۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

زندگی: الهۀ زیبایی!

باز این صبح لعنتی که در عین زیبایی و طرواتش مثل کوهیه که روی شونه های آدم سنگینی میکنه! میدونم که این هم رفته رفته عادی میشه و درد صبحگاهان کم کمک و به مرور زمان از بین خواهد رفت. شب که میخوام سرم رو به بالین بذارم فقط یک فکر در سرمه اینکه چشمام رو که فردا باز میکنم چه افکاری دوباره به سراغم میان؟ آیا یک کمی مثبت تر از روز قبل هستن یا حتی شاید منفی تر...
خیلی خسته ام، روحم خسته و آزرده است! همه چیز خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد و ظرف چند هفته زندگیم زیر و رو شد. میدونم که  زمان زیادی نیاز هست تا جسم و روحم ترمیم پیدا کنه، میدونم که روزای خوب هم خواهند اومد و این زندگی نامرد همیشه اینجور باقی نمیمونه و باز روزایی رو میاره و در باغ سبز رو بهم نشون میده! نمیدونم چاره چیه؟ شاید باید ممنون همون روزای خوب بود و قدرشون رو دونست تا موقعی که وجود دارن، باید به همونا قانع بود و خوشحال بود از اینکه اگر روزای بد هستند در کنارشون روزهای زیبا هم وجود دارن، باید پذیرفت که زندگی مار خوش خط و خالیه و بعضی وقتا با زیبایی هاش میاد و تو رو محو خودش میکنه و به دورت میپیچه و با تمام وجودش نوازشت میکنه، ولی بعضی اوقات هم درست اون وقت که فکر میکنی که به آرامش رسیدی احساس میکنی که دور گردنت پیچیده و کمر به قتلت بسته و اگر به اندازۀ کافی قوی نباشی به دست اون الهۀ زیبایی به قتل میرسی...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شو ریده باز اید به سامان غم مخور