۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

توی دل آدما

شبا اگه به زور دارو نباشه خوابم نمیبره. تازه با وجود این داروها نصف شب از خواب میپرم و تمام وجودم خیس عرقه... نمیدونم توی ضمیر ناخودآگاهم چه آشوب و بلوایی به پاست که توی خوابم به سراغم میان! دیشب ولی هر چه که بود انگار بهم آنترکت دادن و تا صبح تونستم بخوابم...
دیشب بهم دو بار پشت سر هم زنگ زد ولی من جواب ندادم. نمیتونم باهاش حرف بزنم، یعنی حرف برای گفتن خیلی زیاد دارم ولی همشون گله و شکایته. روز آخر توی حرفهایی که براش ضبط کرده بودم خیلی سعی کردم که فقط احساست مثبتم رو بگم و البته اصلاً از این کارم پشیمون نیستم چون میخواستم که همه چیز به خوبی به پایان برسه... ولی تمام اون یکی احساسات در درونم هر روز که میگذره بیشتر رشد پیدا میکنه... نمیدونم چرا بعد از گذشتن یک هفته دوباره بهم زنگ زد در حالیکه که گفته بودم پنج ماه نمیخوام هیچ تماسی با هم داشته باشیم... امیدوارم که دیگه زنگ نزنه و سعی نکنه باهام تماس بگیره... ای کاش آدما میتونستن بفهمن چی توی دل همدیگه میگذره!

هیچ نظری موجود نیست: