۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

یکشنبۀ طولانی

روز یکشنبه، بارون، باد یعنی فکر کنم دیگه بهتر از این ترکیب نمیتونه وجود داشته باشه! شاملو داره شعرهای خیام رو میخونه و بعضی از شعراش آدم رو مسخ میکنه...
این غافلۀ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

فکر کنم علی رغم هوای بد باید بیرون بزنم و جداً احتیاج به هوای تازه دارم وگرنه تا آخر شب نمیکشم... هفتۀ آینده هم که اولین وقت رو پیش روانشناس دارم. نمیدونم چه انتظاری باید ازش داشته باشم، شاید هم نتونه هیچ کمک خاصی بهم بکنه ولی مهم اینجاست که من این راه رو هم یک امتحانی بکنم. شاید که بتونه در جدا کردن این همه احساسات مختلف که گاه و بیگاه به سراغم میان بهم کمک کنه... بایست رفت و دید...
اصلاً انگار این روز قصد تموم شدن نداره! اول صبح یک سر به دریاچۀ محبوبم زدم و خلاصه دورش طوافی کردم و برگشتم خونه، بعدش هم یه سر دوباره رفتیم بیرون و یک دور توی فروشگاهها زدیم... ولی هنوز ساعتها مونده تا این یکشنبۀ خسته کننده به اتمام برسه :(

هیچ نظری موجود نیست: