۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

چوب حراج

خیلی جالبه وقتی یک آدم کاملاً غریبه رو ملاقات میکنی و این آدم که تا حالا توی عمرت و حتی شاید توی زندگیهای قبلیت هم ندیدیش، در عرض کمتر از شصت بار حرکت عقربۀ دقیقه شمار ساعت چنان جان کلام رو دریافت میکنه که بهت میگه: عموناصر، تو فقط شیئی بودی که به عنوان یک جایزه ایی که توی مسابقات میبرن انتخاب شدی، هرگز به این فکر نکردن که این شیئ میتونه احساسات داشته باشه چون اصولاً ابدا اهمیتی نداشته و حالا دیگه این شیئ چوب حراج توی سرش خورده و توی حراج بیرون گاراژ باید به هر قیمتی هست دک بشه و بره... آخ که چقدر زیبا توصیف کردی، همخون مهربونم وقتی که گفتی: تو لله ای بودی که تاریخ مصرفت تموم شده بود!... و چقدر جالب بود که من بدون اینکه بدونم محتوای این ملاقات چطور خواهد بود نوشتۀ قبلی رو نوشتم!... "دوست"، حراج، کادو... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

هیچ نظری موجود نیست: