۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

شکست سکوت 1

امروز تهدید به این شدم که اگه بازم اینجا بنویسم هر چی دیدم از چشم خودم دیدم! گفته شد که امروز سی و یکم ماه اوته و اگر جرأت کنم بعد از این تاریخ اینجا دست به قلم ببرم! راستش من هم خیلی ترسیدم و گفتم تا ساعت دوازده شب نشده بنویسم وگرنه که کارم زاره!
من توی این مدت سعی کردم از قلم نرم استفاده کنم و خیلی چیزا رو ننویسم ولی حالا که بهم التیماتوم داده شد فقط یه جمله میتونم بگم: بگرد تا بگردم... پنج سال سکوت کردم و هیچی نگفتم، دیگه بسه!
اولاً اینجا یک کشور آزاده و همه چیزش بر اساس دمکراسیه. برای اون دسته از کسایی که سوادش رو ندارن میگم تا دو زاریشون درست و حسابی بیفته! هر چند که شک دارم چون "خر عیسی گر به  مکه برندش چو بازگردد هنوز خر باشد"! اگه تا حالا اسمش شنیده نشده حالا اینجا میشه دید: آزادی بیان. میدونم که سواد زیادی میخواد فهمیدنش که از حوزۀ سواد خیلیها خارجه، ولی اگه تو دور و بریها کسی پیدا شد که تونست ترجمه کنه، که شک دارم، فقط همون مادۀ اولش هم شیرفهم بشه، کافیه!
ثانیاً تا کی میخواییم همش توی ادعاها زندگیم کنیم وقتی که خودمون هم نمیدونیم که توی خواب و خیال داریم زندگی میکنیم:
فکر میکنیم که خودمون رو قربانی بچه هامون کردیم چون خونه و زندگیمون رو "به خاطر اونا" ول کردیم و اومدیم اینجا، در حالیکه در اصل این بچه های ما هستند که قربانی ما هستند. تمام مدت زندگیشون رو کنترل کردیم و بهشون فرجه ندادیم که زندگی خودشون رو بکنن و اونا رو اینقدر به خودمون وابسته بار آوردیم که نمیتونن یک زندگی نرمال پیدا کنن! فکر میکنیم که حمایتشون میکنیم در حالیکه بعد از سالها زندگی توی این کشور هنوز اینقدر توی جامعه جا نیفتادیم که همش باری روی دوش همین بچه ها هستیم! بچه ها رو که اینطوری اسیر خودمون کردیم هیچ به اونا هم همین رو یاد دادیم و اونا هم به نوبۀ خودشون بچه هاشون رو همینجوری بار میارن، ایزوله از جامعه که آینده ای درست مثل پدر مادرهای خودشون در انتطارشونه... تا کی میخوایم اینقدر خودخواه باشیم و همه جا بشینیم و همش با افتخار حرف از این بزنیم که ما خودمون رو فدای بچه هامون کردیم؟! نه، ما بچه ها رو فدای خودمون کردیم...
ادعای مردانگی و شرف داریم، فکر میکنیم که مردانگی فقط به اونه که فقط اون عضو اونجا باشه و بهش بنازیم در حالیکه اصلاً بویی از مردانگی و جوانمردی نبردیم (اوناییکه خیلی قیافه های مردونه به خودشون میگیرن و خیلی منم منم میکنن، دقیقاً زیر سؤالن، به خصوص که  خودشون ثلث عمرشون رو از "مردانگی" افتاده باشن و پر از عقده های حاصل اون باشن!... داستان سعدی و اون بچه است در انتها...) تنها چیزی رو که "مردانه" میدونیم اینه که وقتی منطق کم اومد یا اصلاً اصولاً وجود نداشت، شروع به فحاشی و لجن پراکنی کنیم، دروغ بگیم و افترا بزنیم... کی میخوایم بفهمیم که یک روزی باید آدم شد و به دیگران احترام گذاشت و همۀ آدمای دیگر رو پست ندید؟! مگه ما خودمون کی هستیم که فکر میکنیم از همۀ آدمای دیگه بالاتریم؟! ما فراموش کردیم که کی بودیم و از کجا اومدیم... و تازه به دوران رسیدیم!
دم از صداقت و درستکاری میزنیم ولی توی روز روشن و بدون اینکه پلک بزنیم دروغ میگیم، اگه لازم باشه سر دیگران رو کلاه هم میذاریم و همش هم سعی میکنیم به خودمون و اطرافیان بقبولونیم که "ما فقط داریم از خودمون دفاع میکنیم" و در این دفاع مقدس همه چیز جایزه، اگه نکنیم باختیم... و برد از همه چیز توی زندگی برامون مهمتره، طاقت باخت اصلاً وجود خارجی نداره، سر به فدای برد، به هر وسیله ای که شد! اگه لازم باشه همه جوره لجن پراکنی میکنیم، با حیثیت و آبروی مردم بازی میکنیم، چرا؟! چون هدف وسیله رو توجیه میکنه، چون در انتها فقط ما باید برنده باشیم!

ادامه دارد...

از کوزه همان برون تراود که در اوست!

بالاخره باید چهرۀ اصلی نشون داده میشد! اصلاً تعجب نمیکنم، فقط کافی بود قطعات پازل رو کنار هم بذاری ونتیجه اش غیر از این نمیتونست باشه: کسی که بدون بزرگتراش آب نمیتونه بخوره و با اینکه بیشتر از نیمۀ عمرش رو پشت سر گذاشته، هنوز مثل بچه های کودکستانی تا توی مهد کودک دعواش میشه، با چشمهای گریون میدوه خونه و از اونا میخواد که برن و اون بچه رو دعوا کنن، و یک آدمی که اینقدر از سنش گذشته که باید سرمشق بچه هاش و نوه هاش باشه ولی در عین حال رفتاری به جز رفتار یک لمپن رو نمیکنه و در انتها پیش زمینه ای که اصالت خانوادگی  رو نشون میده! نتیجه اش این میشه که بعد از این همه نون و نمک با هم خوردن به آدم زنگ بزنن و هر چی از دهنشون درمیاد بگن و در نهایت فقط نشون بدن که من چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم فقط با بقیه اینجوری میتونن باشن... همیشه همینطوره، فکر میکنی که برای تو اتفاق نمیفته، در حالی که واقعیت اونجاست که "از کوزه همان برون تراود که در اوست!"

"نامردها، هنوز زنده ام!"

سرانجام دیروز کذایی هم اومد و گذشت. خوشبختانه هیچ برخوردی پیش نیومد و جریان به آرومی روال خودش رو طی کرد. باید تا هفتۀ آینده دید که نتیجه اش چی میشه. اینجور که متوجه شدم کسی که اومده بود خیلی حرفه ای بود و ظاهراً از این موردها زیاد داره و به همین خاطر اصلاً اجازه نمیده که طرفین با نطراتشون اون رو تحت تأثیر قرار بدن... قبلاً هم نوشته بودم که اصلا و ابدا به دنبال جدال نیستم و در همین راستا هم دیروز باز کوتاه اومدم، چون به معنی واقعی کلام حالم به هم میخوره وقتی که این گند به هم زده میشه... اینطور که به نظر میاد دست آخر فکر کنم یک چیزی هم باید از جیب بدم تا حکم آزادی کاملم از این ماجرای نفرت برانگیز صادر بشه! ولی دیگه هیچ توفیری نداره، دفعۀ پیش هم در انتها همینطور شد و این بار هم اگر شد فقط میتونم بگم: صدقۀ سر پسرم! خدا رو شکر میکنم که هنوز سر پا هستم و نیازی هم به کسی ندارم، و دوباره از نو شروع میکنم... به قول استیو مک کوئین در صحنۀ آخر فیلم پاپیون، وقتی که بعد از سالها زندان که به نا حق توش افتاده بود و سلول انفرادی و هزار جریان دیگه بالاخره موفق میشه از جزیره ای که هیچکس نتونسته بوده ازش فرار کنه، جون سالم به در ببره، و وقتی میپره توی آب فریاد بر میاره که: "نامردها، هنوز زنده ام!"

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

قلب بزرگ

اینقدر ایمیل رد و بدل شد که دیگه حوصله ام سر رفت و دیدم دیگه جای نوشتن نیست! نمیدونم چرا گفتم که اگه میخوای بهم زنگ بزن... باز یه سری حرفها گفته شد و یه سری صحبتها به میون اومد، باز یاد یه سری چیزا افتادم که خیلی برام ناراحت کننده بود... ولی چاره ای نبود و باید گفته میشد... اون بندۀ خدا هم تقصیری نداره و اون وسط قرار گرفته. خیلی سعی کرد که دلداریم بده! میدونم که خیلی چیزا میخواست بگه ولی نمیتونست ولی با زبون بی زبونی میگفت که میدونم حق با تو هست، ولی چه کنم که توی این موقعیت هستم و بیشتر از این از دستم برنمیاد... یک لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم اصلاً اونی که تو فکر میکنی نیست و متأسفم که اینو میگم ولی خیلی آدم بدیه و اونی که در ظاهر نشون میده به هیچ عنوان نیست، ولی راستش دلم سوخت و نخواستم بیشتر از این تحت فشارش بذارم و آزارش بدم... هیچکش نمیخواد حقیقت رو در مورد عزیزانش بشنوه و خیلی دردناکه... خوشحالم که قلبم بزرگ بود و مثل عموناصر اونجور که هست و باید باشه، رفتار کردم.

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!

توی دلم بلوایی برپاست! دیشب تا صبح همش خواب دعوا و داد و بیداد میدیدم. امروز اون روز کذاییه و نگران این هستم که ممکنه برخوردی پیش بیاد. مادیات هیچوقت برام اهمیتی نداشته و نداره، هر طوری میخواد بشه میشه، دیگه هیچ تفاوتی نداره. در انتها من خودم رو بازنده نمیبینم. اونی که باخته خوب میدونه که چطور باخته و هر چقدر هم که فکر میکنه قویه و انواع و اقسام ماسکها رو به چهره بزنه، هر کسی رو بتونه گول بزنه دیگه من رو نمیتونه گول بزنه، از همه مهمتر خودش رو نمیتونه گول بزنه! هر روز صبح که جلوی آیینه می ایسته باید به یاد بیاره که با زندگی خودش و اطرافیانش چیکار کرده و تا آخر عمرش با این درد باید بسازه و بسوزه! همیشه به یاد خواهد آورد که چطور با "دست خودش" همه چیز رو خراب کرد و هر شب که سر به بالین میذاره باید سؤالهای وجدان خودش رو پاسخگو باشه.... به قول دوست عزیزی: تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!

نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد
اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
صوفي ما كه ز ورد سحري مست شدي
شامگاهش نگران باش كه سرخوش باشد
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد
خط ساقي كه از اين گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلا كش باشد
غم دنيي دني چند خوري باده بخور
حيف باشد دل دانا مه مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز كف ساقي مهوش باشد

حافظ

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

عشقهايي کز پي رنگي بود

روز خوبی بود دیروز در کنار دوستای دیرینه، درست مثل موقعی که پیش پدر و مادر میری و احساس میکنی که اونجا همیشه خونۀ خودته حالا هر چقدر که سنت بالا رفته باشه و بچه داشته باشی و یا شاید هم یه روزی نوه دار باشی... نقطۀ اوج موقعی بود که خانم دوستم قبل از شب به خیر گفتن اومد و خالصانه گفت: فقط میخوام بدونی که تو عضو این خانواده هستی و هر وقت که احساس کردی دلت گرفت حتی احتیاج به خبر دادن هم نداری، پاشو بیا و ما همیشه از دیدنت خوشحال میشیم... نمیدونستم در برابر این همه محبت بی غل و غش چی باید میگفتم! اونا توی این همه سال دوستی با من ندار بودن و نداریشون رو با جون و دل تقسیم کردن بدون اینکه توقعی ازم داشته باشن و بودنشون با اینکه ازم دورن همیشه برام آرامش بوده و هست. عشقشون خالصانه و بی ریاست، نه مثل خیلیای دیگه که هیچ کلمه ای بهتر از ابن الوقت براشون پیدا نمیکنم، فقط "دوست" شرایط هستن و وقتی که شرایط دیگه به نفعشون نبود همه چیز رو زیر پا میذارن، انسانیت، عدالت، ادب و ... چه زیبا گفت مولانا:
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
چون رود نور و شود پيدا دخان
بفسرد عشق مجازي آن زمان
چون شود پيدا دخان غم فزا
بفسرد ني عشق ماند ني هوا
عشق آن زنده گزين کو باقي است
وز شراب جانفزايت ساقي است
عشق آن بگزين که جمله انبيا
يافتند از عشق او کار و کيا

...

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

تصمیم ناگهانی

امروز یک تصمیم ناگهانی گرفتم، فردا یک سر میرم پیش دوست قدیمیم! خوشحالم که یک بار دیگه نادوستها موفق نشدند این دوستی سی سالۀ ما رو به مخاطره بندازن و یک بار دیگه این دوستی ثابت کرد که با وجود تمام ناملایمات و طوفانها باز محکمتر از همیشه سر جای خودش ایستاده! اینجاییها یک ضرب المثل دارن که میگن "خون غلیظ تر از آبه"، یعنی همون که ما شاید به شکل دیگه بگیم خون آدم رو میکشه و رابطۀ خانوادگی قویتر از دوستیه، ولی برای من الان بیشتر از همیشه مبرهن شد که یک رابطۀ دوستی مستحکم میتونه حتی از یک رابطۀ خونی قویتر باشه!
چیزی امروز شنیدم که کم مونده اشک از چشمام سرازیر بشه. شنیدم که مادر با چشمان اشک آلود پسرش رو به دست چه کسایی سپرد. گفت که من مادر خوبی نبودم و پدرش پدر خوبی براش نبود چون از اون بیشتر از 17 سال نگهداری نکردیم. گفت که اون رو به دست شما میسپریم و شما ازش خوب مراقبت کنید :( بغض توی گلوم گیر کرد وقتی این رو شنیدم! ای مادر، اگه میدونستی که داشتی پسرت رو به دست کیا میسپردی و چطور چوب حراجی به قلبش زدند و یک بار دیگه به دنبال سرنوشت خودش روونه اش کردند.

نقاب نامرئی

دیروز بیشتر از اونی که تصورش رو میکردم ازم انرژی برد. احساس کردم که تمام اون زخمایی که توی این مدت روشون تازه شروع کرده به جوش خوردن همه اشون دوباره سر باز کردن! تمام شب رو بد خوابیدم و صبح که از خواب بیدار شدم حال زیاد جالبی نداشتم. کاش یه قرصی وجود داشت که آدم میخورد و در عرض چند ثانیه همه چیز فراموش آدم میشد، ولی میدونم که این خواب و خیالی بیش نیست! همه چیز این دفعه خیلی سریع اتفاق افتاد برعکس دفعۀ پیش... دفعۀ قبل سالها وقت داشتم که خودم رو برای اون روز آماده کنم و در انتها وقتی که موقعش رسید همه چیز سر جای خودش قرار گرفت و به سرعت به پایان رسید. شاید هم یک دلیل دیگه اش این باشه که اون دفعه من هیچ انتظاری نداشتم و میدونستم اون از چه قماشه، ولی این بار اصلاً فکر نمیکردم که یک نفر اینقدر میتونه دورو باشه و توی این سالا چنان نقاب نامرئیی به چهره داشته باشه که خدا هم با اون خداییش به سختی بتونه ببینه پشتش چی قایم شده، تا چه برسه به من بندۀ خاکیش! اینقدر یک نفر میتونه نمک نشناس باشه که نمک رو بخوره و بعدش که از نمک اشباع شد بزنه و در عرض چند ثانیه نمکدون رو بشکنه! دلم خیلی آزرده است و میدونم اگه خواننده ای هست که گاه گداری قدم رنجه میکنه و سری به عموناصر میزنه شاید پیش خودش بگه، بابا، عموناصر، بی خیال شو، چون ارزشش رو نداشته و نداره... ولی میدونم که زمان زیادی احتیاج دارم تا به بالانس کامل روحی برسم، تا دیگه اینقدر احساس آزار دهندۀ تنفر رو توی تک تک سلولای بدنم احساس نکنم، تا بشم عموناصری که به جز از عشق و محبت توی قلبش نباشه... ای کاش اون روز زودتر میومد :(

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

زمان، این حقیر را دریاب!

بازگو کردن بعضی وقایع جداً دردناکن و وقتی آدم یادشون میفته تمام وجود آدم رو درد فرا میگیره. امروز مجبور شدم که دوباره یک سری چیزا رو به یاد بیارم و راجع بهشون بنویسم که خیلی برام سخت بود، ولی توی این نوشتن چیزی رو نوشتم که شاید توی این مدت جرأت به زبون آوردنش رو نداشتم: پشت سر گذاشتم! این البته به این معنی نیست که به همین سادگی میتونم گذشته ها رو فراموش کنم، به این معنی نیست که به این آسونیها میتونم ببخشم، ولی میدونم که اونچه که بود، خوب و بد، گذشت. امیدم به اینه که بتونم خوبیها رو توی دلم نگه دارم و بدیها رو به مرور زمان فراموش بکنم. فکر کنم یه موقعی اینجا نوشتم که بدیها زخمهایی هستند که زمان درمانشون میکنه ولی جاشون میمونه! شاید کسی دیگه اونا رو نبینه، ولی قلب همشون رو میتونه احساس کنه، میدونه که هستن، ولی شاید دیگه درد نکنن... و شاید هم مثل اون زخمایی که جاشون توی سرمای کشندۀ زمستون گاهگداری تیر میکشه، این زخمها هم بعضی وقتا خودی نشون بدن و فقط برای اینکه بگن ما همیشه اینجا هستیم یه اظهار وجودی بکنن... زمان درمون تمام دردهاست... ای زمان، که همیشه بهترین دوست و بدترین دشمن ما بودی، هستی و خواهی بود، این حقیر رو دریاب!

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

کت بده کلاه بده...

یادم میاد اون قدیما که هنوز نوجوونی بیش نبودم یه دوستی داشتیم که افکار خیلی عجیب و غریبی داشت. اون موقعها که مسائل اعراب و اسرائیل خیلی داغ بود و همه از در طرفداری فلسطینی های بخت برگشته برمیومدن این رفیق ما میگفت: من از اسرائیل خوشم میاد! وقتی ازش پرسیده میشد که آخه مرد مؤمن چرا؟! میگفت: از روش جنگشون خوشم میاد! بهش میگفتیم آخه این چه منطقیه که تو داری؟! تو رو از خونه ات بیرون بکنن و اون بیچاره هایی هم که به زور موندن رو هزار بلا سرشون بیارن اونوقت تو از روش جنگشون تعریف میکنی؟!
حالا جریان کار ماست، از خونه بیرونت بکنن و بعد هم انتظارات دور از انصاف و واقعیت داشته باشن؟! واقعاً که آدم زبونش الکن میمونه وقتی بعضی حرفها رو میشنوه! کت بده کلاه بده دو قورت و نیم بالا بده! همۀ کارهای ما توی زندگی پی آمد داره و اگر از روی نادونی و ساده لوحی دست به تصمیمی میزنیم که زندگی خودمون و اطرافیانمون رو دگرگون میکنیم باید آمادگی عواقبش رو هم داشته باشیم... کسی که هندونه میخوره باید پای لرزش هم بشینه...

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

سیاست در دوستی؟ تا کی؟!

زندگی سیاه و سفید نیست، اصولاً سیاه و سفید وجود خارجی ندارن، یکیشون ترکیب تمام رنگهاست و دیگری فقدان رنگ... دوستی هم یک قسمت از زندگیه، نمیشه گفت دوستی یا سیاهه و یا سفیده! ولی اونچه که کاملاً واضحه در در دوستی سیاست رو کاری نیست! اونجاست که بحث حقیقته، بحث عدالته! اگه بخوای با سیاست فقط برای اینکه بخوای خودت رو خراب نکنی و به طریقی خودت رو خوب جلوه بدی، اعتراض نکنی، دست آخر باید پیش وجدان خودت که بهترین قاضی توی دنیاست جواب پس بدی! سؤال اینجاست که آیا آمادگیش رو داری که در دادگاه عدالت وجدانت حاضر بشی و شهادت دروغ بدی؟! تا کی ما باید چشممون رو دربرابر دغل بازیها و ریاکاریها هم بذاریم؟ تا کی باید فقط برای اینکه ظاهر رو حفظ کنیم و اینکه شاید ممکنه این به اصطلاح دوستها ازمون نرنجن مهر سکوت بر لبانمون بزنیم و از کنار هر بی عدالتی و پستیی بی تفاوت رد بشیم؟! تا کی؟!

عشق و نفرت

ما آدما موجودات خیلی عجیب و پیچیده ای هستیم، ولی در عین پیچیدگی شاید هم در بعضی موارد خیلی ساده باشیم. همیشه به این اعتقاد داشتم که فاصلۀ بین عشق و نفرت از مویی باریکتر نیست، چیزی که الان دقیقاً دارم با تمام وجودم لمسش میکنم. اصلاً از این احساسم شادمان نیستم چون ذاتاً همۀ آدما رو دوست دارم ولی در هر صورت احساسیه که در من به وجود اومده و در انتها من هم مثل چند میلیارد انسان توی این کرۀ خاکی از پوست و گوشت و استخون ساخته شدم... میدونم که به مرور زمان این سمی که الان توی تمامی وجودم رخنه کرده رو باید از خودم دفع کنم چون این من نیستم! وقتی یاد وقایع اخیر میافتم به معنای واقعی کلام حالم به هم میخوره و احساس انزجاری بهم دست میده که توصیفش از عهدۀ قلمم خارجه... با خودم فکر میکنم که عموناصر چطور ممکنه که تو که فقط تا چند هفتۀ پیش هنوز سرشار از اون همه عشق و محبت بودی، چطور همۀ اونها به نفرتی تاریک و سیاه تبدیل شد؟!... ما آدما موجودات غریبی هستیم!

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

چوب حراج

خیلی جالبه وقتی یک آدم کاملاً غریبه رو ملاقات میکنی و این آدم که تا حالا توی عمرت و حتی شاید توی زندگیهای قبلیت هم ندیدیش، در عرض کمتر از شصت بار حرکت عقربۀ دقیقه شمار ساعت چنان جان کلام رو دریافت میکنه که بهت میگه: عموناصر، تو فقط شیئی بودی که به عنوان یک جایزه ایی که توی مسابقات میبرن انتخاب شدی، هرگز به این فکر نکردن که این شیئ میتونه احساسات داشته باشه چون اصولاً ابدا اهمیتی نداشته و حالا دیگه این شیئ چوب حراج توی سرش خورده و توی حراج بیرون گاراژ باید به هر قیمتی هست دک بشه و بره... آخ که چقدر زیبا توصیف کردی، همخون مهربونم وقتی که گفتی: تو لله ای بودی که تاریخ مصرفت تموم شده بود!... و چقدر جالب بود که من بدون اینکه بدونم محتوای این ملاقات چطور خواهد بود نوشتۀ قبلی رو نوشتم!... "دوست"، حراج، کادو... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

"هدیۀ دوست"

دیروز رو خونه موندم چون اصلاً حال و روز خوشی نداشتم. وقتی عادت به توی خونه موندن رو نداری به طور ناخوداگاه تنها سرگرمیی که پیدا میکنی جعبۀ جادو هست. داشتم یه سریال نگاه میکردم که البته کاملاً کمدی بود. دو تا دوست قدیمی بودن که یکیشون اسباب قدیمیش رو به حراج گذاشته بود و توی این لوازم یکی از کادوهایی بود که این دوست قدیمیش بهش کادو داده بود. دوستش وقتی از این ماجرا خبردار شد خیلی ناراحت شد و سراسیمه به طرف خونۀ اون شتافت و از دوستش خواست که اون کادو رو به اون برگردونه... فیلم کمدی بود و فقط برای خندیدن ولی من رو در افکار خودم فرو برد! با خودم فکر کردم که چقدر این ماجرا در زندگی ماها میتونه مصداق داشته باشه و اونجا دیگه اصلاً جای خنده نیست! هدیه فقط اشیاء نیستن و میتونن حتی آدما باشن، میتونه حتی خود عموناصر باشه... بعد با خودم اندیشیدم که ای هالو، نفهمیدی که تو کادویی بودی که "دوست" به "دوست" دیگه ای داد و بعدش ازش پس گرفت و به مغازه برد و سر جای اولش گذاشت!

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

فرشته چون بیرون رود دیو درآید!

روز بدی رو پشت سر گذاشتم، میتونم بگم که شاید یکی از بدترین یکشنبه های عمرم بود، یکشنبۀ سیاه... بالاخره آخرین ضربه ای رو که توی این مدت میتونست بهم زد که منجر به اومدن آمبولانس و بردن من به اورژانش شد، ولی عیبی نداره از قدیم گفتن اونی که نکشتت فقط قوی ترت میکنه...
این اتفاق باید میافتاد تا آخرین ماسک هم برداشته بشه و چهرۀ اصلی خودش رو نشون بده! میگن "دیو چو بیرون رود فرشته درآید" ولی من به عینه شاهد عکسش بودم، فرشته چون بیرون رود دیو درآید! پستی رو به اشکال مختلف توی زندگیم باهاشون رو در رو شده بودم ولی این جداً جایزه داشت! طرز صحبت هر کسی به طور قطع هم سطح با شأن خودشه، ولی اونچه من رو شاید برای آخرین بار در این ماجرا انگشت به دهان گذاشت اینه که چطور آدمایی که تمام زندگیشون فقط پر از ادعای انسانیت و مدنیته اینطور میتونن با رذالت هر چه تمومتر به قول شاملو از هر "گاو گند چاله دهانی" بدتر بشن... و در انتها به هیچ وجه جای تعجبی نیست و فقط به اصالت خویش بر میگردن!
خوشحالم که اگه قطره گونه ای اشک در چشمانم باقی مونده بود برای همیشه ریخت... یکی دو تا کار کوچیک باقی مونده که امیدوارم بدون مشکل حل بشه و بعدش هم در گورستان تاریخ عموناصر دفن خواهند شد... من از ابتدا هم به دنبال دعوا و جنگ و جدل نبودم و هنوز هم نه نیازی به دعوا میبینم و نه اصولاً در شأن خودم میبینم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

ریا

امروز صبح که از خواب بیدار شدم بعد از مدتها احساس سنگینی توی قلبم نکردم. خوشحالم از اینکه بالاخره این کتاب رو برای همیشه بستمش...
همونجور که حدس میزدم حرکت من دیروز مواجه با عکس العمل شد، تلفنها و پیغام و ایمیل، ولی نه تلفنها رو جواب دادم، نه ایمیل رو باز کردم و نه حتی به پیغام گوش دادم! گذاشتمشون برای یک روزی که دیگه زمان زیادی از روی این قضیه گذشت اونوقت به همه اشون مراجعه کنم، الان اصلاً علاقه ای به دونستن این عکس العملها ندارم. با اینکه از من هیچ عکس العملی در این مورد نشون داده نشد با این وصف با دوستم تماس گرفت و انگار یک ساعتی سر اون بیچاره رو به درد آورد... واقعاً نمیدونم چی بگم؟! متأسفم که اصلاً نفهمید که من کی هستم و چرا اون روز رفتم و خیلی دوستانه ازشون خداحافظی کردم و الان چرا باید برای همیشه این سکوت رو میشکستم! نفهمید که من در برابر دورویی و ریا دیگه نمیتونستم چشمام رو ببندم و نبستم! چقدر ساده لوحانه که فکر میکنن که من تغییر کردم و مطمئن هستم که فکر میکنن من تحت تأثیر دیگران این تغییر درم به وجود اومده!... آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند...

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

این نیز بگذشت!

سرانجام بعد از هفته ها این بار رو از روی شونه هام برداشتم و اونچه دل تنگم میخواست به زبون قلم درآوردم. نمیتونم احساس سبکیی که الان میکنم رو با قلمم وصف کنم! آرامشی رو توی قلبم حس میکنم که در تمام این مدت نداشتمش... برای اولین بار در طول این یکی دو ماه آخر میتونم بگم که خوشحالم...
میدونم که احتمال عکس العمل وجود داره، ولی دیگه اهمیتی نداره و عکس العملها مثل وزوزی از کنار گوشم رد خواهند شد... این نیز بگذرد... این نیز بگذشت!

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

معما

دیشب باز بیخوابی به سراغم اومد با اینکه هیچ فرقی با شبای گذاشته نداشت و داروم رو هم خورده بودم. درست اون لحظه ای که میخواست خوابم ببره افکار پریشون به سرم اومدن و خواب رو از چشمام پروندن. بعدش خیلی طول کشید تا بالاخره خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم حس میکردم که ناراحت خوابیدم...
افکار خیلی توی قلبم سنگینی میکنن. فکر میکنم که باید بیرونشون بریزم تا به آرامش برسم. شاید دلیلشون اونقدرها مهم نباشن اونطور که روان درمان گفت! نمیدونم شاید هم بعدها پشیمون بشم از این کار، فقط این رو میدونم که الان نمیذارن آروم باشم و آخرین چیزی رو که الان میخوام اینه که درجا بزنم و یا چه بسا دوباره به عقب برگردم. کلمۀ سکوت رو توی این مدت خیلی تکرار کردم که دلیل هم داره چون شاه کلید تمامی این اتفاقاتیه که این چند وقت برام افتاده... چرا سکوت میکنم؟! این برام روشن نیست! چون میخوام آدما ازم نرنجن؟! آیا از رنجیدنشون ناراحت میشم یا اینکه نمیخوام از من برنجن! و هر چی بیشتر بهشون نزدیک میشم این مسئله در من شدیدتر میشه. این فکرها هستن که دارن از درون من رو میخورن و آزارم میدن. حس میکنم که سکوتم دوباره طور دیگه ای برداشت میشه و از طرفی نباید برام مهم باشه که چه برداشتی میکنن! تجربه بهم میگه که تا خودم رو به طور کامل تخلیه نکنم نمیتونم به طور کامل همه چیز رو پشت سر بذارم و به مرحلۀ نهایی یعنی پذیرش برسم. این به طور کامل دفعۀ پیش بهم ثابت شد. حالا چرا این بار اینقدر در مورد این موضوع در شک و تردید هستم برام معماییه که امیدوارم به زودی پاسخش رو پیدا کنم...

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

رسم جوانمردی

امروز از اون روزای خیلی خسته کننده است، از اون روزاییه که هیچ اتفاقی نمیفته! از قدیم میگفتن که کمال همنشین در آدم اثر میکنه حالا فکر میکنم که این در مورد من هم مصداق پیدا کرده! من قدیما اصلاً از اون تیپ هایی نبودم که انتطار اتفاقات جدید رو توی زندگی داشته باشم. اگر روزها و هفته ها هم خبر جدیدی بهم نمیدادن اصلاً گذر روزها رو احساس نمیکردم، ولی انگار توی این سالهای اخیر بودن با کسایی که همش در تلاطم هستن من رو هم به طریقی به این جریان عادت داده که از نظر خودم اصلاً و ابداً خوب نیست! امیدوارم این هم با عادتهای دیگه ای که باید در آینده از سرم بیفته از بین بره و تغییر کنه چون در هر صورت این من خودم نیستم...
با دوست خوبی امروز صحبت میکردم و از دوستای قدیمی تعریف میکرد و اینکه چقدر از شنیدن خبرهای جدید من شوکه شدند. از قولشون میگفت که آدم توی زندگی شخصی آدما نیست و نمیتونه قضاوت کنه. چقدر این حرف درسته و اصلاً صحبتی درش نیست که در انتها فقط اونایی که زیر یک سقف هستند میدونن که چه بر اون زندگی میگذره! ولی در عین حال یک سری چیزا رو اونایی که از بیرون نگاه میکنن خیلی بهتر از اونایی که وسط معرکه هستند میبینن. بعضی از چیزا از بیرون اونقدر واضحن که اصولاً نیازی به بودن در وسط گود نیست. کسی که بدونه توی زندگیش دنبال چیه و یه سن و سالی ازش گذشته باشه اگه اون وسط مثل تازه کارا دور خودش بچرخه و در توهمات خودش خیال کنه که "حریف" زیاد ریخته و به هر قیمتی هست و با هر ناجوونمردیی که شده فقط این یکی رو باید پوزه اش رو به خاک بماله، دیدن این منظره برای نماشاچیا مفهومی جز این نمیتونه داشته باشه که این بازیت رسم لوطیا نیست و نیازی به دیدن "نبرد"های بعدیت نداریم! تماشاچیا خوب رسم جوونمردی رو میدونن حتی اگه خودشون توی گود نباشن!

برخیز که غیر از تو، مرا دادرسی نیست

برخیز که غیر از تو، مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز، از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله، از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و بازپسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمیِ برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج تو ام، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ، که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

محتاج


ابی - محتاج

امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها ، منم تنها
نکن امروز را فردا ، بیا با ما ، بیا با ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست


دنیای من

یک هفتۀ دیگه هم گذشت و دوباره هفته ایی جدید آغاز شد. آخر هفته رو عملاً کار به خصوصی نکردم به جز کارای معمولی که آدم آخر هفته ها انجام میده، یعنی به عبارت بهتر روزمرگیها...
تابستون دیگه عملاً با این دیار خداحافظی کرده و رفته و جای خودش رو به خزون داده. از دیشب بارون شروع شد و امروز صبح که از خونه بیرون زدم بارون چاره ای به جز باز کردن چترها برای کسی باقی نگذاشته بود. دیگه امروز تقریباً میشه گفت که همۀ اونایی که به مرخصی رفته بودن به سر کارشون برمیگردن... تعطیلات دیگه برای اکثر مردم توی این مملکت رو به اتمامه به جز از برای من، چون به جز اون یک هفته ای که از روی اجبار خونه موندم امسال از مرخصیم هنوز استفاده نکردم و باید تا آخر سال جاری چند هفته ای رو بگیرم وگرنه باطل میشن...
نزدیک به یک ماه و نیم از شروع این بحران میگذره. اتفاقات زیادی توی این مدت کم افتاده و حال روحیم خیلی بالا و پایین شده. الان ولی از حال خودم ناراضی نیستم. نمیتونم بگم خوشحالم ولی حداقل میدونم که بعضی وقتها لبخندی در گوشه لبام جایی میتونه پیدا کنه. هنوز احساس میکنم که سوگوارم، سوگوار در غم کسی که چندین سال همدمم بود، کسی که خیلی دوستش داشتم و کسی که خیلی بهش اطمینان داشتم، کسی که احساس میکنم دیگه از این دنیا رفته، از دنیای من... ولی هر روز که میگذره نبودنش رو بیشتر میپذیرم! گاهی دلم خیلی براش تنگ میشه و قلبم رو انگار از درون یکی با دو دستش فشار میده... اون موقعهاست که حس میکنم هنوز عزادارم و باید بپذیرم که اون دنیای من رو ترک کرد و رفت و من رو با باری از اندوه و غم تنها گذاشت!

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

تنها شانس

توی زندگی آدم یه چیزایی رو از دست میده و یه چیزایی رو به دست میاره. وقتی که دوستای خوب سراغ آدم رو میگیرن ناخوداگاه آدم به این فکر میفته که اگر احساس میکنه که سالهای عمرش رو بیهوده پای یک عده ای گذاشته ولی در مقابلش چیزایی رو به دست آورده که شاید تا به حال بهشون فکر نمیکرده...
این روزا خیلی فکر میکنم، یعنی فکر میکنم توی این بحرانی که الان توش به سر میبرم کاملاً عادی باشه! شاید به نظر اطرافیان این فکر کردنا کاملاً بی مورد باشه، چون همه بهم میگن فکر نکن و فکر زیاد کردن باعث افسردگیت میشه و فقط خودت رو داغون میکنی، ولی من فکر میکنم که همۀ اینا جزوشه و باید الان به همه چیز فکر کنم، باید همۀ زندگیم رو آنالیز کنم، همه چیز و همه کس رو زیر سؤال ببرم، باید شک کنم تا در انتها به یقین برسم... دقیقاً توی این موارده که آدما رو میشه شناخت، دوستای واقعی خودشون رو نشون میدن و از همه مهمتر نادوستها هم نقاب از چهره برمیدارن، همونجور که توی این چند هفتۀ اخیر این کار رو با من کردن!
هنوز هم حس میکنم که ناگفته هام روی قلبم سنگینی میکنن. بهم گفته شد که توی این شرایط نباید اصلاً کارهای ناگهانی انجام بدم چون بعداً ممکنه پشیمون بشم. دیگه اینکه چه هدفی از باز کردن سفرۀ دلم وجود داره وقتی که اون طرف جریان حتی طرز هجی کردن منطق رو یاد نگرفته؟! مسلماً این نطرات بی ربط نیستن و قابل تفکر هستن و به یقین من بهشون خیلی فکر خواهم کرد، ولی این سکه یه روی دیگه هم داره و اون این سکوت کردن منه که از سالیان پیش توی این رابطه دستور کارم قرار دادم و با اینکه خودم اذعان داشتم و دارم که اشتباه بود و لی توی این چند هفتۀ آخر باز هم همون رو تکرار کردم! باز سکوت کردم برای اینکه آزار ندم و در برابرش خودم رو آزار دادم. خواستم که همه چیز رو "زیبا" به پایان ببرم و اونچه که توی دلم مثل صخره ای سنگینی میکرد رو با خودم از اون خونه بیرون آوردم! برای یکبار هم که شده باید بر خلاف "رود مهربونی عموناصر" شنا کنم... اینکار رو باید بکنم و خواهم کرد، ولی زمانش هنوز نرسیده و باید از حرفهام اطمینان داشته باشم و از همه مهمتر نباید دیگه هیچ حرفی ناگفته بمونه... فقط یک شانس برای این حرکت وجود داره!

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

روان درمان

برای اولین بار توی زندگیم امروز پیش روان درمان رفتم. احساس خیلی خوبی بود چون به راحتی میتونستم راجع به همه چیز صحبت کنم بدون اینکه از این واهمه داشته باشم که شنونده کوچکترین تعصبی چه نسبت به من و یا محیط اطرافم داره. صحبت کردن در این بحران خیلی به آدم کمک میکنه و حرفهایی رو آدم ممکنه به زبون بیاره که حتی خودش هم شاید بهش فکر نکرده باشه... با اشتیاق منتطر جلسۀ بعد خواهم بود.

My immortal جاودانۀ من


My immortal - Evanescence

I'm so tired of being here, suppressed by all my childish fears
خسته ام از بودن در اینجا، تحت فشار ترسهای کودکانه ام
And if you have to leave, I wish that you would just leave
و اگر چاره ای به جز رفتنت نیست، ای کاش که میرفتی
Your presence still lingers here and it won't leave me alone
هنوز در اینجا حضور داری و حضورت مرا به حال خود رها نخواهد کرد

These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
این زخمها به نظر نمیرسند که التیام یابند، درد بیش از اندازه واقعیست
There's just too much that time cannot erase
بیشتر از آنست که زمان بتواند آنرا محو کند

When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی

You used to captivate me by your resonating light
تو با نور مشعشعت مرا میفریفتی
Now, I'm bound by the life you left behind
و اکنون من اسیر زندگیی میباشم که تو به جای گذاشتی
Your face it haunts my once pleasant dreams
چهره ات مرا در رؤیاهایی که زمانی مطبوع بودند تعقیب میکند
Your voice it chased away all the sanity in me
آوایت همۀ عقل و هوشم را میبرد

These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
این زخمها به نظر نمیرسند که التیام یابند، درد بیش از اندازه واقعیست
There's just too much that time cannot erase
بیشتر از آنست که زمان بتواند آنرا محو کند

When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی

I've tried so hard to tell myself that you're gone
تلاشی بس صعب نموده ام تا به خود بگویم که تو دیگر نیستی
But though you're still with me, I've been alone all along
ولیکن اگرچه هنوز با منی، تمامی این مدت را در تنهایی به سر برده ام

When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me, me, me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی، همۀ وجودم، همۀ وجودم

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

در سوگ فرشته

به یاد دوست که فرشتۀ زندگی ام بود و در سوگش به سووشون نشسته ام...


هایده - تنها با گلها

تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها همه شب با گلها
سخن دل را میگویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را میبویم من
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

پر کن پیاله را

پنج سال پیش این کار زیبای شجریان رو اینجا گذاشتم و به دلایلی از اینجا برش داشتم! حالا دیگه به هیچ وجه دلیلی نمیبنم که خودم رو سانسور کنم و از بودن این اثر خاطره انگیز در اینجا اجتناب کنم... حیف و صد حیف واقعاً!


شجریان - پر کن پیاله را

پر کن پیاله را کاین آب آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد!
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
من، با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر، خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی، با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر کن پیاله را

فریدون مشیری

بدیدم عاقبت گرگم تو بودی

بعضی وقتا هیچ چیز مثل یه شعر ناب نمیتونه بیانگر احساسات آدم باشه... امروز نمیدونم چرا همش این شعر شیخ اجل توی ذهنم در حال چرخشه:
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
بدیدم عاقبت گرگم تو بودی

سعدی

قدم کوچک

ضربۀ روحی ممکنه خیلی طول بکشه تا التیام پیدا کنه. توی این راه هیچکس به جز خود آدم نمیتونه به خودش کمک کنه. یکی از مهم ترین راهها توی این دوره تغییره. تغییرات نباید ناگهانی و خیلی بزرگ باشن چون در انتها آدم از پسش بر نمیاد و باعث میشه که آدم بیشتر از قبلش سرخورده بشه و به جواب مورد نظر نرسه!
باید قدمای کوچیک برداشت و این قدمای کوچیک رفته رفته تبدیل به قدمای بزرگتر میشن. توی این هفتۀ اخیر هر روز شاید چندین بار ای نوشته ای رو که درست دو روز بعد از اون روز نوشته بودم میخوندم. راستش احساس کردم که هر چی بیشتر میخونمش بیشتر ناراحت میشم. تصمیم گرفتم که تا چند وقتی دیگه سراغ اون نوشته نرم و بعدش هر چند هفته یکبار برم و بخونمش. اینجوری میتونم نیض احساساتم رو بگیرم و ببینم در چه وضعیتی هست و اگر بعد از چندین بار به این نتیجه رسیدم که اینا رو باید بگم اون موقع در اون مسیر حرکت کنم... یک قدم کوچیک به سمت جلو!

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

Leave me alone

باید حدس میزدم که به جز از برای کار زنگ نمیزنه، یعنی توی این مدت هم دقیقاً همین کار رو کرده بود و اصلاً عجیب نبود! وقتی که دیشب جواب تلفنش رو ندادم و بعدش هم خودم تماسی نگرفتم، مثل معمول همیشه دست به دامن مادرش شد و چند دقیقه پیش مادرش بهم تلفن زد... نمیدونم چرا متوجه نیستن که تماسشون باهام حالم رو بد میکنه و چرا من رو به حال خودم نمیذارن که با درد خودم بسازم! دیگه فکر کنم از اون خداحافطیی که ازشون کردم واضح تر نمیتونست باشه: بابا، 5 سال باهاتون زندگی کردم و به جز خوبی در حقتون نکردم، دوستون داشتم و دارم ولی باهام بد کردین! من نمیتونم بد باشم و تا آخرین ثانیه هم بدیی نسبت بهتون روا نداشتم... همتون کنار وایستادید و با سکوتتون صحه به کاراش و حرفاش زدید، متوجه هستم و دلخوریی ازتون به دل ندارم، ولی ولم کنید و دست از سرم بردارید

توی دل آدما

شبا اگه به زور دارو نباشه خوابم نمیبره. تازه با وجود این داروها نصف شب از خواب میپرم و تمام وجودم خیس عرقه... نمیدونم توی ضمیر ناخودآگاهم چه آشوب و بلوایی به پاست که توی خوابم به سراغم میان! دیشب ولی هر چه که بود انگار بهم آنترکت دادن و تا صبح تونستم بخوابم...
دیشب بهم دو بار پشت سر هم زنگ زد ولی من جواب ندادم. نمیتونم باهاش حرف بزنم، یعنی حرف برای گفتن خیلی زیاد دارم ولی همشون گله و شکایته. روز آخر توی حرفهایی که براش ضبط کرده بودم خیلی سعی کردم که فقط احساست مثبتم رو بگم و البته اصلاً از این کارم پشیمون نیستم چون میخواستم که همه چیز به خوبی به پایان برسه... ولی تمام اون یکی احساسات در درونم هر روز که میگذره بیشتر رشد پیدا میکنه... نمیدونم چرا بعد از گذشتن یک هفته دوباره بهم زنگ زد در حالیکه که گفته بودم پنج ماه نمیخوام هیچ تماسی با هم داشته باشیم... امیدوارم که دیگه زنگ نزنه و سعی نکنه باهام تماس بگیره... ای کاش آدما میتونستن بفهمن چی توی دل همدیگه میگذره!

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

انکار؟

بالاخره این یکشنبۀ طول و دراز هم گذشت و هفته ای نو آغاز شد. هفته راستش زیاد خوب شروع نشد و اول صبح دوباره افکار پریشون به سراغم اومدن :( یک دوگانگی توی ذهنم هست: از یک طرف فکر میکنم که خوب بود که همه چیز رو در آرامش به پایان بردم و از این بابت خوشحالم، ولی از طرف دیگه احساس میکنم که همۀ حرفهام رو نزدم و این حرفها روی قلبم سنگینی میکنن. دلم میخواد یک زمان طولانی بگذره و بعد ببینم آیا هنوز هم همین احساس رو دارم و در اون صورت اون موقع سفرۀ دلم رو خالی کنم، ولی خیلی سخته و همش با خودم باید در حال کلنجار رفتن باشم... نمیدونم کدومش درسته و انگار که بر سر یک دوراهی گیر کرده باشم داره آزارم میده! شاید هم هنوز در مرحلۀ انکار باشم و اینا همش از اونجا آب میخوره... نمیدونم!

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

یکشنبۀ طولانی

روز یکشنبه، بارون، باد یعنی فکر کنم دیگه بهتر از این ترکیب نمیتونه وجود داشته باشه! شاملو داره شعرهای خیام رو میخونه و بعضی از شعراش آدم رو مسخ میکنه...
این غافلۀ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

فکر کنم علی رغم هوای بد باید بیرون بزنم و جداً احتیاج به هوای تازه دارم وگرنه تا آخر شب نمیکشم... هفتۀ آینده هم که اولین وقت رو پیش روانشناس دارم. نمیدونم چه انتظاری باید ازش داشته باشم، شاید هم نتونه هیچ کمک خاصی بهم بکنه ولی مهم اینجاست که من این راه رو هم یک امتحانی بکنم. شاید که بتونه در جدا کردن این همه احساسات مختلف که گاه و بیگاه به سراغم میان بهم کمک کنه... بایست رفت و دید...
اصلاً انگار این روز قصد تموم شدن نداره! اول صبح یک سر به دریاچۀ محبوبم زدم و خلاصه دورش طوافی کردم و برگشتم خونه، بعدش هم یه سر دوباره رفتیم بیرون و یک دور توی فروشگاهها زدیم... ولی هنوز ساعتها مونده تا این یکشنبۀ خسته کننده به اتمام برسه :(

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

آخرین سیگار...

امروز بعد از حدود یک ماه آخرین سیگار رو گیروندم و یکبار دیگه به دست فراموشی سپردمش... نمیتونم بگم برای همیشه است چون دیگه باید یاد گرفته باشم که آدم از آینده و بازیهایی که براش آماده کردن خبر نداره، ولی امیدم به اینه که دیگه خودم رو توی این موقعیت قرار ندم که کسی دوباره به خودش این اجازه رو بده که بخواد اینچنین به من ضربه بزنه! خلأ بزرگی رو درونم احساس میکنم و میدونم که اون رو باید به مرور زمان با چیزایی که خوشحالم میکنن پر کنم. باید پیداشون کنم، باید دوباره خودم رو پیدا کنم و از همه مهمتر باید از وجود خودم و بودنم دوباره احساس خرسندی کنم...

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

زندگی: الهۀ زیبایی!

باز این صبح لعنتی که در عین زیبایی و طرواتش مثل کوهیه که روی شونه های آدم سنگینی میکنه! میدونم که این هم رفته رفته عادی میشه و درد صبحگاهان کم کمک و به مرور زمان از بین خواهد رفت. شب که میخوام سرم رو به بالین بذارم فقط یک فکر در سرمه اینکه چشمام رو که فردا باز میکنم چه افکاری دوباره به سراغم میان؟ آیا یک کمی مثبت تر از روز قبل هستن یا حتی شاید منفی تر...
خیلی خسته ام، روحم خسته و آزرده است! همه چیز خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد و ظرف چند هفته زندگیم زیر و رو شد. میدونم که  زمان زیادی نیاز هست تا جسم و روحم ترمیم پیدا کنه، میدونم که روزای خوب هم خواهند اومد و این زندگی نامرد همیشه اینجور باقی نمیمونه و باز روزایی رو میاره و در باغ سبز رو بهم نشون میده! نمیدونم چاره چیه؟ شاید باید ممنون همون روزای خوب بود و قدرشون رو دونست تا موقعی که وجود دارن، باید به همونا قانع بود و خوشحال بود از اینکه اگر روزای بد هستند در کنارشون روزهای زیبا هم وجود دارن، باید پذیرفت که زندگی مار خوش خط و خالیه و بعضی وقتا با زیبایی هاش میاد و تو رو محو خودش میکنه و به دورت میپیچه و با تمام وجودش نوازشت میکنه، ولی بعضی اوقات هم درست اون وقت که فکر میکنی که به آرامش رسیدی احساس میکنی که دور گردنت پیچیده و کمر به قتلت بسته و اگر به اندازۀ کافی قوی نباشی به دست اون الهۀ زیبایی به قتل میرسی...

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

ترنج

این هم تقدیم به تو دوست گلم و یار همیشگیم که توی دو دهۀ اخیر همیشه در کنارم بودی و هستی...


محسن نامجو - ترنج

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا تو از کجایی که آشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید


خواجوی کرمانی

حرفهای ناگفته

امروز روز دومه. صبح زود اومدم سر کار. دلم خیلی گرفته است. نمیدونم چرا هر وقت دلم میگیره ناخودآگاه به یاد ترانۀ صدای گریۀ ویگن میفتم. گذاشتمش و بغضم دوباره ترکید... همش اون صحنۀ خداخافظی جلوی چشممه. بهم هاج و واج نگاه میکردی و وقتی بوسه به لبانت زدم مات و مبهوت نگام میکردی، شاید هم میدونستی که این بوسه شاید  برای همیشه باشه و دیگه هیچوقت ممکنه منو نبینی. دستم رو جلوی در گرفته بودی و نمیخواستی بذاری من برم... خدایا، صبرم خیلی زیاده، خودت میدونی ولی کی این درد درمون پیدا میکنه؟ یه راهی بهم نشون بده که بتونم فراموش کنم!
دلم میخواد باور کنم که باهام صادق بودی ولی هر کاری میکنم ته دلم راضی نمیشه! دلم میخواد باور کنم که توی این نه ماه آخر داشتی میجنگیدی ولی یه چیزی اون تو بهم میگه که دروغه! وقتی که یادم میفته که اون روز میگفتی: تا حالا همش فکر میکردم پدر و مادرم با خارجیها نمیتونن کنار بیان ولی الان که فلانی رو دیدم میبینم بودن با خارجی ها اونقدرها هم غیر ممکن نیست، من شرمم میاد که به این فکر کنم که با من همبستر بودی و توی فکرت با دیگری بودن رو پیش خودت مزه مزه کرده باشی! وقتی که بدون مقدمه حرف از فروش خونه زدی و هر چی ازت پرسیدن آخه چرا هی طفره رفتی! و وقتی ماشین رو گرفتیم هی ساز این رو سر دادی که کاش نمیگرفتیم... دلم میخواد باورت کنم ولی ندای درونیم بهم میگه باهام صداقت نداشتی! فقط این رو میدونم که اگر یه روز بفهمم که پای کس دیگه ای در کار بوده و یا حتی فکرش رو میکردی وقتی که با من بودی، هرگز نمیبخشمت، این رو با تمام وجودم بهت قول میدم، برام خواهی مرد، چون روی تو جور دیگه ای حساب میکردم! و خورشید هیچوقت پشت ابرا نخواهد موند و زمان همه چیز رو یه روزی ثابت خواهد کرد...
خوشحالم که تا آخرین لحظه باهات صادق بودم و تا آخرین ثانیه هم احساساتم رو به پات ریختم و هیچوقت از این کارم پشیمون نیستم... از ته دل دوستت داشتم و تو قدرش رو ندونستی! پنج سال توی اون خونه زحمت کشیدم و توی ساختن اون زندگی همه جوره سهیم بودم، پسرت رو مثل فرزند خودم ازش مراقبت کردم و این کار رو با دل و جون کردم، خانواده ات رو خانوادۀ خودم دونستم و بهشون از ته دل عشق ورزیدم... به جز مهر و محبت چیزی از خودم به جای نذاشتم و تو دست آخر اینجوری دستمزدم رو دادی: "جول و پلاست رو جمع کن و برو"! اگه یه حیوون رو آورده بودی توی خونه ات و پنج سال به چز وفاداری و عشق بهت نکرده بود اینطور باهاش رفتار نمیکردی، من از حیوون برات کمتر بودم! منو از خونه ام و آدمایی که با تمام وجودم دوستشون داشتم طرد کردی، بهم انگهایی چسبوندی که هرگز فکر نمیکردم یه روزی از دهن تو این حرفها رو بشنوم، فکر میکردم که تو فرشتۀ من هستی و یه فرشته هیچوقت یه همچین کاری با من نمیکنه چون با بقیه فرق داره!...
تو الگوت "دوستت" بود و فکر کردی که اگه منو از زندگیت بیرون کنی مثل اون میشی و اونوقت خوشبختی، غافل از این بودی که اون اگه خوشبخت بود کوچکترین فرصتی رو که گیر میاورد نمیرفت تا خرخره بخوره تا فراموش کنه که تنهاست و تا آخر عمرش هم تنها خواهد موند چون نمیتونه کسی رو توی زندگیش نگه داره! تا کسی بهش نزدیک میشه به خیال خودش "خیلی زود رشتۀ ارتباط رو قطع میکنه" و این رو خیلی با افتخار به زبون میاره، فکر میکنه که خیلی "عشق برای دادن داره" ولی هرگز معنی عشق رو نفهمیده... آره چشمات رو باز کن و ببین بتت کیه و چطور "خیرت" رو میخواسته!... و دست آخر تو هم عین اون رفتار کردی... میخوام باورت کنم ولی هر روز که میگذره برام سخت تر میشه...
توی این چند هفتۀ آخر خیلی سعی کردی که نشون بدی دوست من هستی و برات اهمیت دارم ولی نگاهت چیز دیگه ای میگفت! دیگه نمیتونستم مثل سابق بهت اطمینان کنم! یه چیزی در درونم بهم میگفت که همۀ اینها مصنوعی هستن و یه مدت دیگه وقتی تمام این مسائل تموم بشه و نیازی به بودن من نباشه خیلی "صادقانه" میای و بهم میگی که ما دیگه دوست هم نمیتونیم با هم باشیم... دیگه بهت هیچ اعتمادی ندارم... خرابش کردی و خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی خرابش کردی و به همین خاطر چاره ای جز این ندیدم که فاصله بگیرم... راه دیگه ای برام باقی نذاشتی! تو برام فرشتۀ نجاتم بودی و در انتها مثل همۀ اونای دیگه بزرگترین ضربۀ زندگیم رو بهم زدی!...
ازم پرسیدی که دوستم باهات چه دشمنیی داشت؟ اون روز بهت نگفتم ولی شاید اون چیزهایی رو در تو میدید  که من نمیدیدم... اون اومدن این روز رو شاید میدید و میدونست که تو کسی هستی که دیر یا زود با من این کار رو میکنی و این چیزی بود که من خودم هم سالها بود که حس کرده بودم و یه صدایی در درونم بهم میگفت که این کسی نیست که تا آخر عمرت باهات بمونه، ولی من نمیخواستم که به این صدا گوش کنم... اینو از "دوست" نازنینت هم میتونی بپرسی چون این رو حتی به اون هم گفته بودم، اون موقعها که دردهای بیماری به سراغم میومد و نگاههای سرزنش آمیز تو رو میدیدم که بهم میگفتن: اه، باز هم که درد داری؟! همون موقعها به ذهنم رسیده بود که اگه پیر بشم و احتیاج بهت پیدا کنم چه رفتاری باهام خواهی کرد؟!... جوابش ظاهراً اصلاً سخت نبود فقط من نمیخواستم ببینم!

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

روز بعد

بالاخره دیروز گذشت و کاری رو که دو هفته تموم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود انجام دادم: به پنج سال از زندگیم پایان دادم، کاری بود که بایست میکردم. شروعی زیبا رو با پایانی زیبا خاتمه دادم. خوشحال نیستم و احساسات زیادی درونم رو فرا گرفته. خشم هست، دلتنگی هست، افسردگی هست، اظطراب هست و شاید خیلی احساسات دیگه، ولی در عین حال احساس سبکی میکنم. این چند هفتۀ اخیر همش حس میکردم که این رابطه حقیقی نیست و توش پر از دروغه! حس میکردم که اگر بخوام ادامه بدم باز خودم رو در معرض خطر میدم و باز بهم ضربه میزنه و به یقین میتونم بگم که میزد...چند روز دیگه یا چند هفتۀ دیگه میومد و میگفت که ما دیگه حتی دوست هم نمیتونیم باشیم...
حالا دیگه این گوی و این میدون برای تو! میخواستی که از زندگیت برم بیرون و رفتم. فکر کردی که با بیرون رفتن من به خوشبختی میرسی، امیدوارم که خوشبخت بشی، ولی هرگز به خوشبختی نخواهی رسید تا موقعی که به خودت دروغ میگی! اگر فکر میکنی که با وانمود کردنت دیگران رو متقاعد میکنی، ولی خودت رو چیکار میکنی و تا کی میتونی سر خودت رو کلاه بذاری؟ بالاخره یه روزی مجبور میشی قاضی خودت بشی و ببینی با زندگی ما چیکار کردی!... من رفتم که تو بیش از این آزار نبینی، رفتم که دیگه شکستنم رو بیشتر از این نبینی، رفتم چون واقعاً دوستت داشتم. پنج سال بهت فرصت دادم و در قلبم رو به روت باز کردم، ولی هرگز به عمق روح من پی نبردی... و از کاری که با من کردی کاملاً پیدا بود. هرگز فکر نمیکردم که با من این چنین بکنی... شاید هم بزرگترین اشتباهم توی زندگی همین بود، فکر میکردم که با بقیه فرق میکنی!

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

خدا نگهدارت

توی این زندگی ملعون با سرنوشت نمیتونی بازی کنی چون همیشه بازنده ای... پدر و مادر بالاخره یه روزی این دنیا رو ترک میکنن، خواهر و برادر و دوست سرشون توی زندگی خودشونه و بچه های آدم هم باید که به دنبال سرنوشت خودشون برن... اون که میمونه اونیه که توی روز پیری با دستای لرزونش در حالیکه هنوز برق عشق توی چشمای فرتوتشه یه لیوان آب رو میاره و توی تاریکی شب که هیچ بنی بشری توی این دنیای نامرد به فکرت نیست، به دستت میده...

ای، چی بگم؟! ما آدما قدر چیزایی رو که توی زندگی داریم نمیدونیم تا موقعی که از دستشون بدیم. وقتی که از دستمون رفت، تازه می فهیم که توی زندگی چی داشتیم و چطور با دست خودمون و با توقعات دور از واقعیتمون، تیشه به ریشۀ خوشبختیمون زدیم. دست ماست که بزرگترین دشمن ماست...
هیچ چیز رو توی زندگی به زور نمیشه نگه داشت، اگه چیزی رو از صمیم قلبت توی زندگی خواستی باید که رهاش کنی، اگه برگشت همیشه مال توست، و اگه برنگشت هرگز از آن  تو نبوده!

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

اعتماد

نمیدونم چرا امروز زمان اینقدر کند میگذره، ثانیه ها مثل ساعت دارن میگذرن... دو ساعت دیگه سر کار هستم و بعدش میزنم بیرون...
خیلی به این مسئله فکر میکنم که چرا باید اینقدر برام مهم باشه که این جریان رو بهش پایان بدم و مهم ترین دلیلی که براش پیدا میکنم اینه که شاید دیگه بهش اطمینان ندارم. با ضربه ای که بهم زده فکر میکنم که این دوستی ظاهری هم عاقبت خوشی نداره و الان شاید به دلیل این باشه که برای کارها احتیاج به من بوده...نمیدونم این درسته یا نه، شاید هم بدبین باشم ولی این رو میدونم که دیگه اون اعتماد سابق رو بهش ندارم... کسی که یک بار این کار رو کرد باز هم میتونه انجام بده... امیدوارم که یه روزی بتونم خوشبینیم رو دوباره به دست بیارم چون من این نیستم!  

شمارش معکوس 1

صبح بهش پیغام دادم که فردا ساعت یازده صبح میخوام برم و ببینمش. یک ساعت بعد جواب داد. نوشته بود که امیدوارم چیز خاصی نشده باشه! واقعاً نمیدونم چی بگم؟! آخه چی میخواستی بشه؟ تمام زندگی من رو زیر و رو کردی، از خونه ام که 5 سال توش زحمت کشیدم بیرونم کردی، از آدمایی که این همه سال بهشون انس گرفتم و مثل خانوادۀ خودم دوستشون داشتم جدام کردی! بهم انگهایی رو چسبوندی که واقعاً شرمم میاد وقتی بهشون فکر میکنم. دیگه چی میخواستی بشه؟! خلاصه که انگار فردا تمام روز رو میخوان جایی برن و بعدازظهر برمیگردن...باز هم چند ساعت باید به صبرم اضافه کنم و طاقت بیارم...ولی دیگر روز آخره و تنها تسلیم همینه!