیتونستیم انجام بدیم. تمیز کردن رو هم سپردیم به دست یکی از این شرکتها که کارشون اینه و نتیجتاً اون رو هم به طریقی حل کردیم. فقط میموند بردن اسباب و اثاثیه که کار یک نفر و دو نفر نبود! با اینکه یک نفر رو با کامیونش و چند نفر به عنوان کمک آوردیم و خودمون هم همگی همیاری کردیم، عملاً کار اسباب کشی ساعتها به طول انجامید... پونزده سال هر چه وسیله به اون خونه وارد شده بود دیگه بیرون نیومده بود :) و بهتون قول میدم که کم نبوده ورودی اشیاء به اون خونه :) یعنی میدونین آدما البته با هم فرق دارن توی مال و منال جمع کردن، بعضی کمتر و بعضی بیشتر... و اینا به یقین توی دستۀ اول نبودن!
باور کنین که دیگه آخرای اون اسباب کشی اون روز، رمقی برای کسی باقی نمونده بود! من که خودم شخصاً حرکتهام مثل حرکات این عروسکها توی فیلمهای عروسکی شده بودن :) و شما تصورش رو بکنین که با کسایی طرف باشین که جونشون بسته به اشیائشون باشه، اونوقت شما هم در اثر خستگی مفرط دیگه آخراش وسائل رو گاهی به این طرف و اون طرف بزنین... گفتم، همین الانه که مادر از فرط اضطراب همونجا در اثر حملۀ قلبی روونۀ سی سی یو بشه :)

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

داستان مهاجرت 33

اسباب کشی بین شهری در دو نوبت انجام شد، اول یک سری همگی رفتیم و اسبابها رو خالی کردیم و پسرم و مادرش موندن. من و این دوستمون که رانندگی ماشین رو به عهده گرفته بود و یک دوست دیگه ای به اتفاق برگشتیم تا باقی اسبابا رو ببریم. دوست راننده توی شهری سر راه زندگی میکرد. پیشنهاد داد که شب رو پیش اون بخوابیم و روز بعد به کار ادامه بدیم. از اونجایی که همگی درب و داغون بودیم، با آغوش باز پیشنهادش رو پذیرفتیم.
از خونۀ دانشجویی بگم که جداً گفتن داره. ما چون فقط از طریق تلفن و نامه تقاضای این خونه رو داده بودیم، به هیچ وجه اون رو قبلاً ندیده بودیم، در نتیجه روز اول جابجایی اولین بار ی بود که با اون مجمتع رو در رو قرار میگرفنیم. چشمتون روز بد نبینه، اونایی که قدیما سریال بازداشتگاه گلدیس رو در وطن یادشون باشه، میتونن تصویری رو به همون شکل در ذهنشون مجسم کنن. ساختمونهای زرد و رنگ و رو رفته که همه به هم از طریق یک سری دالون مرتبط بودن. وقتی از این دالونها رد میشدی دقیقاً صحنه های اون فیلم برات تداعی میشدن... روز بعد مادر پسرم تعریف کرد که بعد از رفتن ما از فرط شوکی که با دیدن اون خونه بهش دست داده بوده، نشسته یک فصل اساسی اشک بهارون ریخته :) البته خود خونه اونقدرها هم بد نبود، یک کمی کوچیک درش آورده بودن ولی قابل زی بود در هر صورت...
ما بعد از بیتوته کردن در خونۀ این دوست راننده، صبح بعد از خوردن صبحانه یکراست بیرون زدیم و رفتیم که دیگه باقی اسباب رو جمع کنیم. مقدار زیادی باقی نمونده بود و ظرف چند ساعتی خونه لخت و عریون شد... و پیش به سوی شهر جدید و یا به عبارتی جدید برای بقیه و قدیمی برای من. و چند ساعت بعد دوباره در جلوی "بازداشتگاه" مشغول خالی کردن اسباب و اثاثیه بودیم. دوست ما بعدش زیاد نموند و رفت چون باید ماشین کریه ای رو میبرد تا در شهر سابق پس بده... ولی به طور قطع این آخرین باری نبود که این مسیر رو میومد... چند ماه بعد اون هم انگار دلش طاقت نیاورد و به شهر ما کوچ کرد، شاید هم ته دلش احساس میکرد که نباید عموناصر رو تنها بذاره!
خوشحال بودم از اینکه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفته بود، پیدا کردن خونه، جابجایی، از سر گرفتن تحصیل... ولی آیا واقعاً همه چیز بر سر جای خودش بود اونطور که  باید و شاید؟ دلم نمیخواست اصلاً دیگه بهش فکر کنم! دوست نداشتم حتی ثانیه ای چنین افکاری رو در سر بپرورونم. اصلاً چرا باید بیخودی منفی گرایی میکردیم وقتی دلیلی براش وجود نداشت؟! یا داشت و من دلم نمیخواست ببینم. نکته ای بسیار جالب وجود داره که ما آدما بیشتر وقتا از کنارش به سادگی عبور میکنیم: هر چقدر هم که در گول زدن خودمون موفق باشیم ولی یک ندایی همیشه اون ته هست که نمیتونی ساکتش کنی، ندایی که همیشه میشنویش، صداش همیشه میاد، گاهی پچ پچ میکنه، گاهی نجوا میکنه، گاهی فریاد میکشه... ولی همیشه هست، همیشه!
اون تابستون رو عملاً دیگه کار به خصوصی برای انجام دادن نداشتیم. دوباره به پسرم توی مهد کودک باید جا میدادن و این خودش یک بار دیگه مشکلی بود. نزدیکی خونه مهد کودکی بود ولی جاشون ظاهراً پر بود. مادرش برای ترم بعد برنامۀ مشخصی نداشت و در بدترین شرایط اگر هم جایی به پسرم داده نمیشد اونقدرها حاد نبود، ولی خوب بهتر بود از یک جهاتی که حتماً توی روز با بچه ها جایی سرش گرم باشه، به خصوص که از شهر قبلی هم دیگه به هر روز مهد کودک رفتن عادت کرده بود. بعد از کلی تلفن زدن و پیگیری موفق شدم که مسئولین رو راضی کنم تا جایی توی یک مهد کودک دیگه بهش بدن که در واقع با اتوبوس چندین ایستگاه باید میرفتیم تا بهش برسیم. از هیچی بهتر بود برای شروع...
تابستون سریعتر از همیشه گذشت. به منطقه ای که ما توش زندگی میکردیم اون وقتها تنها یک اتوبوس میومد. مجتمع کلاً دانشجویی بود. صبحها تعداد کسایی که میخواستن خودشون رو به کلاسهاشون برسونن گاهی اونقدر زیاد بود که توی اتوبوس جای سوزن انداختن پیدا نمیشد و احساس کنسرو شدن به آدم دست میداد. اول صبح پسرم رو بیدار میکردم و با سرعت برق و باد لباس تنش میکردم، بدو بدو خودمون رو به اتوبوس میرسوندیم. چند تا ایستگاه بعد پیاده میشدیم و باز با سرعت به طرف مهدکودکش میرفتیم  که ده دقیقه ای تا ایستگاه فاصله داشت. طفلکی پسرم، گاهی چشمهاش از زور خواب آلود بودن هنوز درست و حسابی باز نبودن توی این بدو بدوها ... و این داستان کار هر روز ما بود، و اگر عجله نمیکردیم نه اون به صبحانه اش توی مهدکودک میرسید و نه من به کلاسهای اول صبحم که ساعت هشت شروع میشدن!
مادرش با اینکه توی شهر قبلی یک سال و نیم دورۀ تربیت کودک رو گذرندوه بود ولی ظاهراً تصمیم نداشت که توی اون زمینه کار کنه، یعنی به عنوان مربی مهد کودک. تصمیم گرفته بود که یک سری از درسهای دورۀ دبیرستانش رو دوباره بخونه و نمره هاش رو بهتر کنه تا شاید بتونه در اون رشته ای که دلش میخواست توی دانشگاه قبول بشه. حالا چرا یک سال وقت گذاشته بود و اون دورۀ تربیت کودک رو اصولاً خونده بود، از من سؤال نکنین، چون برای خود من هم عجیب بود! راستش من همیشه اون رو آدم بچه دوستی میدونستم و فکر میکردم که از اوناییه که ذاتآً بچه ها رو از ته دل دوست داره ولی از وقتی پسرمون به دنیا اومد و رفتارهاش رو با اون دیده بودم این فکرم به طور کل زیر سؤال رفته بود. یعنی مگه میشد که آدم ابراز علاقه به همۀ بچه های دیگه بکنه و هزار جور قربون صدقه اشون بره ولی وقتی به بچۀ خودش میرسه اون چنان رفتاری رو بکنه که حتی توی کتابهای داستان، نامادریها هم با بچه های همسرانشون نمیکنن! بذارین باهاتون کاملاً در این مورد صادق باشم، که فکر میکنم البته دائماً توی تعریف این حکایت هستم، من هرگز به عنوان مادر بهش اطمینانی نداشتم و بهتون قول میدم که این از روی بداندیشی من نبود و براش دلیل و برهان داشتم. توی کشور قبلی که بودم این رو دوستها و اطرافیان هم دیده بودن ولی کسی این اجازه رو به خودش نمیداد که چیزی به زبون بیاره و بعدها برای خود من تعریف کردن. یک موردش که برای من همیشه وقتی بهش فکر میکنم حالت شوک بهم دست میده، رو خودش برام یک موقعی تعریف کرد: خواهرش از ایران اومده بود وقتی که پسرمون حدود یکی دو ماهش بود. ما توی شهری زندگی میکردیم که تا پایتخت سه ساعتی با قطار فاصله داشت. پرواز خواهرش از وطن به پایتخت بود، بنابرین کسی باید به پیشواز خواهرش میرفت. موقع اومدن خواهرش پسرم پیش من بود و خودش تنها رفت. موقع رفتن خواهر من چون درگیر یک امتحان مهمی بودم، پسرم رو هم با خودشون بردن. قرارشون بر این بود که شب رو پیش یکی از دوستای قدیمی بمونن چون پرواز صبح زود روز بعد بود. الان هم که میخوان این جریان رو بازگو کنم باز مو به تنم داره سیخ میشه... خواهرش انگار شب قبل از رفتنش از شهر ما خوب نخوابیده بوده و اونجا توی خونۀ دوستان در پایتخت شب قبل از پرواز، پسر من خیلی گریه و بیقراری میکرده... و "مادرش" در یک لحظه وقتی که طاقتش از گریه های اون طفل معصوم طاق میشه، بالشت رو برمیداره و روی صورت بچه میذاره...:(


۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

عمری که گذشت: 25. تنهایی

تعطیلیها تموم شدن و وقت درسها شده بود دوباره. همون اول شروع ترم برنامه ریزی کرده بودم که یک امتحانی رو بدم که در واقع مال سال قبل بود چون من دیر شروع کرده بودم. نمیدونم الان اوضاع  در دانشگاههای اون کشور به چه شکلی هست و مطمئناً بعد از گذشت این همه سال باید کلی تغییر کرده باشه ولی توی اون دوران جداً سیستم خیلی عجیب و کهنه ای داشتن! تصورش رو بکنین تقریباً اکثر امتحانها رو به صورت شفاهی برگزار میکردن. از قبل باید از استاد مربوطه وقت میگرفتی. امتحان هم معمولاً دو سه تا سؤال کلی بود که بدون فرصت فکر داشتن باید درجا جواب میدادی! یعنی مسخره تر از این سیستم فکر نکنم هیچ جای دنیا وجود داشته باشه!...
با یکی از بچه های هموطن توی کلاس کلی گپ زدیم و مقدار زیادی اطلاعات در مورد درسها بهم داد. پسر خیلی خوب و خاکیی به نطر میومد و برای اون امتحانی که میخواستم بدم تمام جزوه هاش رو برام آورد که خداییش کارم رو خیلی راحت تر کرد چون خودم سر کلاسها حضور نداشتم... و امتحانه خدا رو شکر به خیر گذشت!
از وقتی که از پایتخت برگشتم حس کردم که خیلی چیزا دیگه مثل قبل نیست. اینجور که حس میکردم دوست دیرین و دختر ارمنی رابطه اشون زیاد خوب پیش نرفته بود! از طرفی دیگه هم دوست دیرین که در اصل به دنبال ادامۀ تحصیل در رشتۀ خودش بود تا به اون موقع موفق نشده بود پذیرش بگیره. فکر میکنم همۀ اینا دست به دست هم داده بودن تا اون و برادرش هر دو تصمیم بگیرن که اون کشور رو ترک کنن. صحبت از کشوری که اون یکی برادرشون توی بلوک شرق توش ساکن بود، میکردن. باورم نمیشد که حرفهاشون اونقدرها جدی باشه! راستش خود دوست دیرین هم با من دیگه زیاد در این مورد صحبت نمیکرد. نمیدونم چرا ولی یک حسی بهم میگفت که من رو یک جورایی در اینکه رابطه اش با دختر ارمنی خوب پیش نرفته بود، مقصر میدید، چون گاهی که بینشون بحثی پیش اومده بود و من هم حاضر بودم، طرف اون رو نگرفته بودم و ازش دفاع نکرده بودم. یک بارش رو کاملاً یادمه که توی بحث صداها دیگه حسابی بالا رفتن و به مرز عصبانیت رسید. موضوع این بود که دوست دیرین میگفت اگه توی یک زندگی زناشویی از مرد خطایی سر زد و به قولی "هرز" رفت، زن نباید اون زندگی رو از هم بپاشونه! و من و دختر ارمنی متفق القول باهاش مخالفت کردیم که چه فرقی بین مرد و زن هست؟! اگر مرد این حق رو در مورد خودش میبینه، پس زن هم باید همین حق رو داشته باشه و همین انتظار رو از مرد! ولی به خرج دوست دیرین نمیرفت که این برای ما اون موقع خیلی عجیب بود! البته من بعدها که بیشتر وارد فرهنگشون شدم متوجه شدم که این جریان بین اونا یک چیز کاملاً عادیه، یعنی اینکه حق و حقوق زن و مرد رو یکی نمیبینن و این برای هر دو طرف کاملاً امریه واضح و مبرهن! در هر حال ظاهراً اینجور اختلاف نظرهای اساسی در مورد زندگی مشترک بود که باعث شده بود کار این دو دوست به جایی نرسه و کشتی این عشق به گل بشینه... و در نهایت بدون اینکه من خودم هم متوجه باشم روی رابطۀ ما هم تأثیر بذاره!
و اتفاق خیلی سریعتر از اونی که من تصورش رو میکردم، افتاد! دوست دیرین و برادرش از اون یکی کشور پذیرش رو گرفتن و تا من اومدم به خودم بیام رفتن! موقع رفتنشون حتی من نبودم و برای سفری کوتاه به پایتخت رفته بودم و تلفنی بهم خبر دادن که دارن میرن. خونه رو خالی کرده بودن و وسائل من رو هم گذاشته بودن خونه پسرداییها! در چشم بر هم زدنی عموناصر تنها شد و بی خانمان! خدا پدر و مادر پسرداییها رو بیامرزه که قبول کردن من پیششون بمونم تا موقعی که خونه ای پیدا کنم، وگرنه نمیدنستم وسط ترم و توی اون شرایط چکار باید بکنم! و من این لطفی رو که اونا توی اون اوضاع به من کردن هرگز فراموش نمیکنم...
چند هفته ای رو پیش این دوستان بودم و مرتب دنبال خونه میگشتم. پیدا کردن اتاق توی اون شهر مصیبتی بود! یک عده ای از صاحبخونه ها توی خود دانشگاهها روی تابلو اعلانات آگهی میزدن ولی بیشترین تعداد آگهیها رو توی روزنامه های محلی میشد پیدا میکرد. معمولاً توی روزنامۀ مخصوص آخر هفته کلی از این آگهی های اجاره بود. دانشجوهای بخت برگشته جلوی در دفتر روزنامه منتظر وایمیستادن تا روزنامه رو به محض چاپ بگیرن و بعدش پیش به سوی باجه های تلفن! اونایی که زرنگ بودن و یک کمی تجربه داشتن، دو نفری میرفتن و یکی از قبل باجۀ تلفنی رو غصب میکرد و حاضر به یراق اونجا می ایستاد :)
شانس انگار با من یار بود چون بعد از چند هفته آگهیی توی دانشگاه پیدا کردم. خانم مسنی بود که اتاقهای آپارتمانش رو به دانشجوها اجاره میداد و خودش هم جای دیگه ای زندگی میکرد. معطلش نکردم و فوری به دیدن خونه رفتم و همونجا قال قضیه رو کندم. اینطور که متوجه شدم سه تا اتاق توی یک آپارتمان بود که توی یکیش دانشجویی زندگی میکرد ولی خونه وحشتناک کثیف بود! توی آشپزخونه که رفتم کم مونده بالا بیارم از کثافت. اون دانشجویی که اونجا مستقر بود این طور که خانمه میگفت توی اتاق خودش آشپزی میکرد و کاری به اون آشپزخونه نداشت... که اصلاً جای تعجبی نبود، کی میخواست پاش رو توی اون "کثافتخونه" بذاره؟!
خبر خوشحال کننده رو به پسرداییها دادم و گفتم که به زودی زحمت رو کم میکنم. خوبیش این بود که این خونه زیاد از خونۀ پسرداییها فاصله نداشت و از اون بهتر تا دانشگاه پیاده ده دقیقه هم راه نبود... کور از خدا چی میخواست؟ دو چشم بینا :) و اولین کاری که باید بعد از اسباب کشی به اون خونه میکردم تمیز کردن اون آشپزخونه بود! اتاق چون مبله بود بنابرین نیازی به اسباب و این جریانا نداشت بنابرین اسباب کشی خیلی مشکلی به بار نیاورد. با چند بار رفتن و برگشتن و اونم با پای پیاده حل شد، جوونی بود دیگه و آدم پر از انرژی... شاید باور نکنین ولی دو روز تموم داشتم اون مطبخ رو بشور و بمال میکردم. همخونه ایم وقتی اومد و آشپزخونه رو دید باورش نمیشد! همخونه ایم دانشجویی بود که توی همون دانشگاه من منتها توی رشتۀ دیگه ای مشغول تحصیل بود، البته سال بالایی بود و احتمالاً آخرای تحصیلش...
بعد از رفتن ناگهانی دوست دیرین و برادرش چون پیش پسرداییها مونده بودم زیاد فرقی رو حس نکرده بودم، ولی حالا برای اولین بار به طور جدی دیگه تنها شده بودم. روزهای اول خیلی برام سنگین بود تا به اون تنهایی عادت کنم، ولی رفته رفته حس میکردم که دارم باهاش اخت میگیرم... یعنی چارۀ دیگه ای هم وجود نداشت و حالا دیگه این زندگی من بود، حداقل برای یک مدت خیلی طولانی!

دهانت را می بویند



دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم 
دلت را می پویند 
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما 
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمد شاملو

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

لی لی حوضک

هم سن و سالهای من و قدیمیتر ها، حتماً به یاد دارن اون موقعهایی رو که بزرگترها  توی دوران بچگیمون مینشوندنمون و کف دستمون با انگشت بی وقفه دایره هایی میکشیدن و میخوندن: "لی لی حوضک کنار سبزه، جوجوئه اومد آب بخوره، افتاد تو حوضک..." :) یادش به خیر وقتی مامان بزرگ این رو برای بقیۀ نوه ها که کلی از من کوچیک تر بودن با اون صدای زیباش میخوند، و من گوش میدادم و چه کیفی میکردم به عنوان نوۀ ارشد، و احساس بزرگ بودن بهم دست میداد :) بعدها این ترانه رو که در اصل اون رو منسوب به عارف میدونن، با صدای زنده یاد خانم گیتی شنیدم . چقدر از شنیدنش لذت میبردم و من رو همیشه میبرد به فضای دوران کودکی خودم و باقی نوه ها...
اون موقعها که سر از دستگاههای موسیقی سنتیمون در نمیاوردم، یعنی یک وقت فکر نکین که امروز هم خیلی سر درمیارم ها! :) ولی به هر صورت دارم سعی میکنم که یک چیزکی یاد بگیرم... زندگی بهم یاد داده که هیچ وقت برای یاد گرفتن دیر نیست، هرچند خیام عزیز میگه:
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم

بگذریم، امروز ولی میدونم که این ترانۀ خاطره انگیز در آواز افشاری هست، آوازی بسیار مغموم و پرمحتوا... و اینم افشاری عموناصر هنرجوی تازه کار :)


آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من می‌بینم
همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم

سعدی

آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب آن است که من واصل و سرگردانم
سعدی

سرو در باغ نشانند و ترا بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
سعدی

از آن دم از خرد بیگانه گشتم
که با عشق تو کردم آشنایی
ندانستم کمند طالع من
کند در بام وصلت نارسایی
قاآنی

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
سعدی

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

دگر بار: 27. جشن

یادم نیست این رو از کی شنیدم که توی این دور و زمونه وقتی وارد رابطه ای میشی باید از همون روز اول خودت رو برای تموم شدنش آماده کنی، وگرنه خیلی ساده لوحی و دست آخر هم خودت هستی که چوب این ساده لوحیت رو خواهی خورد! نمیدونم والله، این هم شده از پدیده های زندگی مدرن امروزی... به هر روی حداقل توی اون تابستون و قبل از جشن، تنها چیزی که عموناصر بهش فکر نمیکرد، آمادگی برای جدایی بود!
بعد از کلی بدو بدو و ترتیبات برای اون مهمونی، بالاخره انگار همه چیز دیگه داشت یواش یواش حاضر و آماده میشد. یک چند تا مهمونی از شهرهای دیگه و کشورهای دور و بر توی قاره قرار بود که بیان، به جز اونا باقی مهمونها همگی ساکن شهر خود ما بودن. دوست دیرین هم قول داده بود که همۀ خانواده رو با خودش بیاره، خانواده اش هم نسبتاً بزرگ به حساب میومدن...
روز موعود سرانجام رسید. ما خودمون یک کمی زودتر به محل رفتیم تا از نزدیک مطمئن بشیم که همه چیز مرتبه. قرارمون بر این بود که به اتاقی در طبقۀ بالای رستوران بریم و اونجا منتظر باشیم تا همۀ مهمونا بیان. دوست دیرین و دوست مجازی هم بالا پیش ما اومدن تا موقع وارد شدن بدرقه کننده امون باشن. نمیتونم شادیی رو که توی چشمای هر دوشون میدیدم توصیف کنم! دوست مجازی رو که چند سالی بیشتر نبود میشناختم و البته قضاوت کردن کار ساده ای نبود، ولی شخصاً میتونم بگم که هیچوقت دوست دیرین رو اینقدر خوشحال ندیده بودم، یعنی از فرط شادی چشماش از پشت شیشه های عینکش برق میزد...
مهمونا یکی یکی اومدن و سالن انگار دیگه پر شده بود! به نظر میومد که همه اومده باشن. و دوست دیرین و دوست مجازی از جلو و ما به دنبالشون وارد سالن شدیم...  خانم عاقد اونجا منتظر ما بود. از قبل با ما هماهنگ کرده بود که هر کدوممون اگر حرفی یا شعری برای گفتن داریم اونا رو بخونیم. و غریب آشنا شعری از خودش رو خوند و بعد نوبت من بود که شعری از حافظ رو انتخاب کرده بودم، بخونم:  "به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم، بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم ..." ... و پس از اون خانم عاقد با گفتن فقط چند جملۀ کوتاه ما رو به عقد مدنی هم درآورد... همه چیز شروع شد در اون لحظه... یا شاید هم همه چیز به پایان رسید!
باقی جشن مثل جشنهای دیگه شادی و پایکوبی بود. برای اولین بار و شاید هم آخرین بار رقص دوست دیرین رو در اون مجلس دیدم و میدونم که فقط و فقط به افتخار من بود این رقص. مهمونا اونطور که به نظر میومد بهشون خوش میگذشت و این برای ما مایۀ خوشحالی بود. و به رسم جشنهای اینچنینی در این دیار، چون میدونم که در وطن معمولاً از این خبرا نیست :)، تعدادی بلند شدن و چند کلمه ای رو از سر مهر بر ما جاری کردن و میون ناطقین، هم پسر من بود و هم پسر اون. اون شب احساس میکردم که پسر من هم بیش از حد خوشحاله. میدونستم که توی اون چند سال بعد از جدایی از مادرش خیلی نگران حال من بود، نگرانیی که حتی به روی خود من نمیاورد و در موردش صرفاً از دیگران شنیده بودم! حتم داشتم که اون شب خیالش از بابت من راحت تر میشد... و دروغ چرا، شاید خودم هم فکر میکردم که خیالم دیگه باید آسوده تر بشه، تصور میکردم که دیگه نیازی به این نیست که همه اش وقتی به آینده فکر میکنم، افکار آشفته و مبهم به سراغم بیان، اینکه آخرش سرنوشت من چگونه خواهد بود... فکر میکردم که دیگه عاقبت به خیر شدم!
برادراش اون شب خیلی به من توجه نشون میدادن، به خصوص اون برادرش که توی همین شهر ماست و تا اون شب یک فاصله ای رو سعی میکرد با من حفظ کنه! نمیدونم، شاید هم اثرات مشروب زیادی بود که میخورد چون از قدیم میگفتن مستی و راستی، و اون شب تمام اون احساساتی رو که تا اون موقع سعی میکرد مخفی کنه، همگی داشت بیرون میزد! همینطور اون یکی برادرش که از کشور دیگه ای خودش رو به جشن رسونده بود. اون جزو کسایی بود که سخنرانی کوتاهی کرد. میگفت که من افتخار میکنم که عموناصر رو شناختم و به خانوادۀ ما وارد شده... و الان با داشتن "حل المسائل" و جواب مسئله ها تو دستام، چقدر همۀ اینا مسخره و پوچ جلوه میکنن! واقعاً که ما آدما عجب موجودات عجیب و غریبی هستیم! و چقدر میتونیم حرف بزنیم و ادعا کنیم و در نهایت همه اش فقط باد هوا از آب دربیاد... در این مورد به طور قطع میتونم بگم که حیوونها به مراتب از ما صادق ترن، چون وقتی از کسی خوششون اومد تا آخر عمرشون دوستش باقی میمونن و ریا و فریبی توی کارشون نیست!
اون شب مهمونا مشروب زیادی میخوردن که البته اصلاً جای تعجبی نبود، جشن بود و همه میخواستن خوش بگذرونن، ولی وقتی خانم عروس خودش هم پا به پای اونا بخوره نتیجۀ خیلی خوبی نمیتونه داشته باشه! آخر شب وقتی که میخواستیم از مهمونا تشکر کنیم دیگه کاملاً برای همه واضح بود که موقع حرف زدن زبونش به زور توی دهنش میچرخید، و من از این جریان همیشه ناراحت میشدم... چون بار اول نبود! در انتها ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و خوشبختانه دعوایی هم پیش نیومد که همیشه جزو تنقلات این جور مهمونیا توی وطنه!
برادراش لطف کرده بودن و برامون توی یکی از هتلهای وسط شهر اتاقی گرفته بودن تا ما مجبور نباشیم که اون شب رو خونۀ پدر و مادرشون بمونیم، که صد در صد نشون دهندۀ میزان علاقه اشون به خواهرشون و یا شاید هم تا اندازه ای "ارادتشون به من" بود (؟)... و در انتها این کارشون بیهوده بود چون خواهرشون اینقدر خورده بود که به زور میتونست سر پا بند بشه... و توی اتاق هتل به محض اینکه من اومدم تا سر جام بخوابم صدای نفس کشیدن متناوبش رو شنیدم که حاکی از خواب عمیقی بود که درش فرو رفته بود و تا بانگ خروس سحری روز بعد هم دیگه از خواب بیدار نشد!

سقف

به مناسبت سالمرگ فرهاد مهرداد، صدایی که به سادگی دوباره تکرار نخواهد شد... روحش شاد و یادش همیشه زنده بادا!

فرهاد - سقف
شعر: ایرج جنتی عطایی

تو فکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
یه سقف پا برجا
محکم تر از آهن

سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شب ها لباس ما باشه

سقفی اندازۀ قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف لحظه ها
واسۀ پیچیدن بوی اطلسی

زیر این سقف با تو از گل از شب و ستاره می گم
از تو و از خواستن تو میگم و دوباره می گم
زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه می گیرم
گم می شم تو معنی تو، معنی تازه می گیرم

سقفمون افسوس و افسوس
تن ابر آسمونه
یه افق، یه بی نهایت
کمترین فاصلمونه

تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی

تو فکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
سقفی برای عشق
برای تو با من

سقفی اندازۀ قلب من و تو
واسۀ لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسۀ پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف، اگه باشه، پر می شه از گرمای تو
لختی پنجره هاشو می پوشونه دستای تو
زیر این سقف خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم
آخر قصه بخوابیم اول ترانه پاشیم

سقفمون افسوس و افسوس
تن ابر آسمونه
یه افق یه بی نهایت
کمترین فاصلمونه

تو فکر یک سقفم

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

داستان مهاجرت 32

کار توی "خانۀ مردم" زیاد سخت نبود. اول صبح پسرم رو میذاشتم مهد کودک و بعدش هم یک راست میرفتم سر کار. شهر اینقدر کوچیک بود که کل رفتن به مهد کودک و بعد هم سر کار یک ربع هم طول نمیکشید. خوشبختانه همکارهای خیلی خوب و مهربونی داشتم اونجا توی خانۀ مردم. هم رئیسم خیلی برخورد خوبی با کارمنداش داشت و هم اونی که همکار نزدیک من بود. پیرمردی بود این همکار که به دلیل حملۀ قلبی و عمل جراحی به شغل اصلی خودش یعنی نقاشی و رنگرزی دیگه نمیتونست ادامه بده و به همین خاطر ادارۀ کاریابی این کار رو براش ردیف کرده بود. بعید میدونم که هنوز زنده باشه چون الان بیشتر از دو دهه از اون دوران میگذره و اون موقعها اون حدود سن بازنشستگی رو داشت. خیلی به من محبت میکرد و حس میکردم که میخواد مثل پسر خودش هر چی که از زندگی میدونه رو به من یاد بده. جمله ای  که همیشه تکرار میکرد و بعد از اون دیگه همواره آویزۀ گوشم بوده، رو هنوز به خاطر دارم: همه چیز در انتها به طریقی حل میشه، پس بیخود خودت رو ناراحت نکن!
تصمیم گرفته بودم که به اون زندگی یک شانس دیگه بدم و دیگه به گذشته فکر نکنم، ولی گفتنش از عمل کردن بهش به مراتب ساده تر بود. تا اونجاییکه در توانم بود سعی میکردم ظاهرم، درونم رو برملا نکنه و فکر میکنم که تا حدودی هم موفق بودم. فقط وقتی در خلوت خودم با خودم بودم، همۀ افکار به سراغم میومدن... دردی بود که باید یاد میگرفتم  باهاش زندگی کنم و در نهایت انتخاب خودم بود و کسی من رو مجبور نکرده بود.
پسرم داشت دیگه به سه سالگیش نزدیک میشد. توی اون کشوری که به دنیا اومده بود از نظر معاینات پزشکی خیلی برنامۀ منظمی برای اطفال داشتن ولی اینجا از این نظر فوق العاده عقب افتاده به نظر میرسیدن. توی کشور قبلی از همون روز تولدش دفترچه ای به ما داده بودن که طبق اون مرتب باید اون رو برای معاینات گوناگون پیش پزشکهای متخصص میبردیم، و طبق این دفترچه این معاینات برای یک سالگی و دو سالگی و الخ باید تکرار میشدن. برای معاینات سالانه، پسرم و مادرش سفری به اون کشور کردن. برای اولین بار چشم پزشک پسرم رو معاینه کرد و به این نتیجه رسید که اون چشم چپش ضعیف و کم کاره. به مادرش گفته بود که اگر مداوا نشه ممکنه نه تنها بیناییش رو از دست بده بلکه روی اون یکی چشمش هم میتونه تأثیر منفی بذاره! وقتی برگشتن و ما به پزشک درمانگاه محلی مراجعه کردیم، حرف ما رو پزشک عمومی اونجا باور نمیکرد، یعنی دانشش رو نداشت. خلاصه به هزار زحمت و داد و بیداد موفق شدیم از چشم پزشک براش وقت بگیریم... و این دکتر حرف پزشک قبلی رو تأیید کرد! باید یک چشمش رو مدتها میبستیم و باید عینک میزد! واقعاً دردناک بود برای من و دلم میسوخت که بچۀ به اون کوچیکی رو مجبور کنیم که دائم عینک به چشم داشته باشه :( ... و مادرش گریه میکرد و میگفت: خدا داره من رو به خاطر اعمال زشتم مجازات میکنه و اینا همه عواقب گناهان من هستن که حالا دارن گریبانگیرم میشن!... و من حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم، شاید هم درست میگفت ولی در اونصورت  خدا من رو برای چی داشت مجازات میکرد؟!
اواخر بهار بود و بالاخره تولد سه سالگی پسرم هم موقعش رسید. به رسم کاری که برای تولد یک سالگیش کرده بودیم باز دوربینی اجاره کردیم و دوستای نزدیکی رو که توی اون مدت اونجا پیدا کرده بودیم، دعوت کردیم. بچه های هم سن و سال خودش نبودن ولی در مجموع خوشحال به نظر میرسید و برای خودش کلی کیف میکرد. باورم نمیشد که سه سال به اون سرعت گذشته باشه! انگار که همون دیروز بود که ماما جلوی چشمای از حدقه بیرون زدۀ من، توی هوا گرفتش و با لهجۀ مخصوص خودش گفت: ببین، پسره! دلم براش خیلی میسوخت، خودم هم نمیدونستم چرا! شاید فکر میکردم که ما براش پدر و مادرهای خوبی نبودیم... و خالصانه میتونم بگم که الان هم  که برای خودش مردی شده، وقتی بهش نگاه میکنم همون احساس درم وجود داره و باز هم دلم از ته دل براش میسوزه... یعنی این احساس یک روزی ممکنه عوض بشه؟! یا این هم یک بخشی از پدر بودنه که از روز اول باهاته  تا آخر عمرت که با خودت به گور خواهی برد؟!
توی اون چند ماه تقریباً همۀ کارها جور شدن! توی شهر محل تحصیل بهمون خونۀ دانشجویی دادن، دانشگاه بهم گفت که از ترم بعد میتونم برم و ادامه بدم به درسا، و از این طرف هم دورۀ آموزشی اون تموم میشد. دیگه همه چیز آماده بود برای اینکه ما برای همیشه از اون ده کوره کوچ کنیم و بریم. این بار اما اسباب کشی با دفعۀ پیش که مشاور کمپ ما رو با چند تا ساک با ماشینش به اونجا آورده بود، خیلی فرق میکرد! این بار یک جابجایی اساسی رو در پیش رو داشتیم و احتمالا با یکبار رفتن هم قابل حل نبود...
روز آخر سر کار برام یک مهمونی کوچیک ترتیب دادن. برام خیلی جالب بود این حرکتشون که البته بعدها فهمیدم که کاملاً یک حرکت معمول در این کشوره، یعنی وقتی یک نفر تغییر شغل میده و قصد رفتن داره، همکارها معمولاً یک پولی جمع میکنن و براش یک کاودیی به رسم یادگار میخرن، بعدش هم دور هم جمع میشن و کیک یا شیرینیی میخورن... و کلی حرفهای خوب خوب راجع من گفتن و تعریف کردن و من رو حسابی شرمندۀ خودشون کردن...
برای اسباب کشی دوستی که توی این دو دهه همیشه یار و یاور من بوده، پیشنهاد کمک داد. باید ماشینی اجاره میکردیم. من اون موقعها هنوز گواهینامه نداشتم یعنی خیلیها بودن که نداشتن حتی خود محلیها! مهاجرین هموطن اونایی که گواهینامۀ وطنی داشتن اون رو بدون دردسر تبدیل میکردن و این جریان تا موقعی که قانونش رو عوض کنن، ادامه داشت. بعد از تغییر قانون دیگه گواهینامۀ کسی رو قبول نکردن و همه باید امتحان میدادن، اونم چه امتحانی! خوشبختانه این دوست ما تونسته بود گواهینامه اش رو تبدیل کنه و این کمک بزرگی برای جریان اسباب کشی ما از شهری به شهر دیگه بود... و یکبار دیگه اسباب کشی!

مهمان کوچولو

این تابستون هم به مبارکی و میمنت گذشت و حالا دیگه توی پیش بینی وضع هوا فقط صحبت از باد و بارون و چه بسا برف میکنن. تابستون بدی نبود در مجموع برای من، با اینکه بیشترش رو کار کردم، البته به امید مرخصیی که در راهه! هیچی بیشتر از این کیف نمیده که وقتی همه از تعطیلات برگشتن و همه اش حرف از تاریکی و بدی هوا میزنن، تو کوله بارت رو جمع کنی و بگی: خداحافظ تا چند هفتۀ دیگه :)
و این تابستون، آخرش شیرین بود. بهم گفته بودن که آخرهای تابستون منتظر مهمونی کوچولو هستن ولی این مهمونها رو هیچکس روی چه وقت اومدنشون نمیتونه حسابی باز بکنه، گاهی زود میان و گاهی دیر، به ندرت سر وقت میان به خصوص اگه اولین مهمون باشن!...
تمام طول تابستون توی فکرم بود و مرتب سراغش رو از دوست دیرین و همسرش میگرفتم ولی فرصت نشد که مستقیماً با خودش صحبت کنم. وقتی بهش زنگ زدم و حالش رو پرسیدم، خیلی از تلفن من خوشحال شد!  و بهش گفتم که اگه تا به حال توی تابستون سراغش رو نگرفتم  دلم میخواد بدونه که در فکر من جای داشته... گفت که بهش گفتن مهمون کوچولو انگار قصد نداره به این زودیها بیاد و فعلاً جا خشک کرده... و گوشی تلفن رو که قطع کردم، با خودم فکر کردم که حالا شاید هفته ها باید در انتظار باشن، بی خبر از اینکه انگار این مهمون کوچولو صدای صحبت تلفنی ما رو شنیده و تصمیم بر اومدن گرفته... و نیمه های همون شب راهی بیمارستان میشن!
روز بعد حدودهای ظهر وقتی مادرش بهم تلفن کرد مطمئن بودم که مهمون کوچولو دیگه طاقت نیاورده و دلش خواسته که هر چی سریعتر پا به دنیای "پرمهر" ما بذاره...
و تو ای مهمون عزیز و کوچولو، که اونچنان آروم و بی دغدغه ساعتها در آغوش عموناصر خوابیدی، همیشه شیرین بخوابی و توی زندگی شیرین کام باشی!



۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

عمری که گذشت: 24. دم روباه یا...

اصلاً به این فکر نکرده بودم که این رابطه یک روزی ممکنه تموم بشه! توی اون سن و سال کی به این چیزا فکر میکرد؟! آدم در خیال خودش این استنباط رو داشت که همه چیز توی این دنیا دائمیه، و این به طور حتم برمیگرده به مرجعهای ما و تعدادشون که در اون سن زیاد نیستن! با این احوال به نظر میومد که داشتم خیلی بهتر از اونی که شاید همه فکر میکردن، باهاش کنار میومدم...
با برادرش دوستای خیلی صمیمی بودیم و ازموقعی که خارج شده بودم تماسمون رو حفظ کرده بودیم، در واقع مرتب با هم نامه نگاری داشتیم. بعد از دریافت اون نامۀ معروف که من رو سینه کش دیوار گذاشته بود که یا در مورد وجود خدا صحبت میکنیم یا همه چیز دیگه تموم، تنها کاری که دیدم میتونم انجام بدم این بود که جریان رو با برادرش مطرح کنم. راستش میخواستم ببینم اون که توی خود محیط هست و از نزدیک شاهد جریاناست، نظرش چیه! دروغ نگفته باشم، نامه رو فتوکپی کردم و براش فرستادم...
سرم دیگه به مهمونا گرم بود. شوهرخاله اومد و با اومدنش روح تازه ای در من دمید. از دیدنش جداً خوشحال شدم چون نزدیک به یک سال و نیمی میگذشت از اون آخرین شب مهمونیی که خاله به افتخار رفتن من توی خونه اش ترتیب داده بود، و دیدن یک چهرۀ آشنای خانواده بعد از اون مدت خیلی دلگرم کننده بود. خواهر دختر ارمنی وقتی از اومدن شوهرخاله باخبر شد با مهربونی به من گفت که باید پیش ما بیاد و خلاصه هر دوی ما شدیم مهمونای خونۀ اونا. مسلماً آشنا بودن شوهرخاله به زبون ترکی (آذری) راه ارتباط رو با اونا خیلی ساده تر میکرد هر چند که گاهی به واسطۀ تفاوتهای عمده ای که بین ترکی آذری و استانبولی وجود داره من باید سریعاً رل مترجم رو بازی میکردم :)
از اون طرف هم پدر دوست دیرین اومده بود و اونا همگی پیش میم سکنی کرده بودن ولی توی گشت و گذار گروهی بیرون میرفتیم. شوهرخاله و دوست دیرین جورشون خیلی جور شد و حسابی با هم اختلاط میکردن. یادم میاد اون موقعها شوهرخاله استعمال دخانیات میکرد، که خوشبختانه دیگه کنار گذاشته الان. گاهی به دوست دیرین که در واقع اصلاً سیگاری نبود، سیگاری تعارف میکرد و بهش میگفت: بیا بگیر و "حروم کن"! :) علتش هم این بود که دوست دیرین چون اصولاً اهل دود نبود اصلاً نمیتونست درست تدخین کنه و دود رو فقط توی حفرۀ دهن میچرخوند و با حالتی مضحک به بیرون فوت میکرد:)... خلاصه از اون تابستون من حیث المجموع  فقط خاطرات خوبی توی ذهنم باقی موندن، به خصوص سفر یک روزه ای که دسته جمعی همگی به یکی از شهرهای معروف و توریستی اون کشور، کردیم، و بعضی از لحظات خوش اون روز هنوز جلوی چشمامه.
شوهرخاله مدت زیادی نتونست بمونه و باید برمیگشت! از شما چه پنهون دلش برای خاله تنگ شده بود و هر جا که میرفتیم همه اش میگفت: کاش اینجا بود و الان با هم همۀ اینها رو سیاحت میکردیم، و من هم میگفتم: انشالله دفعۀ بعد حتماً باید به اتفاق بیاین... بعد از رفتن اون چند روزی هم پدر دوست دیرین، به عنوان مهمون پیش ما اومد. خدا رحمتش کنه، مرد خیلی عجیبی بود! یعنی روحیه اش کاملاً متفاوت بود با فرهنگی که من باهاش آشنا بودم! یک مرد تیپیک شرقی با تمام مشخصاتش، زورگو و مستبد :) مثلاً شبها موقع خوابش که میشد، که معمولاً خیلی هم  دیر نبود، به من میگفت که تو هم باید بیای و بخوابی :) و تصورش رو بکنین که منِ نوجوون توی اون سن و سال بخوام زیر بار زور برم! ولی خوب به هر صورت حرمت مهمون و از اون مهمتر بزرگترها واجب بود و من هم سعی میکردم طوری رفتار کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب... به عبارت بهتر من هم میگفتم چشم و وقتی خوابش میبرد جیم میشدم :) یادش به خیر چه دورانی بود جداً!
با رفتن مهمونا رفته رفته تابستون هم به آخراش داشت نزدیک میشد و وقت برگشتن بود. دانشگاهها به زودی باز میشدن و وقت درس و مشق رسیده بود دوباره! چند هفته ای بعد از فرستادن نامه به برادرش جوابی دریافت کردم ازش. باهام کاملاً صادقانه برخورد کرده بود مثل همیشه، و آب پاکی رو روی دستم ریخته بود. از تغییراتی که توی اون مدت توی خواهرش به وجود اومده بود نوشته بود و اینکه چطور شدیداً محجبه شده و پاتقش فقط مسجده و کلاسهای قران و از این حکایتها... و با خوندن این نامه متوجه شدم که اوضاع خرابتر از اینهاست که من حتی میتونستم تصورش رو بکنم! من توی اون مدت حس کرده بودم که به تدریج یک چیزایی همه اش در حال تغییره ولی حتی از مخیلاتم هم گذر نمیکرد که به این اندازه وخیم باشه! همین جا بذارین به این موضوع اشاره کنم که سالها بعد متوجه شدم که تازه از اونی هم که من متوجه شده بودم هم بدتر بوده، یعنی در این راه اینقدر پیشرفت کرده بود که ظاهراً تا پذیرفته شدن به عنوان عضو رسمی سپاه فقط یک قدم فاصله داشته...
و امروز بعد از گذر این همه سال و این همه اتفاقاتی که توی زندگی من افتاد، وقتی یاد یک سری جریانا میفتم، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که سری تکون بدم! اگه اون رو، روی واقعی بود پس اون روهای بعدی چی بودن؟! یعنی یک آدم چقدر باید از لحاظ شخصیتی دچار تزلزل باشه که توی برهه های مختلف تصویرهایی از خودش رو به نمایش بذاره که هیچ ربطی به هم دیگه ندارن... یا شاید هم دارن و من هنوز توانایی درکشون رو ندارم! آره، آدم نمیدونه که دم روباه رو باید باور کنه یا قسم حضرت عباس رو!... و در انتها شاید هم هیچکدوم رو!