۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

تنها صداست که میماند

این روزا به طرز عجیبی درگیر روزمرگی ها هستم، با اینکه کار به خصوصی هم در واقع انجام نمیدم! هوای پاییزی هم در این مملکت رفته رفته داره رو به سرما میره! جالبه که بعضی آدما از ابتدای زندگیشون تکلیفشون در مقابل گرما و سرما کاملاً روشنه، یعنی یا گرمایی هستند، یا سرمایی و یا اصلاً هیچ مراوده ای با آب و هوا ندارند! راستش موقعی که من از وطن بیرون میومدم، خودم هم عضو لاینفک همین دسته ی آخر بودم. اما توی این سالها در خارج از کشور، به فراخور وضعیت زندگی، آب و هوا و خیلی فاکتورهای دیگه، احساس می کنم که طبع جویم خیلی تغییر کرده... یادمه توی یک دوره ای که من هم مثل همه ی دانشجو های دیگه که انواع و اقسام "کارهای دانشجویی" میکنند، صبح های خیلی زود مشغول به شغل شریف روزنامه فروشی بودم. فقط اینقدر بگم که اختلاف دمای بیرون و درون خونه حدود چهل و پنج درجه بود! خلاصه بعد از سه ساعت ایستادن در هوای دلپذیر زمستونی، هیچ جای تعجبی نبود که توی اون دوران از هر چی زمستون و سرما بیزار شده بودم :)...بگذریم! به هر حال بی مناسبت نیست که ترانه ی پاییز رو از زنده یاد مازیار در اینجا بذارم. خدا بیامرز در وطن موند و شنیدم که در وضعیت نه چندان جالب این دنیا رو ترک کرد! من شخصاً صداش رو همیشه دوست داشتم. یک گرمای خاصی در صداش وجود داشت و البته هنوز هم وجود داره، چون به قولی تنها صداست که میماند...ا


مازیار - پاییز

پاییز برای باغچه ها فصل سکوت و ماتمه
فرصت بودن گلها رو ساقه ها خیلی کمه
صدای بال چلچله به گوش گل نمیرسه
لب گل شقایق رو بارون دیگه نمی بوسه

کوچه به سوگ پنجره نشسته در شب سیاه
جغدی از اون خرابه ها چشم می دوزه به غصه ها
میگه شب شهادت گلها بدست پاییزه
خون تو گلوی زخمیه لاله همیشه لبریزه

مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن
مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن

منم که با فصل خزون یه روز به دنیا اومدم
به نوبهار سبز خود یک شبه پشت پا زدم
رو شاخه های سرنوشت خشکیده برگ آرزو
تو این غروب بی کسی رسیده مرگ آرزوم

برگ درخت عمر من لحظه به لحظه می ریزه
ببین بهار زندگیم اسیره دست پاییزه

مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن
مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

بدر versus بیخوابی

چند روزی میشه که شبها سر ساعت سه از خواب می پرم و بعدش دیگه خوابم نمیبره! فکر کردم که شاید به قرص کامل بودن ماه توی چند روز اخیر ربط داشته باشه، چون وقتی از خواب بیدار میشم، چنان مهتاب توی اتاق رو روشن کرده که انگار چند تا لامپ مهتابی رو روشن کرده باشی! رفتم و توی اینترنت یک کمی جستجو کردم شاید که محققین رابطه ای بین این دو پدیده پیدا کرده باشند، جالبه که هر دو هم با حرف ب شروع میشند یعنی بدخوابی و بدر (ماه شب چهارده). اینجور که به نظر میاد تا به حال هیچ ارتباط علمی آماری در این مقوله پیدا نکرده اند! حذف نوشیدن چند لیوان چای شبانه هم که هیچ کمکی نکرد! خلاصه که هر چی که دلیلش هست، خدا به داد برسه :) چونکه یا روحیه و در اعماق ضمیر ناخودآگاهه و شبها فیلش یاد هندستون میکنه، و یا جسمیه و دیر یا زود به طرق دیگه هم اظهار وجود خواهد کرد...ا

۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

!من که از شیشه نیستم

روز جمعه بعدازظهره! من دیگه یواش یواش میخوام جول و پلاس رو جمع کنم، کرکره های "مغازه" رو پایین بکشم و هفته ی کاری رو آروم آروم به پایان ببرم. بر عکس خیلی وقتها که از صبح که از خواب بیدار میشم و یک نوشته ای رو پیش روی ذهنم میبینم، الان این کلمات کاملاً فی البداهه دارند روی صفحه ی رایانه ام نقش میگیرند... افکار زیادی درون ذهنم در حال گردش هستند ولی بیشترشون حول یک محور می چرخند... محوری که نزدیک به نیمی از زندگی من رو تحت الشعاع قرار داده و تا آخرین لحظه ی عمرم هم جزئی از وجودم رو تشکیل خواهد داد! توهم رو باید کنار گذاشت، عموناصر! اگر فکر می کردی که با گذشت زمان این احساس تغییر خواهد کرد، سخت در اشتباه بودی!...ا
اینقدر نگران نباش! من که از شیشه نیستم...ا -
چقدر جالبه که همین حرفها رو من هم خودم یک روز به نسل قبلی میزدم: از این دست که بدی از اون دست میگیری! آره میدونم که تو از شیشه نیستی، ولی من هم از سنگ نیستم! خوشحالیه تو خوشحالیه من، ناراحتیت ناراحتیه من و نگرانی هات نگرانیهای منه! چطور میتونم نگران نباشم؟!!...ا
میدونید، تخطئه کردن همیشه کار راحتیه! و تا وقتی که آدم خودش توی یک موقعیت قرار نگرفته، اظهار نظر کردن بسیار آسونه! به کسانی که نسل بعدی رو شاید "زود" به دنبال زندگی خودشون می فرستند، به سادگی میشه خرده گرفت... وقتی که توی موقعیتش قرار گرفتی و بر خلاف میل باطنیت درد دوری رو به جان خریدی، و علی رغم بالیدن به عصویتت در دار و دسته ی ذکور، هفته ها دور از چشم برحقان ریزش اشک، در خفا گریستی، اون موقعست که به یاد نسل قبلیه خودت میفتی و با احترامی صد چندان بیشتر، ازشون به نیکی یاد می کنی..ا

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

She

نمی دونم چرا این چند وقته همش به یاد خواننده های قدیمی و ترانه هایی می افتم که به جرأت میتونم بگم که شاید بیشتر از دو دهه میشه که نه شنیدمشون و نه اصولاً به یادم بوده اند. اون قدیما یادم میاد که صدای شارل آزناوور خواننده ی ارمنی تبار فرانسوی رو خیلی دوست داشتم. یک نواری ازش خریده بودم که البته تمامیه ترانه هاش رو به زبون آلمانی خونده بود. گوش دادن به این نوار به واسطه ی آلمانی خوندن با لهجه ی غلیظ فرانسه ی این خواننده، خالی از لطف نبود! ترانه ی زیر میشه گفت یکی از معروف ترین و جدیدترین آهنگ هاییه که به انگلیسی خونده...ا



She
May be the face I can't forget
A trace of pleasure or regret
May be my treasure or the price I have to pay
She may be the song that summer sings
May be the chill that autumn brings
May be a hundred tearful things
Within the measure of the day

She
May be the beauty or the beast
May be the famine or the feast
May turn each day into heaven or a hell
She may be the mirror of my dreams
A smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside a shell

She who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No one's allowed to see them when they cry
She may be the love that can and hope to last
May come to me from shadows of the past
That I remember till the day I die

She
May be the reason I survive
The why and where for I'm alive
The one I'll care for through the rough and rainy years
Me I'll take her laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I got to be
The meaning of my life is

She, she, she

ساز من

سه تارم رو بعد از چندین سال خاک خوردن در چندین خونه و در جاهای مختلف منزل اعم از گوشه ی اتاق و بالای کمد و ... بیرون کشیدم و بالاخره صداش رو درآوردم! خلاصه احساس خیلی خوبیه وقتی که دوباره انگشتان دست چپم روی سیمهاش به حرکت در میان! البته از آماتور هم یک پا آماتورترم و بعد از چندین جلسه کلاس رفتن پیش کسی که در واقع ساز اصلیش سنتور بود، خودم توی خونه مشغول یادگیری شدم. بعدش هم که تازه درست و حسابی داشتم راه میفتادم، دست عزیز بنای ناسازگاری رو گذاشت. به قول شتر نقال توی شهر قصه هیچ دشمنی بدتر از دست خود آدم نیست :) یه جایی چند روز پیش می خوندم که یکی از ویژگیهای سه تار رابطه ی احساسیه که بین نوازنده و این ساز به وجود میاد! من که هنوز نوازنده به حساب نمیام ولی اونقدر رو مینتونم شهادت بدم که آرامش خاصی به آدم میده و هر چند که بعد از دقایقی چند اسید لاکتیک شانه ی چپ بالا میزنه، با این وصف روح نشاط خاصی پیدا میکنه...ا

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

Love on the rocks

Neil Diamond - Love On The Rocks

Love on the rocks
Aint no surprise
Just pour me a drink
And I tell you some lies
Got nothing to lose
So you just sing the blues all the time

Gave me your heart
You gave me your soul
Then you left me alone here
With nothing to hold
Yesterday is gone
Now all I want is a smile

First, they say they want you
How they really need you
Suddenly you find you're out there
Walking in the storm
When they know they have you
Then they really have you
Nothing you can do or say
You've got to leave, just get away
We all know the song

Love on the rocks
Aint no big surprise
Just pour me a drink
And I tell you my lies
Yesterday is gone
And now all I want is a smile

کاسه ای زیر نیم کاسه

ازم ایراد گرفته شد که گاهی در نوشته هام خیلی تیز هستم و به ویژه اعتراضی که به نوشته ی قبلیم شد، عنوانش پیش قضاوتی بود! هیچکس البته "کامل" نیست و من در مورد خودم میتونم اعتراف کنم که گاهی شاید احساساتم جلوتر از خودم در حال حرکتند. علی ای حال از دوست بسیار عزیزی میخوام نقل قولی به طور کاملاً مستقیم بکنم:) هر چیزی که تو رو به تعجب بندازه، مطمئن باش که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه!...ا

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

احساس مادرانه!

چند روزی هست که میخوام چند سطری بنویسم، ولی همش یک موردی پیش میاد و رشته ی افکار که قطع شد دیگه کار از کار گذشته! امروز صبح بعد از مدتها موفق به تماشای برنامه ی صبحگاهی تلویزیون شدم. تصادفاً مصاحبه ای با برنده ی جایزه ی ادبی نوبل، خانم لسینگ رو نشون میداد. کنجکاویم جلب شد و در راه بین آشپزخونه و اتاق نشیمن از حرکت بازایستادم. مطلقاً هیچی در مورد این خانم نویسنده نمیدونستم. هر چی بیشتر به سؤالهای مصاحبه کننده جواب میداد، احساس می کردم که بیشتر حالت آنتیپاتی من رو به خودش تحریک میکنه! آدمی به این متکبری در تمام عمرم ندیده بودم. می گفت که من اصلاً تعجبی از این جایزه نمی کنم و این رو باید سی چهل سال پیش به من میدادند، و در جواب این سؤال که چه احساسی از دریافت این جایزه داره گفت: من جای اونا (کمیته ی نوبل) خجالت میکشم که این همه سال صبر کردند!! واقعاً که!!! هر جمله ای که از دهن این شخص بیرون میومد، بوی تکبر میداد. توی اینترنت به دنبال اطلاعات بیشتری در موردش گشتم و این مقاله رو در نیویورک تایمز پیدا کردم. وقتی شرح مختصر زندگیش رو خوندم، دیگه زیاد تعجبی در مورد شخصیتش نکردم... مادری که دو فرزندش رو در ابتدای زندگیشون به حال خودشون رو رها میکنه، چون "احساس زندانی بودن" میکنه! میدونید، خیلی وقتا میگن که احساس پدرها در مورد فرزندانشون هیچوقت مثل مال مادرها نمیتونه باشه و مال مادرا غریزیه و خلاصه از این حرفها... ولی جداً بعضی از "مادرها" رو عارم میاد اسم مادر روشون بذارم! صد رحمت به احساس"اکتسابی پدارنه" که به قول عزیزی شرف داره به اون احساس "غریزی مادرانه" که در برابر احساسات غریزی "یک وجب پایین تر" شون ظاهراً پشیزی اهمیت نداره!!!

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

وقتی تو نیستی

اول صبح در اثر خوندن ایمیلی از اداره ی مهاجرت اونقدر عصبانی شدم که به معنای واقعی کلام صدای غلیان خونم رو در شرایین میشد شنید! من جداً به این نتیجه رسیدم که در کارگزینی این اداره غربیلی رو تعبیه کرده اند که موقع گزینش هر چی آدم نژاد پرست و بیگانه ستیز رو الک کرده و استخدام می کنند! متأسفانه این برای اکثر این کشورهای غربی صدق می کنه... بگذریم چون اگه زیاد وارد معقولات بشیم و بخواهیم عادلانه قضاوت کنیم، رفتاری که در وطن خودمون با بیگانگان دارند صدها مراتب بدتر از اینه و با دیدن اون رفتارها آدم برای اینها صد تا صلوات هم میفرسته...ا
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است: عزیزم، از این ترانه خوشت اومد... پس در اینجا اون رو به تو تقدیم میکنم و امیدوارم که همونطور که در این لحظات سحری شنیدنش به من آرامش داد، تو رو نیز دلشاد کنه!... وقتی تو نیستی...ا


ابی - وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی گم میشه آفتاب
خاکستر میشه حریر مهتاب
از رفتنت من پر میشم از شب
شب دلهره شب اضطراب

وقتی تو نیستی دنیا شب میشه
شب از دل من شب تا همیشه
بی تو هر نفس تکرار ترسه
لحظه لحظه نیست نبض تشویشه

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ی ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ی ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

تکرار تاریخ

خیلی وقتا به این فکر می کنم که وقتی خودم به سن تو بودم چی از ذهنم میگذشت! ولی هر چند هم که مشابهت هایی رو پیدا می کنم، باز هم تفاوت از زمین تا آسمان است. از قدیم به ما می گفتند که زود ازدواج کنید تا فاصله ی سنیتون با فرزندانتون زیاد نشه و همدیگر رو بهتر درک کنید! راستش ما هم در هر حال خواسته یا نا خواسته به این سخن بزرگترها لبیک گفتیم و در عنفوان جوانی تا چشم به هم زدیم دیدیم داریم پوشک عوض می کنیم :) یعنی با اینکه تمام شرایط برای نزدیک شدن دو نسل را مهیا کردیم، ولی باز هم بیشتر مواقع این فاصله احساس میشه! به گونه ای انگار نسل ما دقیقاً می دونست که به دنبال چیه، اهدافش کاملاً مشخص بود و برای نیل به اونا تلاش می کرد... ولی جوونای امروز، اینطور که به نظر میاد، سالها مثل کلاف سر در گم دور خودشون می چرخند که شاید بتونند به طریقی خودشون رو پیدا کنند!... نمی دونم، انگار این چرخه ایست که مرتب میچرخه و تکرار میشه... شاید پدر و مادر های ما هم در مورد ما همین فکر رو می کردند و یک روزی بچه های ما هم در مورد اولاد خودشون چنین فکری رو خواهند داشت... و تاریخ بدین شکل تکرار میشه...ا

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

!آی آدمها

!آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یا بیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان

آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه تان برتن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
!آی آدمها
او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
!آی آدمها که روی ساحل آرام، در کار تماشایید

موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
:می رود نعره زنان؛ وین بانگ باز از دور می آید
!آی آدمها
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها
!آی آدمها

نیما یوشیج

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

"شرم از "هموطن

چند روزی نبودم و خلاصه از دیار و یک قسمتیش رو هم از یار دور بودم. تازه در خونه رو باز کرده بودم و داشتم کاپشنم رو از تنم در میاوردم که زنگ زدند! همسایه ها انگار برام اخبار دل انگیز داشتند! گفتم که وسائلم رو جمع و جور میکنم و سری بهتون میزنم. همینطور که مشغول باز کردن ساکم بودم، افکارم در هزاران جا چرخی زد. همش به این فکر می کردم که یعنی چی شده؟! و بیشتر و بیشتر بهم حالت نگرانی دست میداد! ولی بعدش به خودم دلداری میدادم که: نه بابا! حتماً چیزی نیست، چون صورت همسایه وقتی مژده از اخبار "خوب" میداد، خندان بود و اثری از تلاطم درش دیده نمیشد!...وقتی زنگ در رو زدم و وارد خونه شون شدم،بلافاصله خبر جدید رو به اطلاع من رسوندند! شوک بهم دست داد و دهنم رو از فرط تعجب نمیتونستم ببندم! چی میشنیدم؟! سالیان سال همه بهم میگفتند که آدم شناس خوبی هستم و راستش رو بخوایید، گاهی اوقات امر به خود من هم مشتبه میشد! به قول دوستی فکر میکردم که "علی آباد هم دهیه..." توی این سالهای مدید در غربت، همیشه از "هموطنان" دفاع کرده ام و همیشه به خصوص در برابر "نسل دومی ها" حامی میهن و "هم میهن ها" بوده ام! ولی دیشب وقتی همسایه گفت که: یکی سری "هموطنِ" دیگه هم دوباره به لیست سیاهم اضافه شدند و بیشتر بهم ثابت شد که به هموطن جماعت نمیشه اعتماد کرد... من فقط سرم رو از شرم به زیر انداختم و سکوت کردم! چی داشتم بگم آخه؟! باید جسارتش رو داشتم و پیش این همسایه ی نسل دومی اعترف می کردم که اصلا" در رفتارهای این آدمها در خارج از کشور جای تعجبی نیست! اینها همونهایی هستند که الان اکثریت مردم اون دیار رو تشکیل میدند. اینها همونهایی هستند که از سپیده ی سحر که چشم باز میکنند تا بوق سگ که به خواب برن، فکری جز این ندارند که چطور سر همدیگر رو کلاهی گشاد بذارن!... ولی غرور و عِرق ملیم اجازه ی این جسارت رو بهم نداد! مع الاسف!... واقعیت امر اما در اینجاست که از دیشب تا به حال از متعلق بودن به اون آب و خاک احساس شرم می کنم! آیا هیچ احساسی بدتر از این در دنیا وجود داره؟!!!...ا