۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

باد فاشیسم

بعد از پنج روز "تعطیلی اجباری" امروز دوباره روز اول کاره. شاید به کار بردن کلمۀ اجباری کمی عجیب به نظر برسه ولی وقتی آدم کار به خصوصی توی خونه برای انجام دادن نداشته باشه و حسابی حوصله اش سر بره اونوقت تعطیلات اجباری هم به نظر آدم میاد دیگه، مگه نه؟
مردم اینجا هر ساله نزدیک ایام کریستمس که میشه تقویماشون رو بیرون میکشن و نگاهی به روزهای قرمز این ایام میندازن، یک بررسی اساسی میکنن که ببینن چند روز مرخصی بگیرن تا سر جمع یک دفعه دو هفته ای تعطیل باشن. اگر روزا باهاشون یار باشن که با دو سه روز مرخصی یکباره تا دو هفته هم از کار فراغت پیدا میکنن... من اما امسال با خودم عهد کردم که هر روزی قابل سر کار اومدن باشه میام این سنگر مهم رو خالی نمیذارم :)
تعطیلیها البته تموم نشدن. مثلاً همین هفته کلهم سه روز بیشتر در تقویم سیاه نیستن و هفتۀ بعد هم چهار روز. خلاصه که سرتون رو درد نیارم تازه از وسطهای هفتۀ آینده است که ملت دوباره به طور عادی به سر کاراشون برمیگردن، با جیبهای خالی حاصل از خریدهای این ایام و با شکمهای بزرگتر شده منتج از غذاهای و آشامیدنیهای بیش از اندازۀ این مدت...
وضعیت جوی این کشور از موقعی که ما به اینجا اومدیم خیلی تغییر کرده، البته شاید هم مال کل دنیا تغییر کرده باشه. امسال تابستونش بسیار گرم و طولانی بود و پاییز که معمولاً خیلی کوتاهه و به سرعت مبدل به زمستون میشه امسال خیلی درازتر از سالهای قبل بود. تا همین چند روز پیش خبری از برف نشده بود و کریستمس اینها رو هم سفید نکرد. ولی سرما به طوری ناگهانی سر و سراغش پیدا شد، به طوری که اختلاف دمای امروز صبح شاید با همین روز در هفتۀ گذشته 20 درجه ای بشه. خوب البته به قول همینجاییها هوای بد وجود نداره و فقط لباسه که میتونه نامناسب باشه! مقصدم اینه که هوای جوی رو در بیشتر مواقع میشه کاریش کرد، تو سرما میشه لباس بیشتری پوشید و توی گرما تا اونجایی که درگیر قانون نشی کمتر :) 
ولی یک نوع دیگه ازبادهای سرد و برنده ای توی این کشور و شاید هم بشه گفت توی این قاره در حال وزیدن هستن! تازه نیستن این بادها، با نسیمهایی شروع شدن از دو سه دهۀ پیش و رفته رفته سرعت وزششون زیادتر شد. دلم نمیخواد این کلمه رو استفاده کنم ولی جداً واژه ای بهتر و مناسب تر که به خودم بچسبه رو در این لحظه پیدا نمیکنم. مناسبترین نام برای این بادها "فاشیسم" هست! حزبی که تا دو دهۀ پیش سرانش لباسهای نازیست ها رو برتن میکردن و در جلسات مخفی خودشون چه بسا هنوز دست راست رو به سوی آسمون دراز میکردن و "هیل هیتلر" میگفتن، امروز بیش از 15% رأی مردم این کشور رو پشت سر خودشون دارن!  یعنی با یک حساب سرانگشتی حدوداً از هر شش نفر، یک نفر به اینها رأی داده، به اینهایی که فقط یک فکر در سر دارن: اونهایی که تا هفتاد پشت مال این دیار نیستن، جایی در اینجا ندارن و در نهایت باید برن.
اگر تصور میکنین که این "بادها" به زودی آروم خواهند گرفت، سخت در اشتباه هستین! این بادها نیومدن که برن و به یقین بر شدتشون افزوده خواهد شد... و چقدر دردناکه شنیدن این جمله از فرزندی که عملاً در این دیار به دنیا اومده و جای دیگه ای رو به عنوان وطن نمیشناسه: "بابا، کی میدونه؟ شاید یه روزی مجبور شدیم برگردیم به وطن..." :(  

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 45. دلبستگی دو دوست

نزدیک به سه دهه از اون روزا گذشته ولی همۀ وقایع انگار همین دیروز اتفاق افتادن. بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم که کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم شاید که بشه از رخ دادن خیلی چیزها جلوگیری کرد. البته بیماریها پیش میان و در بیشتر مواقع دست هیچکس نیست. اونایی که به قدرت الهی اعتقاد دارن میگن همه اش دست اونیه که اون بالاست، اونایی هم که میخوان از به کار بردن اینجور ادبیات پرهیز کنن میگن دست طبیعت هست و کاری از کسی ساخته نیست.
وجود سنگی اسفنجی در یکی از کلیه هاش هم دیگه مبرهن بود و مضر برای بدنش. به هر شکلی بود بایستی که از اون تو بیرون میاوردنش. دکترش گفته بود که هر لحظه دچار تب و لرز شدید شد باید هر چه سریعتر و اورژانش به بیمارستان برسونینش... و در نهایت در آخرین ملاقات بهمون گفتن که باید عمل بشه.
تاریخ عمل مشخص شد. دکترش که انترن بود بهم گفت که خود رئیس عملش میکنه. اینجوری خیالم راحت شد چون دست کم میدونستم که طبیب حاذقی قراره عملش کنه. طبق همۀ اعمال جراحی خود جراح باید روز قبل از عمل میدیدش و کلی اطلاعات میگرفت. من که از جریان به هم ریختن معده اش و چند هفته بیمارستان خوابیدن قبلیش چشمام حسابی ترسیده بود، هر چی اطلاعات اعم از داروهایی که مصرف کرده بود و به چیزهایی که حساسیت داشت رو در اختیارش گذاشتم. توی اون ملاقات که دکتر انترنش هم حضور داشت، یادم هست، که وقتی پرونده ای که من با نظم براش درست کرده بودم رو دیدن چشمهای هردوشون برق زد و کلی از این کار من تعریف کردن.
بالاخره روز عمل سر رسید و ما عازم بیمارستان شدیم. موندن من اونجا دیگه فایده ای نداشت چون بهم گفتن که خود عمل چند ساعتی طول میکشه و بعدش هم که تا به هوش بیاد چندین ساعتی نمیتونم به ملاقاتش برم. برای اینکه خیالم راحت بشه از سرپرستارش پرسیدم که من کی میتونم بیام و اون هم یک ساعتی رو بهم گفت.
دل تو دلم نبود. همه اش نگران از این بودم که نکنه دوباره داوری بیهوشی حالش رو به هم بزنه و دوباره هفته ها مجبور بشه توی بیمارستان بخوابه. به خونه رفتم و چشم انتطار و خیره به ساعت نشستم ولی مگه زمان میگذشت. این عقربه های لعنتی ساعت انگار که یکی جلوشون رو گرفته باشه کندتر از همیشه حرکت میکردن. به هر طوری که بود اون ساعتها هم سپری شدن. وقتی که بیمارستان رسیدم دیدم بیدار توی تختشه. وقتی منو دید شروع به گریه کرد و صورتش خیلی دلخور به نظر میومد. علتش رو جویا شدم. پیش خودم فکر کردم که شاید خیلی اذیت شده باشه اما دیری نگذشت که فهمیدم از دست من دلخوره که چرا اونقدر دیر رفتم. اون ظاهراً ساعتها بوده که به هوش اومده بوده. خلاصه که بعد از توضیحاتی که براش دادم و اینکه این اطلاعاتی بود که به من داده بودن، به نظر میومد که قانع شده باشه. چیزی که توجه من رو جلب کرد کیسۀ کوچیکی بود که به بالای تختش آویزون کرده بودن که محتوی سنگی به اندازه لوبیایی درشت بود. این کارشون از طرفی خیلی عجیب به نظرم رسید و از طرفی دیگه البته کمی جالب. انگار ازش سؤال کرده بودن که میخواد به عنوان یادگاری نگهش داره که در غیر اینصورت میفرستادن برای آزمایش تا احتمالاً در پروژه های تحقیقاتیشون از داده هاش استفاده کنن... خاطرۀ دردهای حاصل از سنگ اسفنجی بیشتر از اینها دردناک بود که اون سنگ رو به عنوان یادگاری به خونه بیاره و در انتها همونجا پیش خودشون موند.
چند روزی بیشتر بعد از عمل توی بیمارستان نموند. توی اون چند روزه تا اونجایی که اوقات فراغت از درس و کلاس بهم اجازه میداد بهش سر میزدم و پیشش بودم. این دفعه خدا رو شکر مثل دفعۀ قبل نبود و به زودی بهبود پیدا کرد. توی اون مدت کوتاهی که به اون دیار اومده بود زبان زیادی بلد نبود ولی دیدم که با هم اتاقیهاش در حد توانش صحبت میکنه...
خواستم وقتی به خونه میاد سورپریز بشه. با اینکه اوضاع مالی زیاد هم خوب نبود رفتم و یک تلویزیون رنگی خریدم که توی اون دوران خیلی هم داشتنش واضح و مبرهن نبود. و حدسم درست از آب دراومد و با دیدن تلویزیون وقتی که به خونه اومد لبخند رو بر روی لبهاش دیدم.
بعد از اون زندگی روزمرۀ ما به حالت عادی برگشت. من به دانشگاه میرفتم و اون هم به کلاسهای زبانش ادامه میداد. رفتنش به کلاس زبان باعث شده بود که کلی دوست پیدا کنه و این جریان برای من خیلی خوشایند بود چون دلم نمیخواست که در نبود من توی خونه دائماً احساس تنهایی بکنه. به غیر از این همکلاسیهاش، تصادفاً با دو تا از دخترهایی که یکیشون زمانی هم رشته ای من در دانشگاه بود و از این طریق و از طریق دوست مشترک دیگه ای که من  به واسطۀ کار در روزنامه میشناختم، کمی با هم آشنایی داشتیم، توی خیابون برخورد میکنه. این دو تا دختر که با هم قوم و خویش نزدیک بودن و هم سن و سالهای ما، دخترهایی بودن فوق العاده گرم و مهربون، و توی این برخورد ازش دعوت میکنن که بهشون سر بزنه. وقتی این جریان رو برای من تعریف کرد من خیلی تشویقش کردم که حتماً باهاشون معاشرت کنه، اون هم یک روز به تشویقهای من لبیک گفت و سری بهشون زد. وقتی برگشت برق شادی رو توی چشاش میشد دید. ساعتها نشسته بودن و از هر دری گپ زده بودن. ته دلم جداً خوشحال شدم از این جریان و بیخبر از این بودم که این دو دختر از هر نظر متشخص و مهربون، یک موقعی از بهترین دوستای ما و امروز بعد از گذشت دهه ها من میشن.
دوست و همکلاسی دوران دبیرستان من که یکی دو سال قبل به اون دیار اومده بود و مدتی هم در زمان مجردی پیش من بود، مدتی برای تعطیلات میان ترم پیش ما اومد. برای ادامۀ تحصیل مجبور شده بود  به شهری در نزدیکی شهر ما بره چون موفق به گرفتن پذیرش از دانشگاه شهر ما نشده بود. این راهی بود که خیلی از ماها رفته بودیم و در نهایت البته موفق شده بودیم خودمون رو منتقل کنیم. اومدنش خیلی خوب بود و ما رو کمی از تنهایی درآورد.
اون زمستون یکی از سردترین زمستونهایی بود که من توی زندگیم تجربه کردم. دما تا به 35 درجه زیر صفر هم رسید و برف بود که از آسمون به زمین میریخت. دیدار اون با اون دخترهای مهربون باعث شد که ما با هم رفت وآمد خانوادگی پیدا کنیم. معاشرت باهاشون واقعاً حس خوبی به هر دوی ما میداد. توی یکی از این روزهای سرد و برفی یکی از این دو دختر که هم رشته ای من در دانشگاه بود و از نظر سنی هم بزرگتر بود به دیدار ما اومد. این درست همون زمانی بود که دوست من هم مهمون ما بود. عصری بسیار دلپذیر برای هر چهار نفر ما فراهم شد. گفتیم و خندیدیدم و زدیم و رقصیدیم. غافل بودیم از هوای بیرون و اینکه سرما داره بیداد میکنه. برف هم شدیداً به بارش خودش داشت ادامه میداد. از پنجره که به بیرون نگاه میکردی تا چشم کار میکرد برف بود و اونم چه برفی. دیگه از هیچ ماشینی توی خیابونها خبری نبود. دختر مهربون قصد بازگشت رو به خونه داشت ولی این کاری بود عملاً غیر ممکن. دست سرنوشت انگار اینطور خواسته بود که اون هم چند روزی رو پیش ما باشه و در اون چند روز این دو دوست ما به شکلی به هم دلبستگی پیدا کنن. آیا این دلبستگی شروعی بود برای این دو عزیز؟ این سؤالی بود که به یقین هر دو در دلهاشون از خودشون میکردن.

ادامه دارد

۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

در قفل در کلیدی چرخید

دلم میخواست میتونستم بخوابم، دلم میخواست سرم رو روی بالشت میذاشتم و به خواب میرفتم. دلم میخواست به خواب میرفتم و دیگه به چیزی فکر نمیکردم... و شاید لحظه هایی به سراغم میومدن که آرزو میکردم که ای کاش به خواب میرفتم و دیگه در این دنیا از خواب بیدار میشدم! آخه مگه یک آدم چقدر توی این دنیا میتونه توان و یارای بدبیاری رو داشته باشه؟ اصلاً انگار که بعضیها از همون ابتدای خلقت روی پیشونیشون نوشته و به قلمی تیز کلمۀ "بدشانس" حک شده...
ولی از خواب خبری نبود. دلم نمیخواست دوباره توی اون دایرۀ وحشتی که بارها و بارها توی زندگی باهاش روبرو شده بودم بیفتم چون این بزرگترین کابوس زندگی من بود، نخوابیدن و غذا نخوردن و افسردگی دائم... باید بیرون میزدم و هوای تازه رو در دورن ریه هام استنشاق میکردم تا شاید روحی تازه در بدنم دمیده میشد، ولی وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بارون و طوفان چطور به درختها دارن تازیانه میزنن چنان قبض روح شدم که عطاش رو به لقاش بخشیدم... به جای هوای تازه دود رو به درون خودم فرو دادم، دودی که کمکی هم نمیکرد!
میدونستم که اتفاقی در جریانه، میدونستم که به زودی خبر بدی قراره که بهم داده بشه، میدونستم که خبر بد بزودی در خونه رو خواهد زد. اما از دست من چه کاری ساخته بود به جز اینکه بشینم و چشم به راهش بمونم؟! حتی ساعت اومدنش رو هم میدونستم، دیگه اینقدر که این اتفاق توی زندگیم افتاده بود که ساعتهام رو میتونستم باهاش تنظیم کنم، ساعت اومدنش رو، تعداد ساعات موندش رو و ساعت رفتنش رو...
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود با اینکه از نیمروز هنوز چند ساعتی بیش نگذشته بود. دلم نمیخواشت چراغها رو روشن کنم چون نورشون بیشتر آزارم میداد. رفتم و تمامی شمعها رو روشن کردم تا شاید گرما و نور اونها گرما و روشنایی در دلم بندازه، ولی حتی گرما و نور شمعها که نمادی برای رمانتیسم عصر جدید ما شدن، افاقه ای نکردن...
دیگه هیچ چیزی آرومم نمیکرد. تنها راه خوابیدن بود. باید سعی میکردم، باید به هر قیمتی که بود چشمها رو روی هم میذاشتم و این چند ساعتی رو که باقی مونده بود تا یکبار دیگه سرنوشتم مشخص بشه، به شکلی خودم رو از این دنیا دور میکردم... و همین کار رو در انتها کردم. چشمها رو بستم و تاریکیی محض در درون سرم حکمفرما شد.
به یاد "خرگوشک" افتادم که هفته ها در کتابی پی اون رو گرفته بودم. خرگوشکی که نمیتونست بخوابه و به هر دری میزد تا شاید خوابش ببره، خرگوشکی که راهی رو پیش گرفته بود در نیمه های شب، در حالیکه خواهرها و بردارش همگی توی خونه در خواب نازنین به سر میبردن، و به هر کسی که میرسید التماس دعای خواب داشت:
"خرگوشک گفت: سلام جغد چشم سنگین. از آنجاییکه شما جغدی عاقل هستید، دلم میخواهد که برای همین حالا خوابیدن از شما کمک بگیرم. آیا میتوانید به من کمک کنید؟
جغد چشم سنگین  پاسخ داد: البته که میتوانم به تو برای همین حالا به خواب رفتن کمک کنم. تو حتی لازم نیست که تا به آخر صحبتهای من صبر کنی. همین حالا میبینی که به خواب خواهی رفت. احساس آرامش میکنی و وقتی که گفتم همین حالا به خواب میروی.. فقط باید بتوانی تمدد اعصاب پیدا کنی. و همین حالا دراز بکش! دلم میخواهد تا چند لحظۀ دیگر قسمتهای مختلف بدنت آرامش پیدا کند. مهم آن است که همانگونه که من میگویم رفتار کنی و فقط تمدد اعصاب پیدا کنی. 
خرگوشک فکر کرد: از آنجاییکه جغد چشم سنگین عاقل است، من به حرف او گوش خواهم داد."**

ای کاش من هم جغد چشم سنگینی داشتم الان اینجا و بهم میگفت که باید چکار کنم! ای کاش عاقلی توی این دنیا وجود داشت و به من میگفت که من چه لقمۀ حرومی توی این دنیای نامرد خوردم که باید مستحق این همه... و انگار که کسی صدای افکار من رو شنیده باشه، انگار که جغد چشم سنگینی به درون من رخنه کرده باشه، دیگه هیچ چیز رو متوجه نشدم... به خواب رفتم تا اینکه... در قفل در کلیدی چرخید... خبر بد پشت در بود و در آستانۀ ورود به کلبۀ گرم و نورانی من.


** قسمتی از کتاب "خرگوشی که میخواهد خوابش ببرد"، نوشتۀ کارل یوهان فُرسِن اَرلین، ترجمۀ عموناصر، در دست انتشار



یادداشتی کوتاه در انتهای 2014

مخاطبان عزیز عموناصر!

مثل اینکه قولی که ماهها پیش اینجا به خودم و دوستای خوبم در اینجا دادم همه اش کشک از آب دراومد. مثل اینکه نباید  وعده ها داد در حالیکه آدم از آیندۀ خودش خبر نداره و نمیدونه که چند ثانیۀ دیگه اش چه چیزهایی در انتظارشه! در این روزهای آخر سال میلادی دوباره به یاد اینجا افتادم و به یاد اینکه چقدر نوشتن رو دوست داشتم، به یاد اینکه چقدر نوشتن بهم آرامش میده و از اون مهمتر اینکه همیشه گفته ام که اگه من ننویسم هیچکس حرفهای دل من رو هیچگاه قادر نخواهد بود بنویسه.
حرف زیاد میشه زد و قول زیاد میشه داد، ولی حرف آدم زیاد مهم نیست، عملشه که نشون میده چند مرده حلاجه، بنابرین امروز در این چند روزی که از این سال بیشتر باقی نیست، فقط میتونم بگم که از این به بعد هر چه پیش اومد خوش اومد! هر روزی که احساس کنم باید بنویسم و اون رو در تموم وجودم حس کردم، انجامش میدم بدون اینکه به کسی قولی داده باشم.
امروز، امروزه و دلم میخواد بنویسم. اینقدر فکر توی سرم هستم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم. شاید هم اونقدرها اهمیت نداشته باشه که نقطۀ شروع کجا باشه، چون بالاخره به نقطۀ پایان خواهد رسید، چه ما بخوایم و چه نخوایم... مهم اینجاست که تا جون در بدن هست و انگشتها هنوز قدرت تایپ کردن رو دارن باید ادامه داد!

سه تا مجموعۀ نیمه تموم دارم که به هر قیمتی هست باید به اتمام برسونمشون. کی میدونه، شاید هم مجموعۀ چهارمی رو هم شروع کردم... این نوشته رو فقط برای گرم کردن انگشتهام دارم مینویسم، برای اینکه بدونین عموناصر هنوز هست، حتی اگر در دنیای مجازی آثاری ازش دیده نمیشه، ولی مرتب سر میزنه و نوشته ها و عکسها و مطالب همۀ دوستها و عزیزان رو میبینه.

امیدوارم که شما مخاطبان عزیزم، هر کجای این دنیای کوچیک که هستین دلتون شاد باشه و عاری از هر گونه غم و اندوه، و به امید اینکه دوباره مثل گذشته ها هر روز بتونم دست کم نوشته ای رو در اینجا بذارم و شما با نظراتتون دل عموناصر رو شاد کنید.

پیروز و پاینده باشین
ارادتمند همگی شما
عموناصر

۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

هدیۀ الهی

میگفت توی خونه اشون تلویزیون نداره، باورم نمیشد! ولی وقتی برای اولین بار به همراه دوست دیرینه پا به منزلشون گذاشتم، دیدم راست میگه. خانمش که اهل همون کشور و شهر بود، میگفت که علت نداشتن جعبۀ جادو در خونه امون اعتیاد شوهرمه! اولش متوجه منظورش نشدم چون قیافه اش اصلاً به آدمای معتاد نمیخورد. یک کمی سبزه رو و سیه چرده بود ولی هرگز نمیشد حدس زد که معتاد باشه! وقتی از خانمش توضیح بیشتری در مورد صحبتش خواستم متوجه شدم که منظورش اعتیاد به تلویزیونه! تو دلم از فکری که کرده بودم خنده ام گرفت :) خانمش میگفت اگه توی خونه تلویزیون داشته باشیم  از صبح سحر میشینه پاش و از جاش تکون نمیخوره تا آخر شب که سرود ملی رو به صدا دربیارن و تلویزیون دیگه به برفک بیفته... جالب بود و در عین حال باورنکردنی که آدمی که تمام عمرش رو در سیاست و نبرد با صدام تکریتی گذرونده بود اینچنین نقطه ضعفی در برابر این جعبۀ داشت... و اون روزی که برای اولین بار به خونۀ "خانم دکتر" پیر و نق نقو اومد و با سه نوجوون تازه از راه رسیده به فارسیی که براشون خیلی شیرین و بامزه بود، سر صحبت رو باز کرد، هرگز به ذهن اون نوجوونها خطور نمیکرد که یک روزی از سیاستمدارهای بزرگ کشورش بشه... یادش به خیر که همیشه بعدها به عموناصر میگفت: "تو آدم خیلی خطرناکی هستی! چطور موفق شدی که زبون ما رو یاد بگیری و به جمع ما راه پیدا کنی، همیشه برای من معمایی بوده!" :)
تلویزیون با کانالهای متعدد و برنامه های جورواجورش واقعاً یک بخش بزرگی از زندگی خیلی از آدمای امروزی رو تشکیل میده. درسته که حتی امروزه هم هنوز هستن کسایی که یا این دستگاه سحرانگیز رو هرگز به خونه اشون راه نمیدن یا اگر هم داده اند شاید روزانه نیم نگاهی هم بهش نندازن. البته خیلیها هم به واسطۀ اومدن اینترنت و داشتن دسترسی به کلی برنامه ها و فیلمهاست که شاید دیگه توجه خاصی به این جعبه نشون نمیدن. اونچه که مسلمه در هر حال برنامه های این جعبۀ جادو زندگی آدما رو به طریقی تحت تآثیر خودشون قرار میدن، علی الخصوص فیلمها! شوربختانه خیلیها به واسطۀ تماشای زیاد این فیلمها که در واقع هدفی به جز سرگرمی و گذران وقت نباید داشته باشن، چنان در دنیای رؤیاها گم میشن که دنیای واقعی رو خود گم میکنن...
در انتها گاهی وقتی فیلمی رو که شاید بارها دیده باشم و تازه آخرهای فیلم به یادم میاد که اون رو قبلاً دیدم، از دست خودم شاید کمی دلخور بشم، اما بعدش با خودم فکر میکنم که طبیعت عجب موهبتی رو نصیب عموناصر کرده که بعد از دیدن هر فیلم خودش بدون اینکه حتی سیگنالی بفرسته روی دگمۀ "کلیر مموری" میزنه و تمام فیلم رو از ذهنش پاک میکنه... یعنی شما فکر میکنین که از این "هدیۀ الهی" بهتر هم پیدا میشه؟ :)

۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

عنکبوت زمان

هی، عموناصر! باهات یک کمی حرفهای جدی دارم! آخه این چه وضعشه، مرد مؤمن؟! مگه اول سال جدید "قول بزرگ" نداده بودی که امسال بیشتر بنویسی؟! بیشتر که ننوشتی هیچ، کمتر هم نوشتی؟!... روزگاره دیگه، چه میشه کرد :)
میتونم در دفاع از خودم هزار تا آسمون و ریسمون ببافم و هزار تا قصه هم سر هم کنم که سرم شلوغ بوده و سر کار همینطور هر روز که میگذره از برکت کارمندان "هموطن" (که هر چی توی این زندگی میکشیم انگار از این هموطناست!) کاره که به کارام اضافه میشه، و بعد هم اوضاع جسمانی که یک مدتیه که زیاد باهام یار نیست و خلاصه هزار و یک جور بهانه! اما خودم و خدای خودم میدونم که به قول اون ترانۀ قدیمی "همۀ این حرفها بهانه است..."، جواب همۀ این کمکاریها فقط و فقط یک کلمه است و اون هم  در کمال شرمندگی اینه: تنبلی :)
واقعیتش وقتی این تنبلی کنار گذاشته میشه و قلم مجازی به دست گرفته میشه و دست شروع به کتابت میکنه، حرف برای گفتن زیاد پیدا میکنه، ولی خوب دیگه چه میشه کرد، رخوت، این واژۀ پلید گاهی حتی به سراغ عموناصر هم میاد دیگه :)
از کجاش شروع کنم؟ خودمم نمیدونم! از اتفاقات توی دنیا بگم که چیز جدیدی نیست و همۀ خواننده ها خودشون به اندازۀ کافی خبر دارن! ولی با این وجود باید حیرت خودم رو ازشنیدن خبر در مورد "داعش" و اعلام خلیفۀ جدید مسلمونای دنیا یعنی شخص شخیص "ابوبکر بغدادی"، ابراز کنم! آقا، شما دیگه کی هستین که روی "باقی" رو دارین با حماقتتون و بربریتتون سفید میکنین؟! از ورزش و فوتبال بگم که این روزها سر زبونهاست که اونم اونقدر خودش به روزه و اینقدر هر روز و همه جا در موردش سخن رونده میشه، که گفتن من قطره ای بیش نیست در این دریای بیکران... اصلاً میدونین چیه، بهتره از خودم بگم، یعنی عموناصر :)
تابستونه و طبق معمول هر ساله قسمت اعظم همکارها مرخصی هستن و من وحداً وحیداً سنگر رو در اینجا حفظ کردم. از طرفی یک کمی تنها بودن در محیط کار خسته کننده است ولی از طرف دیگه هم خوبه که هر کاری که دلت بخواد میتونی انجام بدی بدون اینکه بخوای ملاحظۀ همکارها رو بکنی! یادمه چندین سال پیش که توی یک شرکت خصوصی کار میکردم همین موقعها بود که قرار بود چندین هفته من تنها سر کار باشم. رئیسم روز آخر موقع حداحافظی گفت: حالا میتونی تمام روز آهنگهای ایرانی بذاری و صداش رو تا اونجایی که میخوای بلند کنی... راست میگفت و چه کیفی داد اون چند هفته!
خوب دوستای خوب که توی این مدت همینطور من رو مورد الطاف خودتون قرار دادین و مرتب سراغ نوشته هام رو گرفتین، امیدوارم هر جا که هستین تابستون خوبی رو شروع کرده باشین! دیگه قول نمیخوام بدم، ولی تلاشم رو خواهم کرد که هر روز یک چیزهایی بنویسم و نوشتن مجموعه هام رو تدریجاً دوباره از سر بگیرم، قبل از اینکه خاطرات در ذهنم تار عنکبوت ببندن، اونم چه عنکبوتی، عنکبوت زمان! :) 

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

جَست از خطر

یادم میاد اون دوران که هنوز راه به این دیار پیدا نکرده بودیم و توی اون یکی دیار ساکن بودیم، آشنایی داشتیم که سالها بود در اونجا سکنی داشت. برای درس خوندن اومده بود و حالا به هر دلیلی نتونسته بود درس رو به پایان ببره و بندۀ خدا به کارهای سخت بدنی افتاده بود. در کمال بیرحمی، که وقتی الان بهش فکر میکنم عرق شرم بر جبینم میشینه، اسمش رو گذاشته بودیم "فسیل"! تنها بود و صحبت زیاد میکرد، از هر دری! وقتی پیش ما میومد اومدنش با خودش بود و رفتنش با کرام الکاتبین! توی حرفهاش چیزی که بعد از گذشت این همه سال هنوز از ذهنم پاک نشده، جریان اومدن برادرش از اونور آب به اون دیاره و اتفاقاتی که توی اون مدت افتاده بود. میگفت: "غروب بود و هوا داشت رو به تاریکی میرفت. سوار تراموا شدیم. مسیر طولانی بود و رفته رفته هر چی به مقصد نزدیکتر میشدیم خیابونا خلوت تر میشد. دیدم برادرم صورتش مرتب رنگ پریده ترمیشه و حالت تشویش رو میشد از نگاهش خوند. ازش پرسیدم طوری شده؟ گفت شماها چطور جرأت میکنین این موقع روز توی اینجور جاهای خلوت به راحتی پیداتون بشه؟! جایی که من زندگی میکنم احتمال اینکه حتماً یک بلایی سرت بیارن خیلی زیاده... "
اون موقعها شنیدن این جریان خیلی برام عجیب بود! خوشحال بودم که ما داریم در جایی زندگی میکنیم که امنیت اینقدر زیاده که تو هر موقع روز دلت بخواد میتونی هر جا که بخوای بری بدون اینکه کوچکترین دغدغه ای داشته باشی... متأسفانه ولی توی این سالهای اخیر این جریان خیلی تغییر کرده. روزی نیست که توی رسانه ها خبر از انواع و اقسام اتفاقات و جنایات نباشه، و اینطور که به نظر میاد این جریان روند صعودی داره!
راستش رو بخواین با وجود این عدم امنیتی که توی جامعه به وضوح داره حس میشه، آدم بازم زیاد به این جریان فکر نمیکنه... تا موقعی که خودش رو در رو با یکی از این جریانها قرار بگیره! آدمی موجود غریبیه، همیشه فکر میکنه که اتفاقات ناگوار و عجیب فقط برای دیگران و البته توی فیلمهای سینمایی رخ میده... و طبیعتاً این حقیر هم از این قاعده مستثنی نیستم! وقتی اتفاق افتاد اون موقع است که آدم تازه متوجه میشه "هر اتفاقی برای هر کسی میتونه بیفته":
دوستی قدیمی مهمونی مردونه داده بود و ما رو هم دعوت کرده بود. آخرای شب طبق معمول همیشه که اهل نوشیدن نیستم و "رانندۀ داوطلب" محسوب میشم، باقی بچه ها رو که کلی نوش جان کرده بودن به خونه هاشون رسوندم. دیروقت بود. بهش گفته بودم که پیامکی میفرستم و اگه بیدار بود بهش سر میزنم، و همین کار رو کردم. بلافاصله زنگ زد و گفتش که بیداره، من هم خوشحال و خندون به سمت خونه اش سر "رخش" رو کج کردم. دیگه نزدیکیهای نیمه شب بود. به خونه اش از دو مسیر میشه رفت که من عمدتاً راه کوتاهتره رو انتخاب میکنم، ولی اون شب یادم افتاد که دارن اون مسیر رو کلی تعمیرات خیابونی میکنن، به همین خاطر مسیر دوم رو در اون تاریکی نیمه های شب انتخاب کردم...
توی افکار خودم غرق بودم و رانندگی به صورت اتوماتیک در جریان بود که ناگهان دیدم توی تاریکی شبرنگی داره وسط جاده برق میزنه! اولین فکری که کردم این بود که سرعت دارم و پلیس هم اونجا کمین کرده. سرعتم رو کم کردم و هر چی بیشتر نزدیک شدم متوجه شدم که از پلیس خبری نیست. دو تا دختر جوون بودن که راه رو عملاً بسته بودن و با حرکت دست توقفم رو میخواستن. در فاصلۀ چند متریشون ایست کامل کردم. یکیشون جلوتر ایستاده بود و چیزهایی میگفت که من نمیشنیدم. قیافه هاشون اصلاً به بومیهای اینجا نمیخورد و بیشتر شباهت به بلوک شرقیها داشتن. راستش فکر کردم که حتماً اتفاقی رخ داده و احتیاج به کمک دارن. توی همین فکرها بودم که دیدم یک ماشین از سمت چپ من انگار که میخواد بپیچه و من جلوی راهش رو گرفتم... اصلاً این ماشین رو توی آینه ندیده بودم و از کجا پیداش شده بود، خدا عالمه! نمیدونم یک دفعه چه حسی در درونم بهم گفت که اینجا یک چیزی جور در نمیاد و در عرض چند صدم ثانیه تصمیم گرفتم و فقط پا رو گذاشتم رو گاز. دخترا به سرعت خودشون رو کنار کشیدن و یکیشون از سر غیظ مشتی محکم به صندوق عقب ماشین کوبید و ماشین کناری هم بوقش رو به صدا درآورد... و با سرعت هر چه تمومتر از اونجا دور شدم... چند دقیقه ای طول کشید تا خودم متوجه شدم که چه جریانی در حال اتفاق بود و چطور تونسته بودم از کتک خوردن و لخت شدن و شاید هم چندین و چند بلای احتمالی دیگه نجات پیدا کنم... خطری از کنار گوشم گذشته بود!

امروز بعد از گذشت چند هفته ای از این جریان هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم سرمایی رو در درونم احساس میکنم که قابل وصف نیست. بعد از این میدونم که توی این شهر و این دیار دیگه از اون امنیت خبری نیست و باید خیلی بیشتر از اینها چشم و گوش رو باز نگه داشت.

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

گل همیشه بهار

خواستم اولین نوشته ام رو در سال جدید و آغاز بهار، با ترانه ای که بوی بهار و عشق میده شروع کرده باشم، ترانه ای با صدای جادویی فَیروز، خوانندۀ خوش صدای لبنانی... برای بیان عشق نه مکان اهمیت داره، نه زمان و نه زبون، به هر زبونی میشه اون رو اظهار کرد. در اینجا جا داره که از دوست دیرینه ام تشکر کنم که مثل همیشه در ترجمۀ این ترانۀ لطیف و زیبا من رو یاری داد... و در انتها دوست دارم این ترانه رو در این روز زیبا و البته کمی سرد بهاری در این دیار قطبی، به گل همیشه بهار خودم تقدیم کنم.

فیروز - هنوز ترا در خاطر دارم

طل وسالني اذا نيسان دق الباب
در زد و پرسید: آیا نیسان آمده است  
خبيت وجي وطار البيت فيي وغاب
دلتنگ خود شدم، و در خانه محو 

طل وسالني اذا نيسان دق الباب
در زد و پرسید: آیا نیسان آمده است  
خبيت وجي وطار البيت فيي وغاب
دلتنگ خود شدم، و در خانه محو

حبيت افتحلو
خواستم که دل بگشایم 
عالحب اشرحلو
و شرح عشق دهم 
طليت مالقيت
 دل گشودم
غير الورد عند الباب
و به جز گل بر در نیافتم

بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياقمر الحلوين
ای ماه زیبا
يازهر التشرين
ای گل پاییزی
يا دهب الغالي
ای طلای گرانبهای من
بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياحلو يا مغرور
ای زیبای مغرور
ياحبق ومنتور
ای رایحۀ گسترده
على سطح العالي
بر بلندیها

بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياقمر الحلوين
ای ماه زیبا
يازهر التشرين
ای گل پاییزی
يا دهب الغالي
ای طلای گرانبهای من
بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياحلو يا مغرور
ای زیبای مغرور
ياحبق ومنتور
ای رایحۀ گسترده
على سطح العالي
بر بلندیها

مرق الصيف بمواعيدو
تابستان گذشت با تمامی قول و قرارها
والهوي لملم عناقيدو
باد خوشه هایش را جمع کرد
مرق الصيف بمواعيدو
تابستان گذشت با تمامی قول و قرارها
والهوي لملم عناقيدو
باد خوشه هایش را جمع کرد
وما عرفنا خبر
و خبری به ما نرسید
عنك ياقمر
از تو ای ماه
ولاحدا لوحلنا بايدو
و هیچکس دستی برایمان نتکاند
وبتطل الليالي وبتروح الليالي
و شبها می آیند و می روند
وبعدك على بالي على بالي
و من هنوز ترا در خاطر دارم، در خاطر دارم

بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياقمر الحلوين
ای ماه زیبا
يازهر التشرين
ای گل پاییزی
يا دهب الغالي
ای طلای گرانبهای من
بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياحلو يا مغرور
ای زیبای مغرور
ياحبق ومنتور
ای رایحۀ گسترده
على سطح العالي
بر بلندیها

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

مسافر خوب

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. توی اون دوران قدیم، اون موقع که هنوز صلحی بود، هنوز صفایی بود، هنوز عشق مفهوم داشت و خوبی جایگاه مخصوص، مسافری بود. این مسافر تمام عمرش رو سفر کرده بود و به همین خاطر بود که اسم بهتری براش پیدا نکرده بودن. مسافر در این سفرهایی که کرده بود و هنوز هم داشت میکرد - آخه گفتم دیگه، کار دیگه ای به جز سفر نداشت - با مسافرین زیادی برخورد کرده بود، همه جورش رو دیده بود، سیاه و سفید و قرمز، کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زیبا و زشت، کم حرف و پرحرف، مغرور و فروتن، خلاصه از هر نوعی که دلتون بخواد توشون پیدا میشد...
مسافر داستان ما خودش هم نمیدونست که چرا داره سفر میکنه و اصلاً کی اون رو به این سفر فرستاده! از سفرهایی که میکرد لذت خاصی نمیبرد، فقط میدونست که باید به این سفرها ادامه بده، یعنی چارۀ دیگه ای به جز این پیش روی خودش نمیدید. راستش رو بخواین، توی این سفرهای کوتاه و بلند، گاهی پیش اومده بود که بعضیها باهاش همسفر شده بودن و اون همیشه با روی باز از این همراهی اونا استقبال کرده بود، تا اونجایی که در توانش بود سعی کرده بود که در این مسیرهای مشترک همراه خوبی باشه و مثل "رفیق نیمه راه" به حال خودشون نذاره اونا رو. اونا هم خوب راه اومده بودن و این احساس رو بهش داده بودن که همقطار هستن و از اونجاییکه که دلشون نمیخواست در این راه تنها بمونن تا اونجایی که از دستشون برمیومد، وانمود کرده بودن. هدف رسیدن به "پل" و رد شدن ازش بود. باید به هر قیمتی که میشد از پل عبور میکردن. پلش باریک نبود مثل پل صراط که میگن پهناش به اندازۀ رشتۀ مویی هست، ولی نمیدونم چرا خر همه اشون درست ابتدای اون پل ایست میکرد. لم خرها رو فقط مسافر ما میدونست. در گوششون وردی میخوند، و خرها هم با شنیدن این ورد در بیخ گوششون، چهار نعل خودشون رو به اونطرف پل میرسوندن...
بچه های خوب، میدونین بعد از رسیدن خر به اون طرف پل این به اصطلاح همراهان چی میگفتن؟ اگه گفتین یک جایزۀ بزرگ از عموناصر طلب خواهید داشت. آره داشتم میگفتم، به محض اینکه خره از پل میگذشت به مسافر قصۀ ما میگفتن: آخ که تو چقدر خوبی، مسافر! دستت درد نکنه که مارو تا به اینجای راه یاری کردی، ولی از اینجا به بعدش  دیگه نیازی به بودن تو نیست! یک وقت اشتباه متوجه حرفهای ما نشی ها، استغفرالله! تو "خیلی خوبی"، شاید هم زیادی خوب هستی، اینقدر خوبی که گاهی این خوب بودنت راه رو خسته کننده و یکنواخت میکنه! و در انتها جملۀ معروفی رو برای "حسن ختام" استفاده میکردن: اشکال از تو نیست، اشکال از ماست! و مسافر داستان ما که دیگه یواش یواش به شنیدن این حرفها عادت کرده بود، آهی از ته دل میکشید و مثل همیشه به راهش ادامه میداد... و در راه سری به سوی آسمون بلند میکرد و زیر لب زمزمه میکرد: بار الها، کی این دنیا رو اینقدر به همش زدی که خوبی و پاکی مسافرین رو خسته میکنه و ترجیح میدن که مسافرین بدذات ولی "هیجان انگیز" در برزنگاهی کمین کرده باشن و بر سر راهشون قرار بگیرن تا با دروغهای "خسته نکننده اشون" سفر رو هیجان انگیزتر کنن براشون و سرانجام در برزنگاه بعدی یا خودشون  راهزنی کنن یا اینکه اونا رو به دست راهزنانی دیگه بسپرن؟... و مسافر ما یکبار دیگه با دلی شکسته به راه خودش ادامه میداد و میدونست که باز باید لوازم بندزنی رو بیرون بکشه و تیکه های شکستۀ دلش رو بند بزنه!...
قصۀ ما به سر رسید و مسافر ما به خونه اش نرسید چون هنوز هم داره سفر میکنه...

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 44. بیماری پشت بیماری

حرفهای دوست دوران مدرسه همه اش توی گوشم بود که روز عروسی توی خونۀ پدری در کمال دوستی و رفاقت بهم گفته بود: عموناصر، خیلی باید مراقبش باشی اونجا! دختری رو داری از خانواده و همه چیزش جدا میکنی و به دیار غربت میبری... نه اینکه اصلاً خودم به این مسئله فکر نکرده بودم، چرا، بهش خیلی فکر کرده بودم، ولی حالا دیگه همۀ چیزها به وقوع پیوسته بودن و شکل واقعی به خودشون گرفته بودن، حالا دیگه فقط خواب و خیال و رؤیاهای شبانه نبود!
به طریقی توی زندگی من خیلی چیزها تازه شده بودن، خونۀ جدید، آدرس جدید، وضعیت تأهل جدید و ... خونۀ جدید نقلی و بود و تر و تمیز. معلوم بود که صاحبش کلی برای تعمیرات و بازسازیش هزینه کرده بود. ساختمونش اما خیلی قدیمی بود و بدون تلاش زیادی میشد حدس زد که قبل از جنگ جهانی دوم یا شاید هم اول ساخته شده. کوچیک بود، یک اتاق بدون آشپزخونه ولی در عین حال امکانات برای آشپزی در گوشه ای از اتاق . نمیدونم چرا فضای درون خونه من رو به یاد شمال خودمون مینداخت! به زودی البته علت این احساس من کاملاً روشن شد که برای ما سورپریزهایی هم اول بسم الله در بر داشت!
همدوره ایهای هموطنم که باهاشون کاملاً اخت شده بودم، دسته جمعی برای دیدار ما اومدن. برای اونا من پیشگام محسوب میشدم و براشون خیلی جالب بود این قضیه که آدم توی اون سن و سال هم ممکنه بتونه ازدواج کنه. خوشبختانه احساس کردم اون رابطۀ خوبی رو با اونا برقرار کرد و این برای من مایۀ خوشحالی بود، ولی از طرف دیگه از اونجایی که همۀ این بچه ها پسر بودن شاید در کاستن تنهایی اون در اون دروان شروع، سهم زیادی نمیتونستن داشته باشن.
کلاسها در دانشگاه شروع شده بودن و من بایستی به شکل گذشته در اونها شرکت میکردم و خلاصه درس و مشق رو ادامه میدادم. اولین روز رو که به دانشگاه رفتم هیچوقت از یاد نمیبرم. انگار که تمام غم عالم دلم رو گرفته بود. میدونستم خودم که خیلی حس احمقانه ایه ولی عذاب وجدان داشتم وقتی میخواستم توی اون چهار دیواری تنهاش بذارم! روزهای اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته هم من به این جریان عادت کردم و هم اون. راه دیگه ای وجود نداشت و این دوران بایستی که پشت سر گذاشته میشد.مهمترین چیز برای ابتدا این بود که شروع به خوندن زبان میکرد. دونستن زبان باعث میشد که هر چه سریعتر بتونه وارد جامعه بشه و از همۀ اینها مهمتر از پس روزمرگیها بربیاد.
هوا دیگه حسابی سرد شده بود و توی خونه سرما رفته رفته بیشتر حس میشد. گرمایش مرکزی در اون سالها در اون شهر و دیار خواب و خیالی بیشتر نبود. بیشتر مردم خونه هاشون رو یا با بخاریهای ذغال سنگی گرم میکردن یا با برقی. از اونجایی که برق فوق العاده گرون بود گرمایش از طریق برق اصلاً مقرون به صرفه نبود و برای ماهایی که دانشجو بودیم و جزو قشر فقیر جامعه محسوب میشدیم، همیشه آخرین گزینه به حساب میومد. گرم کردن با بخاری نفتی یا گازی هم یک گزینه های دیگه بودن. از اونجایی که فضای خونه زیاد بزرگ نبود، من فکر کرده بودم که شاید بخاری نفتی زیاد مناسب نباشه، به همین خاطر بک نوع گازیش رو تهیه کرده بودم. با اینکه گرمای بسیار مطبوعی داشت این بخاری ولی هر کاری که میکردیم و هر چقدر درجه اش رو بالا میبردیم، کفایت اون خونه رو نمیکرد! و دلیلش به مرور برامون داشت روشنتر میشد و "احساس شمال" آشکارتر: خونه به طرز فجیعی رطوبت داشت و همین رطوبت در سرمای طاقت فرسای اون پاییز بالاخره کار خودش رو کرد و کاری اساسی به دست ما داد! اولین بیماری! التهابی داخلی که کارش رو به رفتن پیش پزشک کشوند.
طبق گفته های پزشک چیز مهمی نبود و برای هر کسی میتونست اتفاق بیفته. دارویی ضد التهاب تجویز کرد که باید حدوداً دو هفته ای مصرف میکرد. تنها چیزی رو که دکتر "فراموش" کرد بپرسه این بود که آیا سابقۀ ناراحتی معده داره یا نه! و فراموش کردن همین یک سؤال نتیجه اش خوابیدنش در بیمارستان بود چون تمامی دستگاه گوارش به هم ریخته بود تا به جایی رسید که بدتر از "شخصیت شیطانی فیلم جن گیر" صفرای سبز رنگ  بالا میاورد!
بعد از یک هفته ای در بیمارستان بالاخره دستگاه گوارشش آروم گرفت و مرخصش کردن. ولی توی اون رطوبت و توی سرمای اون خونه موندن دیگه به هیچ عنوان صلاح نبود. تازه متوجه شده بودیم که خونه رو ظاهرش رو خوب درست کرده بودن برای اینکه مشکلات دیگه اش رو بپوشونن. از اینور و اونور شروع به پرس و چو کردم برای خونه. ترم شروع شده بود و پیدا کردن خونه که در حالت عادی هم ساده نبود، به اون آسونیها نبود اون موقع سال. دوستای قدیمیم، قوم و خویشهای دوست دیرینه ام که مدتی هم چند سال قبل پیششون زندگی کرده بودم، اون روزا توی یک خونۀ دانشجویی توی یک اتاقی زندگی میکردن و همون دوستم که سال قبلش از وطن برای تحصیل به شهر ما اومده بود هم یکی از اتاقهاش رو اجاره کرده بود. منطقه ای که توش ساکن بودن زیاد خوشنام نبود، حتی توی خیابونشون شبها "خانمها" ایستاده بودن و کاسبی میکردن. در یکی از سرزدنهامون به اونا، وقتی جریان بیماریش رو شنیدن، گفتن که یکی از اطاقها قراره خالی بشه و میتونن با صاحبخونه صحبت کنن، اگه ما مایل به اجاره کردنش باشیم. با اینکه زیاد راضی به زندگی کردن توی اون محله نبودم ولی چاره ای دیگه ای نمیدیدم، به هر قیمتی بود باید از اون خونۀ نمناک و سرد بلند میشدیم. مهمترین جریان در این میون این بود که این خونه سیستم حرارت مرکزی داشت و حسابی گرم بود.
حدودای اوائل ماه ژانویه بود که اسباب کشی کردیم و به این خونه در خیابون خوشنام نقل مکان کردیم. چقدر خوب بود توی خونه ای زندگی کردن که بوی نم نمیداد و گرم بود! از طرفی دیگه هم زندگی کردن توی یک خونه با دوستهای قدیمی هم خودش عاری از لطف نبود. کلاً آپارتمان سه تا اتاق داشت. به جز ما و دوستهای قدیمی من، توی اتاق سومی هم آقایی هموطن زندگی میکرد. از اون قدیمیهایی بود که برای تحصیل اومده بود و دست آخر شبها به عنوان "بپا" سر از قمارخونه ها و کازینوها درآورده بود. آدم خوب و مهربونی اما به نظر میومد و سرش توی کار خودش بود. از اونجایی که کارش شبونه بود، ما کمتر اون رو میدیدم چون روزها همیشه خواب بود. بعدازظهر گاهی با روبدوشامبر آبی رنگش توی آشپزخونۀ مشترکمون رؤیت میشد که غذای همیگشیش یعنی استیکی رو در حال سرخ کردن بود. لقب "دوچرخه" بهش داده بودن بچه ها که ما هیچوقت هم نفهمیدیم علتش چی بوده...
یواش یواش داشتیم توی اون خونه احساس گرما میکردیم و آسایش و زمستون رفته رفته داشت به طرف بهار پیش میرفت. هوا ولی کماکان سرد بود و بیشتر وقتها زیر صفر. درست وقتی که داشتیم فکر میکردیم که همه چیز داره سر جای خودش قرار میگیره، نوبت سورپریز بعدی بود، یعنی یک بیماری دیگه، احتمالاً اون هم به واسطۀ سرمای همون خونۀ قبلی، گریبانگیرش شد: التهاب حاد کلیه و پشت بندش هم سنگ کلیه! و دوباره دکتر رفتنها و انواع و اقسام آزمایشها رو دادن، خوردن داروهای جورواجور برای درمان التهاب و دفع سنگ که هیچکدوم مثمر ثمر واقع نشدن. در انتها دکترها گفتند که چاره ای به جز عمل جراحی نیست... اون دوران هنوز "سنگ شکنی کلیه" اونقدرها رایج نشده بود و دست به چاقوی جراحها هم برای برش دادن حسابی خوب بود!
و بدین شکل در ظرف فقط چند ماه که بیشتر از زندگی جدید نگذشته بود، بیماری پشت بیماری به سراغ زندگی ما اومده بود و اون رو کاملاً تحت الشعاع قرار داده بود. آیا این دیگه آخرش بود؟

۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

چهچه مجازی

آب و هوای دیوانۀ دیوانه ای داشتیم امسال! یعنی اگه بهتر بخوایم در این مورد اظهار نظر بکنیم، وضعیت جوی در سالهای اخیر درکل دنیا به کلی به سرش زده! دائماً آماره که از چپ و راست به گوش و چشم آدم میرسه که: گرمای این سال در چند ده سال اخیر بی سابقه بوده، بارش برف در فلان جا در پنجاه سال گذشته اصلاً سابقه نداشته، سرمایی که امسال اومده عجیب و غریب بوده تا حد اعلا... باور کنین که این پرنده های بیچاره که به عادت همیشگیشون اول فصل سرما به مناطق گرمسیرتر کوچ میکردن امسال به طور اساسی قاطی کرده بودن و نمیدونستن که تکلیفشون چیه، برن یا بمونن! در تمام این سالهایی که توی این دیار قطبی سکونت داشتم سابقه نداشت که توی چلۀ زمستون صدای چهچه این موجودات کوچولو رو بشنوم، ولی امسال شنیدم!
ولی خوب از دیوانگی هوا که بگذریم شنیدن آواز پرنده ها اول صبح لطف دیگه ای داره حتی اگر از در استیصالشون باشه و اینکه چه باید بکنن! حالا پرنده ها که از روی غریزه میخونن و حتی اگر هم گاهی "خروس بی محل" بشن و وقت و بیوقت زیر آواز بزنن نمیشه ازشون خرده ای گرفت، اما وقتی آدما "چهچه مجازی" سر میدن و در محیط "توییتر" (که به یقین بر همگان واضح و مبرهنه که در زبان انگلیسی که بعد از جنگ جهانی دوم زور زورکی اومد و خودش رو به عنوان "زبان جهانی" جا زد، معنای آوای پرندگان رو میده) صدای آوازشون رو به گوش جهانیان میرسونن، اونم هر جور و هر وقت که بخوان، در اونصورت باید این رفتارشون رو به حساب چی گذاشت؟!
واقعیتش، بااینکه وبلاگنویسی یدی طولانی تر از توییتر نویسی داره، ولی نمیدونم چرا در بین سیاستمدارهای این کشور و چه بسا کشورهای دیگۀ دنیا توییتر خیلی بیشتر مورد توجه قرار گرفته! احتمالاً به خاطر کوتاه نویسیه و اینکه وقت کمتری برای نوشتن باید صرف کرد و طبیعتاً خوندنش هم برای خواننده ها آسونتره. نکتۀ جالب اینجاست که این سیاستمداران گرامی در حالت عادی چونه هایی بسیار "مقوی" دارند و در درازه گویی و قلمفرسایی خدایی رو بنده نیستن، حالا چرا در این مورد کوتاه نویسی رو ترجیح میدن، اون هم خودش جای تفکر و تعمق داره... و برای حسن ختام این مطلب کوتاه آدینه روز این هفته: یکی از سران دولت وقت این کشور در مورد رئیس حزب رسماً ضد خارجی این دیار امروز در توییتر خودش اینچنین نوشته "از گفته های اخیر آقای ... حالت استفراغ به من دست میده" یعنی برای بیان چنین احساساتی فکر میکنم  محدودیت  140 حرف در توییتر که حداکثر طول یک نوشته رو تعیین میکنه، شاید کافی باشه... شاید هم برای گفتن بعضی چیزا جداً نیاز به گزافه گویی نباشه :)

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

پسرک خواب آلود

قبل از اینکه "کرکره های مغازه" رو پایین بکشم، طبق عادت هر روزه نگاهی به ساعت حرکت ترامواها انداختم. دیدم همه اشون کلی تأخیر دارن. شستم خبردار شد که باید جایی گیری در ترافیک وجود داشته باشه والا این تأخیرها اون هم به این شکلش یک کمی غیرعادی بود. با خودم فکر کردم: عجله ای که ندارم، صبر میکنم تا وضع به حالت معمولی خودش برگرده و بعد بیرون میزنم. البته درسته که هوا اونقدرها سرد نیست و ایستادن سر ایستگاه مثل گاهی اوقات در هوای بادی و بارونی با اعمال شاقه نیست، ولی خوب با این وجود شاید بهتر باشه یک کمی بیشتر در دفتر گرم و نرم خودم بمونم...
بالاخره ساعت حرکت ترامواها عادی شدن و من هم با طمأنینه به طرف ایستگاه به راه افتادم. جمعیتی بود که سر ایستگاه انتظار میکشید! طولی نکشید که سر و کلۀ اولین تراموا پیدا شد و جمعیت برای سوار شدن به طرف درهاش هجوم آوردن. دیدم که پشت سرش یکی دیگه هم در راهه، پس شاید صلاح در این بود که با اون میرفتم تا از کنسرو شدن در ازدحام اون جمعیت خلاصی پیدا کنم. به خیال خودم عقل و تدبیر رو به کار گرفته بودم و از شلوغی جسته بودم! ولی راه خونه با سوار شدن به این تراموا به پایان نمیرسید و بایستی چند ایستگاه بعد سوار اتوبوس دیگه ای میشدم... و اونجا دیگه جایی برای زرنگی وجود نداشت! ظاهراً در اونطرف شهر هم مشکلاتی در ترافیک به وجود اومده بود و باعث شده بود که چندین اتوبوس پشت سر هم نیان. "یکبار جستی ملخک... اینبار به دستی ملخک"! چاره نبود و بایستی سوار میشدم چون اصلا و ابدا یارای ایستادن و منتظر اتوبوس بعدی بودن، در وجودم نبود!
به زحمت جایی رو پیدا کردم و دستم رو به یکی از این بندهای آویزون بند کردم. سر و صدا فراوون بود. همه جور مسافری توی اتوبوس یافت میشد، از بچه های کودکستانی و دبستانی که از مدرسه هاشون به خونه برمیگشتن بگیر تا بازنشسته هایی که پرسۀ روزانه اشون رو در شهر به اتمام رسونده بودن و داشتن میرفتن که چرت بعدازظهرشون رو بزنن. توی اون هم همهمه و شلوغی صدایی توجهم رو جلب کرد. به نظر میومد که مادری باشه که بچه اش رو صدا میکنه. سرم رو برگردوندم تا چهره هاشون رو ببینم ولی از لابلای اون همه آدم کار ساده ای نبود! میشنیدم که مادر اسم پسر کوچولوش رو صدا میکنه و بهش میگه: پاشو! داریم میرسیم...  صدا کردن این مادر همینطور ادامه داشت تا رفته رفته مسافرها پیاده شدن و اتوبوس خلوت تر شد! حالا دیگه این مادر و پسر درست پشت من بودن و به وضوح میدیدمشون. مادر طفلی شیرخواره رو در بغل داشت و پسر کوچولویی که احتمالاً سه چهار سال بیشتر نداشت در کنارش به خواب شیرین رفته بود! نه، بذارین بهتر بگم، به معنای واقعی کلام بیهوش شده بود! هر چقدر که مادر صداش رو بالاتر میبرد و بیشتر طفلک معصوم رو تکونش میداد، باز هم انگار که افاقه ای نمیکرد! این منظره  اینقدر شیرین و بامزه بود که همۀ اطرافیان محو تماشای این مادر و به خصوص پسر کوچولوی خوب آلود شده بودن. ولی من نمیدونم چرا وقتی به صورت این کوچولو نگاه میکردم، که با شیرینی هر چه بیشتر به خواب رفته بود و حاضر نبود در اون لحظه خوابش رو با هیچ چیز دیگه ای عوض بکنه، غمی انگار که دلم رو داشت در خود میگرفت! دلم خیلی برای پسر کوچولو سوخت... و با رسیدن سر ایستگاهی که قصد پیاده شدن داشت این مادر، با کمک خانم مسنی که به امدادش رسید و پسر کوچولو رو در آغوش گرفت تا مادر بچه شیرخواره رو در کالسکه اش بذاره، موفق شد که پیاده بشه... و پسر کوچولو رو که انگار داشت توی خواب راه میرفت، به همراه کالسکه با خودش بکشونه...
ایستگاه بعدی موقع پیاده شدن خودم بود. حس عجیبی داشتم! احساس میکردم که سنگی چند صد خرواری رو روی سینه ام گذاشتن و سنگینیش رو با تمام وجود حس میکردم. و با خوردن هوای تازه به صورتم تازه پرده ها به کناری رفتن و برام آشکار شد که دیدن این صحنه ها در اون چند دقیقۀ گذشته بوده که من رو ناخودآگاه به گذشته های دور برده بودن، اون زمانی که پسر خودم به سن و سال این پسر کوچولو بود و صبحها که میبایستی به سر کارمیرفتم و چاره ای به جز این نبود که اون در مهدکوک بذارم، چطور خواب آلود لباس به تنش میکردم و سوار بر کالسکه اش تحویل مربیهاش میدادم. و در اون دوران دیدن هر روزۀ این صحنه، دیدن پسرک خواب آلودم، مثل کاردی بود که بر قلبم وارد میکردن!

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 43. حل المسائل زندگی

خبر اومدن ویزا رو ترجیح دادیم که فعلاً به کسی نگیم تا بقیۀ کارها هم انجام بشن. باید ویزا توی پاسپورت میخورد یا به عبارت بهتر ویزایی که توی پاسپورت من بود از یک نفر به دو نفر بسط پیدا میکرد و اسم اون هم به طریقی اونجا ثبت میشد. یادم نیست که چرا همون موقع براش تقاضای پاسپورت جداگانه نکردیم! شاید هم به دلیل این بود که فکر میکردیم که بیشتر طول میکشه که البته هم در اون دوران به مراتب زمان بیشتری میبرد گرفتن گذرنامۀ جدید.
تنها کاری که باقی مونده بود گرفتن بلیط بود. وقتی که به دفتر هواپیمایی سری زدیم و سراغ اولین پرواز رو گرفتیم، متوجه شدیم که اوضاع بلیط اونقدرها هم خوب نیست.اگر میخواستیم از طریق عادی بلیط تهیه کنیم بایستی شاید هفته ها منتظر میموندیم و این اصلاً باب میل من نبود! دیگه چاره ای نبود جز اینکه خبر رو به همه داد و در مورد گرفتن بلیط ازشون کمک گرفت، چون در اون دیار همه چیز بایستی از طریق آشنا و پارتی انجام بشه! متأسفانه این ربطی به اون دوران و این دوران نداره و انگار جز لاینفک اون مملکته شده، شوربختانه...
کاملاً درست فکر میکردیم که با گفتن خبر اومدن ویزا و در میون گذاشتن جریان بلیط با بزرگترها گره از مشکلمون باز میشه، چون همینطور هم شد. کاشف به عمل اومد که یکی از فامیلهای نه چندان دورشون مهندس پروازه و خلاصه کلی آشنا توی هواپیمایی داره و به قول جوونهای امروزی کار ما رو در عرض "ایکی ثانیه" راه انداختن.
توی اون چند سالی که من ترک دیار کرده بودم، دیگه برای خانوادۀ من نبودنم عادی شده بود، یعنی تا اون اندازه که میتونه نبودن فرزند برای والدین عادی بشه! امروز به سادگی میتونم ادعا کنم که دوری از اولاد هیچوقت برای پدر و مادر عادی نمیشه و اونا فقط یاد میگیرن که چطور باهاش به طریقی کنار بیان... ولی برای خانوادۀ اون این جریان خیلی تازگی داشت. تا اونجایی که متوجه شده بودم، طولانی ترین زمانی که پدر و مادرش از بچه اشون دور شده بودن، اون دورانی بوده که برادر بزرگترش به سربازی رفته بوده. مادرش بعد از شنیدن این خبر خیلی سعی میکرد که ناراحتیش رو پنهون کنه و جلوی ما گریه نکنه، ولی متوجه شدیم که هر روز که طبق عادت سری به خواهرش میزده اونجا هم خودش اشک میریخته و هم اشکهای خاله رو در میاورده... و در اینجا جا داره که جداً از مادرش، این زن مهربون به نیکی یاد بکنم که در تمام اون سالها به جز خوبی در حق من نکرد، و هر کجای این عالم هستی هست روحش شاد باشه!
سرانجام بعد از ماهها تلاش و انتظار روز سفر فرا رسید. دوباره فرودگاه و دوباره بدرقه شدن از طرف خانواده و دیدن چشمهای پر اشک همه، دوباره جلوی خود رو تا حد اعلا گرفتن تا با گریه کردن اشک بقیه رو بیشتر در نیاری! و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، از هر هفت خوان رستم در تشریفات فرودگاه اون سالها گذر کرده بودیم و توی هواپیما به مقصد معلوم برای من و مقصدی کاملاً ناشناخته برای اون که تا به اون لحظه کشور رو ترک نکرده بود، نشسته بودیم.
پرواز خیلی طولانی نبود و چند ساعتی بیشتر طول نمیکشید. دوستای خوب از اومدن ما خبر داشتن و به پیشوازمون اومده بودن. دیدن اونا بعد از چندین ماه خوشحال کننده بود برای من. دوستا همگی ساکن پاتیخت بودن ولی من چند سال قبلش کوچ کرده بودم و در شهر دوم اون کشور مشغول تحصیل شده بودم. بعد از کلی چاق سلامتی و بگو بخند در فرودگاه ما رو به همراه خودشون به خونه بردن. بهتر دیدیم که شب رو بمونیم و روز بعدش عازم شهر خودمون بشیم. اینجوری هم خستگی سفر رو به در میکردیم و هم با دوستان خوب یک روزی رو میگذروندیم.
با این دوستا عادت به بیرون رفتن رو زیاد داشتیم هر موقع که من بهشون سر میزدم. اون شب هم پیشنهاد دادن که به مناسبت اومدن ما با هم سری به بیرون بزنیم. وقتی این رو بهش گفتم دیدم اصلاً تمایلی نشون نمیده و میگه که خوابش میاد ولی اصرار کرد که من حتماً باهاشون برم و برنامه های اونها رو به هم نزنم. راستش ته دلم ابداً دلم نمیخواست که تنهاش بذارم اونم تازه همون شب اول ورود، ولی اینقدر قاطعانه گفت که هیچ مسئله ای نیست، که من راضی شدم. گفتم پس تو حتماً بگیر بخواب که حوصله ات سر نره و اونم قبول کرد. ما هم دسته جمعی چند ساعتی رو بیرون رفتیم و اتفاقاً خیلی زود برگشتیم... و بعدها همین جریان به مانند پیراهن عثمان شد و هر بار که راجع بهش صحبت میشد پر از گله و شکایت بود! مطمئناً آدم در اون سن و سال تجربۀ زیادی در روابط نداره و بعدها که سنش بالاتر میره و بیشتر صاحب تجربه میشه، یاد میگیره که متأسفانه بعضی از ما آدما یک چیز میگیم و منظورمون در اصل چیز دیگه ایه!
فردای اون روز سوار بر قطار وارد شهر خودمون شدیم و در اونجا هم دوست خوب دیگه ای چشم به راه ما در ایستگاه راه آهن بود. به کمک اون به خونه رفتیم، به خونه ای که در واقع از چندین ماه قبل اجاره کرده بودم و موقتاً به کس دیگه ای اجاره داده بودم... باید اذعان کنم که احساس خیلی خوبی بود، بالاخره موفق شده  بودم که به مرحلۀ جدیدی در زندگی راه پیدا کنم، مرحله ای که در اون دیگه فقط نمیتونستم به فکر خودم باشم، و حالا دیگه هر قدمی که میخواستم بردارم باید با در نظر گرفتن صلاح دو نفرمون میبود... و اگر فقط برای یک ثانیه فکر میکنین که من در اون روز ورود به خونۀ جدید به چنین چیزهایی فکر میکردم، باید بگم که در اشتباه محض به سر میبرین! ای کاش "حل المسائل" همۀ کارهای ما رو در زندگی از قبل بهمون میدادن تا موقع ارتکاب به اعمالمون بدونیم که جواب این مسئله ای که خودمون و با دست خودمون داریم طرح میکنیم چی خواهد بود... گاهی ما آدما مسئله رو طرح میکنیم بدون اینکه حتی خودمون جوابش رو بدونیم! 

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

آدما آی آدمای روزگار

اول صبح تعداد اتوبوسهایی که از نزدیک خونه ام رد میشن زیاد نیستن، باید حساب دقیقه ها رو داشته باشی که از دست ندی اتوبوس مورد نظر رو. با اینکه چشمم به صفحۀ کامپیوتره و ساعت عبورشون رو از جلوی ساختمونمون میبینم، ولی امروز صبح یک کمی دیر جنبیدم. آسانسور رو هم که طبق معمول اون وقت صبح، پسر زحمتکش خارجی تباری که اعلامیه پخش میکنه، اشغال کرده بود. به هر شکلی بود خودم رو به بیرون ساختمون رسوندم. بارون که طبق معمول این چند وقته شدیداً در حال باریدن بود، در اون ظلمات صبح که چشم چشم رو به زور میبینه و قطرات بارون دید رو صد چندان بدتر میکنه... و سرانجام موفق شدم تا خودم رو به اتوبوس برسونم.
توی شهر ما اگه دقت داشته باشی، دیگه اکثر راننده های اتوبوس و تراموا به طریقی ریشه های خارجی دارن. حتی اگه موقع سوار شدن موفق به دیدن چهره هاشون هم نشی، گاهی صدای رادیوشون رو اونقدر بلند کردن که همۀ مسافرین چاره ای به جز گوش دادن به برنامه های رادیویی محلی به زبونهای جورواجور رو ندارن! و البته که در میون این راننده ها از هموطنای خودمون هم کم یافت نمیشن. خدا رو شکر اینقدر که تعداد رادیوهای محلی فارسی زبون اینجا در این شهر زیاده و مرتب و در تمام ساعات روز برنامه پخش میکنن که هر وقت رادیو رو روشن کنی بالاخره یک موجی رو پیدا میکنی که کسی به زبون طوطی شکرشکن، زبون شیرین پارسی سخن بگه...
امروز هم از شانس خوب من، رانندۀ اتوبوس هموطنی گرامی بود و صدای رادیو تا انتهای اتوبوس که هیچ فکر کنم حتی ماشینهای در حال عبور از کنارش هم میتونستن صدای گوگوش رو بشنون که میخوند:
آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
و طبق معمول رفتم و در گوشۀ همیشگی خودم جای کالسکۀ بچه در اتوبوس ایستادم... نمیدونم کدوم موج بود و کدوم آدم خوش ذوقی اون موقع صبح این ترانه رو داشت برای شنونده هاش پخش میکرد، ولی شنیدن هر کلمه و هر جمله دیگه کار خودش رو در من کرد و موفق شد که من رو به اعماق افکارم ببره! آدما آی آدمای روزگار! آدما، چه موجودات غریبی هستیم آخه ما؟! به این دنیا اومدیم و یکبار شانس زندگی بهمون داده شده، فکر میکنیم که ابدی هستیم! نه قدر زندگی و زنده بودن رو میدونیم و نه قدر داشته هامون رو! برادری که قدر برادر رو نمیدونه و فکر میکنه که عمر جاودانیه و همگی همیشه زنده ایم! فرزندی که قدر پدر و مادر رو نمیدونه، پسری که قدر پدر رو نمیدونه و دختری که قدر مادر رو نمیدونه! در خیالات خودمون، یک عمر رو به هدر میدیم و به امید شوالیه ای سوار بر اسب سفید نشستیم، در حالیکه که کافیه که فقط  یک نگاه کوچیک به دور و بر خودمون بندازیم، به اونایی که داریم و هستن در کنار ما... و در عمق اون تراوشات آشفتۀ ذهنی تنها یک سؤال به ذهنم خطور میکرد: تا کی؟ تا کی؟ تا کی؟! یک روزی دیگه خیلی دیر خواهد بود... خیلی دیر!


گوگوش - آدما آی آدما

آدما از آدما زود سیر میشن
آدما از عشق هم دلگیر میشن
آدما رو عشقشون پا میذارن
آدما آدمو تنها میذارن

منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم
منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم

یادته اون عشق رسوا یادته
اون همه دیوونگی ها یادته
تو میگفتی که گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه

آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار

دیگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمیخوای بمونی توی این خونه
چشم تو دنبال چشمای اونه

همه حرفای تو یک بهونه س
اون جهنمی که میگن این خونه س
همه حرفای تو یک بهونه س
اون جهنمی که میگن این خونه س

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

گرگ زاده شاید که گرگ شود

راستی هیچ به این مسئله فکر کردین که ما موجودات زمینی (توی پرانتز مینویسم آدمها، یا شاید بهتره بنویسم انسانها که یک وقت خدای ناکرده به کسی برنخوره!) چقدر از رفتار و کردارمون رو به ارث میبریم؟ مطمئنم که البته که به این موضوع فکر کردین و تازه اگه شما هم نکرده باشین کلی از محققین قرنهاست که در این مورد پژوهش میکنن و به یک سری نتایج هم دست یافتن. سؤالی که در این بین شاید برای خیلی از ماها مطرح باشه اینه که آیا ما چاره ای جز این نداریم که به مانند پدر و مادرهای خودمون بشیم در نهایت؟جداً امیدوارم که  اینطور نباشه! نه اینکه ایرادی به این باشه که آدم مثل پدر و مادرش بشه ها، یک موقعی به تریج قبای پدر و مادری اینجا برنخوره که طبیعتاً اولیش هم خودم هستم. اگر این تئوری درست باشه یعنی این که پسر من هم در انتها "لنگۀ" خودم میشه!
راستش رو بخواین، الان مدتهاست که به این جریان فکر میکنم و در انتها هم جواب درستی براش پیدا نمیکنم. نمیدونم چرا در این رابطه همه اش به یاد سریال شیرین دائی جان ناپلئون میفتم که در اون شخصیت اصلی داستان، یعنی "سعید عاشق"  از رسیدن به "لیلی معشوقش" محروم میشه، چون دائی جان بسیار قاطعانه معتقده که "گرگ زاده عاقبت گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود"! با خودم فکر میکنم که یعنی باید رفتار آدما رو بر اساس اینکه پدرشون چکارها کرده و یا اینکه مادرشون چه رفتارهایی ازش سرزده، توجیه کرد؟ یعنی اگر هرکاری که دلشون خواست بکنن و در انتها فقط به اینکه "اونم بچۀ همون باباست" یا "دختر همون مادره" بسنده کرد؟ اگه اینطور باشه پس تکلیف فکر خود شخص و قدرت اراده و تصمیم گیریش این وسط چی میشه؟ اگر ما یه روزی سرانجام "چشمهامون" رو باز کردیم و به این نتیجه رسیدیم که پیشینیان ما اشتباه میکردن، آیا از اون لحظه به بعد ما مسئول نیستیم که حداقل در خودمون تغییر به وجود بیاریم و اشتباهات گذشتگامون رو به کرات و به دفعات دوباره و دوباره تکرار نکنیم؟ با تمام احترامی که برای شیخ اجل سعدی بزرگوار دارم، آیا وقت این نیست که شعر این شاعر بزرگ رو به گونه ای دیگر سرود؟... دلم میخواد که از صمیم قلبم این رو باور داشته باشم! هر بار که این "گرگ زاده" ها رو میبینم، دلم میخواد که باور کنم که "گرگ زاده شاید که گرگ شود، آنگه که با آدمی بزرگ شود"... نمیدونم، شاید هم نشسته ام و دارم در این روز روشن برای خودم خیالبافی میکنم، در حالیکه ته دلم میدونم که اینچنین نیست و اینچنین نیز نخواهد بود... کی میدونه؟!

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

عمری که گذشت: 42. ویزا آمد

چند روز اقامت در این طرف خطۀ سبز و زادگاه پدری به سرعت گذشت. البته در این چند روزه به جاهای مختلف و فک و فامیل هم سرکشیی کردیم و این تنوع خودش لطف دیگه ای به سفر میداد. ولی خوب دیگه مثل هر چیز دیگه ای تو زندگی که یک شروعی داره و آخرش هم یک پایانی، این بخش سفر هم به انتهای خودش داشت نزدیک میشد و پا به بخش دیگه ای میذاشت.
پدر، بر سر قولش موند و از مسیر خیلی طولانی تر قصد بازگشت به پایتخت رو کرد. در واقع یک دور قمری بود که باید میزد تا ما رو سر راه به اون سمت کنارۀ سبز برسونه. برای من این بخش سفر اما یک لطف دیگه ای داشت چون تا به اون روز تا به اونجایی به خاطر دارم یک قسمتهایی از اون سمت رو ندیده بودم. سبزی و طروات کنارۀ دریا روح تازه ای رو انگار در وجود من میدمید. بعد از چند ساعت سرانجام به شهر مقصد رسیدیم و از باقی خانواده خداحافظی کردیم تا اونا به راه خودشون به طرف خونه و پایتخت ادامه بدن...
خونۀ عموی بزرگش درست در قسمت مرکزی شهر قرار داشت. این اولین باری بود که اونا رو ملاقات میکردم. خانوادۀ بزرگی بودن، زن و شوهر به انضمام ده تا بچه! برای من که تا به اون روزی خانواده ای به این پرجمعیتی ندیده بودم خیلی اون فضا جالب بود. بزرگترین بچه حدوداً همسن و سال خود ما بود و البته تنها بچه ای بود که ازدواج کرده بود و کوچیکترینشون هم  هنوز مدرسه نمیرفت. عموی بزرگ آدم خیلی خوش برخوردی بود و خیلی گرم. قبل از این سفر در مورد این عمو صحبتهای زیادی کرده بود برای من، اینکه آدم اصلاً نباید گول ظاهرش رو بخوره و چه ها که در حق پدرش روا نداشته بوده! با این پیش زمینه خوشروییش یک کمی برام زیر سؤال بود و نمیتونستم تصویر درستی ازش برای خودم بسازم! برام گفته بود که عمو به جز این خانواده، یکی دیگه هم داره! ظاهراً سالها قبل یواشکی رفته بوده و حالا به هر دلیلی که در اون زمان برای کسی معلوم نبود، زن دیگه ای گرفته بوده، اما انگار ازش بچه ای نداشت. توی اون چند روزی که ما اونجا بودیم، یکی دوباری سراغ عمو رو گرفتیم چون سر و سراغی ازش نبود و خلاصه کاشف به عمل اومد که در هفته یکی دو باری سری به "اون طرف" میزنه!
اما هدف ما از اومدن به این سمت خطۀ سبز در واقع دیدن عموی کوچیک بود. عموی کوچیک برعکس عمو بزرگه که آدم سخت میتونست تشخیص بده که چه جور آدمیه، بسیار به دلم نشست. خیلی مهربون و به قولی به جان نزدیک بود. نکتۀ جالب و مشترک بین عموها این بود که این عمو هم دو همسره بود و فرقش البته این بود که اون با هر دوهمسر توی یک خونه زندگی میکرد! زندگی این عمو رو از ابتدا تا به آخر چیزی به جز غم انگیز نمیشد براش اسم گذاشت. عاشق دختری در فامیل بوده و به دلایلی نامشخص برای من به هم نمیرسن و اون هم برای اینکه عشق این دختر رو فراموش کنه، به سربازی میره. دست روزگار اون رو راهی همین جایی که اون موقع زندگی میکردن، میکنه و با خانم اولش آشنا میشه و ازدواج میکنن. با داشتن دو فرزند و سالها زندگی زناشویی با خانمش، بهش خبر میدن که پدر همون عشق اولش در حال فوته و فرستاده دنبالش تا در لحظه های آخر عمرش ازش چیزی بخواد. وقتی خودش رو به اونجا میرسونه متوجه میشه که این دختر تمامی این سالها رو به پاش نشسته و ازدواج نکرده. در لحظه های آخر عمر این پدر، در نهایت نمیتونه به خواهش پیش از مرگش مبنی بر سر و سامون دادن به زندگی دخترش پاسخ منفی بده... و اینطور میشه که مجبور میشه که با این دختر ازدواج بکنه و به ناچار به واسطۀ شرایط مالیش اون رو هم زیر یک سقف با همسر اولش بیاره...
زمانی که من این عمو رو برای بار اول ملاقات میکردم چندین سال از این وصلت دومش گذشته بود و دیگه صاحب دو تا فرزند دوقلو از این همسرش شده بود. ظاهراً زندگی مسالمت آمیزی رو در کنار هم داشتن، ولی خوب هیچکس از دل تک تک اونها نمیتونست خبری داشته باشه، علی الخصوص همسر اولش! شنیدم که جایی درد دل کرده بوده و گفته بوده که چطور هر بار که شوهرش همسر دوم رو صدا میکرده، رعشه به سراپای وجودش میفتاده و تا ساعتها نمیتونسته آروم بگیره!
و اگر تصور میکنین که این داستان غم انگیز این عمو به همینجا ختم میشه، باید اذعان کنم که کاملاً در اشتباه هستین! علت اینکه اصلاً در اون خطه زندگی میکردن به واسطۀ مصائب اقتصادیی بود که عمو در پایتخت پیدا کرده بود. در اون خطه سعی کرده بود که با پرورش بوقلمون که در اون دوران نوآوری به حساب میومد، اموراتش رو بگذرونه، که براشون به سختی میگذشت... و چندین سال بعد باخبر شدیم که برای تعمیر موتور آب به تنهایی به قعر چاه آب میره و در اونجا دچار برق گرفتگی میشه، و درجا جان رو به جان آفرین تسلیم میکنه، با به جای گذاشتن دو همسر و چهار فرزند! زندگی بعضی از انسانها از ابتدا غم آلوده تا به آخر! چیزی که برای من خیلی  در اون دوران جالب بود، این بود که این دو خانم سالهای سال بعد از فوت همسر با بچه هاشون توی همون خونه زندگی کردن! این رو من یکبار با گوش خودم چند ماه بعد از فوت عمو از دهن همسر دوم شنیدم که داشت به همسر اول میگفت: ما باید با هم بمونیم و کسی دیگه رو به غیر از هم نداریم...:(
و سرانجام اون بخش مسافرت هم به آرومی به پایان رسید و ما به پایتخت برگشتیم، بازگشت به زندگی واقعی و پاسپورت و ویزا و... من حیث المجموع سفر خوبی از آب دراومد و کلاً روحیۀ تازه ای بهمون داد. بعد از اون  دیگه کار خاصی نداشتیم به جز اینکه دنبالۀ کارهای اداری رو بگیریم و طبیعتاً به مهمونی های متعدد بریم، این هم دیگه پشت بندش بود و همۀ فامیل میخواستن به قولی ما رو پاگشا کنن. از اتفاقات غیرمترقبه ای که افتاد اومدن دوست و همخونه ایم در محل تحصیل به وطن بود! آخه کلاً تازه از کشور خارج شده بود و به هیچ عنوان برنامه ای برای اومدن نداشت، ولی انگاری دلش حسابی تنگ شده بود و طاقت دوری رو نیاورده بود. یک روز که زنگ خونه رو زدن و من از پنجره بیرون رو نگاه کردم،  دیدم با دسته گل و خندان داره به من اشاره میکنه که بیا و در رو باز کن، و طبیعتاً از دیدنش در اونجا خیلی خوشحال شدم.
کارمون روزها این شده بود که اول صبح زنگی به سفارت بزنیم و سراغ ویزا رو بگیریم. بندۀ خدا مادرش که از این جریان خبر داشت، هر روز از ما میپرسید که زنگ زدین و بعدش هم منتظر جواب میموند. حس میکردم که چقدر براش سخته و چشمهاش فاش میکردن که هر بار که این سؤال رو میکرد، دلش میخواست که جواب منفی بشنوه... دیگه رفته رفته تابستون هم داشت به آخراش نزدیک میشد و بچه ها هم برای باز شدن مدارس داشتن خودشون رو آماده میکردن. خواهر بزرگترش دو تا پسر دوقلو داشت که اون سال قرار بود تازه به مدرسه برن، دوقلوهای شیطونی که هیچوقت صحنۀ نقل پرتاب کردنشون در مراسم عروسی  بر سرم رو فراموش نمیکنم! با شیطنت معصومانه اشون و با حرص کودکانه اشون نقلها رو با شدت هر چه تمومتر پرتاب میکردن و به من میگفتن: حالا میخوای خالۀ ما رو ازمون بگیری ها؟ پس بگیر که اومد... یاد اون روزا به خیر که انگار همین دیروز بود...
مهر ماه اومد و مدارس هم باز شدن ولی هنوز از ویزا خبری نبود. دیگه داشتم یواش یواش نگران میشدم، یعنی فکر میکردم که تا کی باید منتظر بمونیم و از درسها هم به هیچ عنوان نمیخواستم عقب بمونم. در طی تابستون سعی کرده بودم که گاهی از وقت آزاد استفاده کنم و مروری به درسها داشته باشم... و بالاخره اواسط مهرماه بود، توی یکی از این تلفنهایی که به سفارت زدیم، بهمون خبر دادن که ویزا اومده! عجب خبر خوبی بود این برامون وانتظار چندین ماهه نهایتاً به سر اومده بود. خبر خوب برای ما، ولی کی دلش رو داشت که این خبر رو به مادرش بگه!

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

دردیست بی انتها

عادت دارم وقتی که کلۀ سحر از خواب بیدار میشم اولین کاری که بکنم دگمۀ کامپیوتر رو بزنم، اینم از عادتهای مدرن این دوران ما شده... و امروز صبح اولین روز هفته در این دیار، بر طبق عادت همیشگی همین کار رو کردم و بعدش به دنبال کارهای دیگۀ اول صبح رفتم. و باز به عادت هر روزه بعد از اتمام وظائف سحری چند دقیقه ای که تا اومدن اتوبوس وقت داشتم رو جلوی این جعبۀ سحرآمیزم نشستم... و با باز کردن شبکۀ اجتماعی فیسبوک اولین چیزی رو که میبینم عکس خانمیه که قیافه اش برام آشناست و زیرش نوشته شده: "... یک سال گذشت، احساس میکنم که زندگی از حرکت بازایستاده... چقدر دلم برات تنگ شده..." دلم شدیداً گرفت و ناخودآگاه اشک دور چشمام حلقه زد و یک آن خودم رو جای نویسنده گذاشتم... با خودم فکر کردم: دردیست بی انتها از دست دادن عزیز و معشوق!
چندین سال پیش در اون بخشی که تازه استخدام شدم، بیشتر همکارها جوون بودن و همگی البته مهربون با من تازه وارد. اما اون که از لهجه اش داد میزد که اهل اون دور و برها نیست و از هزاران فرسنگ در اون بالا بالاها به شهر ما کوچ کرده، نگاهش از بقیه مهربونتر بود. زیاد حرف نمیزد و در مجموع پسر آرومی بود. توی تنفسها و وقت ناهار بیشتر گپ میزدیم و هر چی بیشتر صحبت میکردیم حس میکردیم که چقدر عقاید و نظراتمون به هم شبیه هستن.
زیاد توی بخش ما نموند. با خانمش که هر دو اهل شمال بودن،  تصمیم گرفته بودن که دوباره به دیار خودشون برگردن. میدونستم که خانمش مریض شده و مریضیش هم جدیه اما از حد جدیتش اصلاً خبر نداشتم. خودش هم آدمی نبود که درد دل کنه و از این مقوله حرفی بزنه... بعد از رفتنش یکبار دیگه هم  دیدمش و بعد از اون دیگه تنها از طریق فیسبوک ازش خبردار میشدم، تا پارسال که ناگهان دیدم همۀ دوستا و همکارها دارن پیام تسلیت و تسلی براش میذارن، و تازه اونجا متوجه شدم که جریان از چه قرار بوده و چرا به موطنشون برگشته بودن...
امروز صبح با دیدن اون جملات پیش خودم فکر کردم که واقعاً آدم وقتی کسی رو که اینقدر دوست داره و عاشقشه به این شکل از دست میده، چطور میتونه بعدش به زندگی به شکلی عادی خودش ادامه بده؟! چطور میشه چنین دردی رو پشت سر گذاشت و فراموش کرد که تا دیروز "بوده" و امروز دیگه "نیست"؟! درسته که یاد و عشق هرگز از توی قلب پاک نمیشه، ولی وقتی رفتی دیگه رفتی...  و جداً که دردیست بی انتها از دست دادن معشوق :(

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

عمری که گذشت: 41. خطۀ سبز

باورم نمیشه که سه دهه از اون سالها گذشته باشه! از عمر چه شبها و روزها که میگذرن و به قول خیام نازنین "ما بیخبریم"! توی سالهای اخیر، یا شاید هم بهتره بگم دهه های اخیر وقتی به وطن سرکشی میکنم، به واسطۀ کمبود وقت و مرخصی و صدهزار دلیل دیگه، معمولاً سفرم بیشتر از چند هفته به طول نمی انجامه، ولی اون تابستون مدت اقامت از قبل اصلاً مشخص نبود. پیش خودم حساب کرده بودم که اگر بیشتر از سه چهار ماه بخواد طول بکشه چاره ای ندارم به جز اینکه خودم تنهایی برگردم و اون هم منتظر بمونه تا ویزاش بیاد، ولی امیدم به این بود که همۀ جریانها در همون طول تابستون ردیف بشه، یعنی با اطلاعاتی که قبلاً کسب کرده بودم، جریان رو اینطور برآورد کرده بودم.
برای اینکه وقت رو به هیچ شکلش تلف نکنیم، بلافاصله چند روز بعد ازمراسم برای به جریان انداختن کار به تکاپو افتادیم. گرفتن پاسپورت این روزا خیلی سریع السیر شده و تا اونجایی که من مطلع هستم حداکثر تا یک هفته بیشتر طول نمیکشه. اما اون سالها اینجور کارهای اداری هنوز به این آسونی انجام نمیشدن و به قولی کلی دنگ و فنگ داشتن. برای تقاضای ویزا میبایستی یک سری از مدارک هم ترجمه میشد، من جمله شناسنامه و عقدنامه که البته اینها هم خودش وقتگیر بودن.
بعد از شروع به اقدامات لازمه دیگه کاری از دستمون ساخته نبود به جز صبر کردن. پدرم اینها طبق معمول اون سالها که مرتب سری به خطۀ سبز میزدن، تصمیم به سفر داشتن. پیشنهاد دادن که ما هم به همراهشون بریم که این البته برای ما بعد از پشت سر گذاشتن استرس توی اون مدت حکم عوض کردن آب هوا رو داشت و البته بسیار دلپذیر. میدونستم که دو تا از عموهاش اون سمت خطۀ سبز زندگی میکنن. اینجور که دستگیرم شده بود عموی بزرگترش باهاشون رفت و آمد داشت ولی عموی کوچیک به دلایلی که اون زمان برام نامعلوم بود، هیچگونه ارتباطی با پدرش نداشت. برام تعریف کرده بود که این عموی کوچیکش رو خیلی دوست داره و وقتی بچه بوده همیشه خونۀ اونا بوده و مثل بچۀ خودشون باهاشون برخورد میکردن. حس کردم که خیلی دلش میخواسته که این عموش در مراسم ما شرکت میکرده و خلاصه دلتنگشه. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که در این سفر به شمال سری هم به اون سمت بزنیم و دیداری با عموها و خانواده اشون داشته باشیم... پدرم وقتی که این تصمیم ما رو شنید، گفت که میتونه موقع برگشتن از مسیر کناره به اون سمت خطۀ سبز بره و ما رو سر راه در شهر عموها پیاده کنه که این طبیعتاً برای ما بسیار مناسب بود.
چند روزی رو در خونۀ پدری در خطۀ سبز و در واقع زادگاهش بودیم. خدا رحمت کنه پدربزرگ رو که در اون ایام هنوز در قید حیات بود و البته مثل همیشه از دیدن و بودن با فرزندان و نوه هاش خوشحال، هر چند که همیشه سعی میکرد این خوشحالی رو از دید دیگرون پنهون کنه! پدربزرگ سالها بود که اونجا تنها زندگی میکرد، و مادربزرگ از موقعی که من به خاطر داشتم، همیشه در پایتخت و پیش بچه ها! راستش رو بخواین این دو نفر رو من به جز یک موردی که پدربزرگ برای کاری به پایتخت اومده بود و در خونۀ عمو بود، با مادربزرگ در یک جا ندیدمشون! طوری که برای ما گفته بودن، سالها بود که دیگه با هم کنار نیومده بودن و ترجیح داده بودن که دور باشن از هم و "دوست"!
قبل از اینکه برای ادامۀ تحصیل وطن رو ترک کنم و در سالهای آخر دوران نوجوونی چندین بار به تنهایی به خطۀ سبز سفر کرده بودم و پیش پدربزرگ رفته بودم. توی اون سفرها این حس رو ازش گرفته بودم که با من به نسبت دیگر نوه ها یک حالت خاص دیگه ای داره و البته هیچوقت متوجه علتش نشده بودم. اون تابستون در حالیکه که دیگه مجرد نبودم و به همراه همسرم در اونجا بودیم، تازه فهمیدم که چرا با من همیشه طور دیگه ای برخورد میکرده! وقتی بهش گفتم: "آقاجان، آب شنگولی نداری؟" دیدم چشماش برق زد و با تعجب پرسید: "مگه میخوری؟"، و چند دقیقۀ بعد در حال کندن زمین پشت خونه اش بود و بیرون کشیدن بطریی خونگی که خدا میدونه چه مدتی اونجا چال شده بود. به جرأت میتونم بگم که من تنها نوه ای بودم که این رو با پدربزرگ تجربه کرد... و اون تابستون آخرین باری بود که پدربزرگ رو دیدم و شاید هرگز فکر نمیکردم که این اولین بار به سلامتی زدن باهاش، آخرین بارمون هم خواهد بود!... نوشتن خاطرات به ناچار آدم رو به یاد عزیزان از دست رفته میندازه... روح همگی این عزیزان غرق شادی باد!
پدر همونجور که قول داده بود مسیر دیگه ای رو برای بازگشت انتخاب کرد و از طریق جادۀ کناره به اون سمت خطۀ سبز روانه شدیم. مسیری بسیار زیبا و سرسبز، به مانند باقی اون خطه! توی این سالهای اخیر هر چقدر که به تعداد "پیراهنهای پاره شده" اضافه میشه، حس من هم نسبت به اون دیار و خطه قویتر میشه! با اینکه هیچوقت اونجا به طور جدی سکنی نداشتم ولی در هر سفری که به اونجا میکنم، ریشه هام رو بیشتر در اونجا حس میکنم... نسل ما سرنوشتهای عجیب و غریبی داشته، هر کدوم از ماها به طریقی تحت الشعاع تحولات اون دوران قرار گرفتیم. مثل من خیلی از هم نسلیهای من هستند که هرگز در دورترین مخیلاتشون هم دلشون نمیخواست که ترک کاشانه کنن... و اگر امروز موقعیتش بود و میتونستم جایی رو برای زندگی انتخاب کنم، به یقین اون خطه انتخاب اولم میبود، ولی چه میشه کرد که نسل ما هر کدوم در جایی از این کرۀ خاکی "دربندیم"! به قول زنده یاد شاملو: "مرا گر خود نبود این بند...".
   

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

انتهای تونل تاریک

تقدیم به پرندۀ مهاجر!

بهش میگم، یک جایی خوندم که زندگی رو هر چی سخت تر بگیری، سخت تر هم میگذره! آخه، این لامذهب زندگی خودش به تنهایی سخته، پس چرا ما خودمون سخت ترش میکنیم؟! وقتی هم که اون کاری به کارمون نداره، چوب رو برمیداریم و هی مدام لای چرخاش میذاریم تا عاصی بشه و کمر به انتقام از ما ببنده! با اون چشمای درشت و براقش نگاهم میکنه و به چشمهام خیره میشه. چشمها اونقدر خمارن که نمیدونم خوابه یا بیدار... ولی نه، انگار که خواب نیستش و فقط مثل گربه ای ملوس چشمهاش خمار شدن. توی اون خماری از گرمای همیشگی خبری نیست، گرمایی که زندگی رو حرارت میبخشه و امید به حیات رو صد چندان میکنه...
بهش میگم، میدونم که خواب نیستی، میدونم که شاید از همیشه خودت رو بیدارتر حس کنی! ولی فکر کن که خوابی، فکر کن از اون خوابهایی به سراغت اومدن که خودت هم میدونی که خوابی، میدونی که این اتفاقاتی که فکر میکنی شاهدشون هستی، در واقع اتفاق نمیفتن. همه چیز رو میبینی و همه چیز برات کاملاً واقعی به نظر میان، ولی هیچکدوم واقعی نیستن و فقط خواب و خیالن، و چه بسا که دردناک هم باشن و اشکهات رو از گونه هات سرازیر کنن، ولی یک چیز رو خوب میدونی و اون اینکه اینا دیر یا زود تموم میشن و قصه به آخرش میرسه، خوب میدونی که این داستان تا ابد نمیتونه ادامه  پیدا کنه، خوب میدونی که همین الانهاست که ساعت شماطه دارت به صدا در بیاد و تو رو از این کابوس بیرون بکشه و برهونه... و خوب میدونی که انتهای تونل تاریک چراغی در انتظارته، و اونجا وقتی که چشمهای خیس و پر از اشکهای ماسیده ات رو باز میکنی، یک جفت چشم هراسون و نگران مثل همیشه منتظرت هستن... چشمهایی که نیومدن که برن، چشمهایی که فقط برای موندن، اومدن... اومدن که بمونن، برای همیشه! 

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 40. "به صرف چای و شیرینی"

ازدواج کردن توی اون سن و سال کم محاسن زیادی نداره، یعنی با افکار مدرن امروزی اگه بخوایم بهش نگاه کنیم به جز ضرر چیزی در بر نداره! البته شاید این کاملاً هم با واقعیت تطابق نداشته باشه و امروز که "چند" بهاری از عمر من نویسنده بعد از اون ایام گذشته، شاید دارم با تلخی به این وقایع نگاه میکنم و شاید اونقدرها هم بیطرفانه در مورد این امر خیر قضاوت نکنم! شاید هم یکی از بزرگترین حسنهایی که زود به "خونۀ بخت" میری این باشه که فاصلۀ سنیت با بچه هات کمتر میشه و چه بسا این باعث بشه که اون شکاف بین النسلین اونقدرها هم بزرگ نباشه! ولی از معقولات که بگذریم، این زود ازدواج کردن در اون دوران یک حسن بزرگ برای من تازه از دوران نوجوونی بیرون اومده، داشت: اصلاً حالیم نبود که جشن چطور قراره باشه، و کیا قراره دعوت بشن، کجا باشه و و و... آدم وقتی کم سنه انتظار زیادی ازش ندارن و در نتیجه همۀ کارها رو بزرگترها خلاصه انجان میدن...
نمیدونم آیا قبل از انقلاب هم به این شکل بود که مراسم اینچنینی رو به روزهای عید مینداختن یا نه! مطمئناً البته اون دسته از مردم که اعتقاداتشون در اون سمت بود سعیشون بر این بود که چنین روزهایی رو برای عروسیها انتخاب کنن. الان ولی این جریان اینطور که به نظر میاد خیلی رایجتر شده. علی ای حال در اون تابستون هم یکی از این اعیاد که نزدیک بود انتخاب شده بود و قرار شده بود که کل مراسم در اون روز برگزار بشه. (ازم نپرسین کدوم عید که به هیچ عنوان به یاد ندارم و شاید هم اونقدرها حائز اهمیت نباشه...)
خانم برادرش که اون موقعها طبقۀ بالای خونۀ اونا زندگی میکردن، پا به ماه بود. هیچکس فکرش رو هم نمیکرد که درست صبح روز مقرر برای مراسم، وضع حمل کنه و یک پسر کاکل به سر به دنیا بیاره، ولی وقتی میخواد همه چیز با هم متقارن بشه، خوب میشه دیگه. این جریان اول صبحی فضا و اون حال و هوا رو یک کمی تغییر داد ولی به هر حال باقی روز باید به شکل برنامه ریزی شده ادامه پیدا میکرد.
قرار بر این بود که عقد توی خونۀ اونا باشه. اون روزا داستان زنونه و مردونه هنوز اونقدرها "اجباری" نبود ولی به هر روی دست اندرکاران اینجور تشخیص داده بودن که زنونه یک جا باشه و مردونه هم یک جای دیگه. خونۀ اونا قرار شد که خانمها باشن و خونۀ پدری من آقایون. در مجموع قرار بود که مراسم عقدی باشه و بعدش هم "به صرف چای و شیرینی" که البته من اون موقعها نمیفهمیدم که این خودش یک کده برای اینکه "شامی در کار نیست"!
خوشبختانه مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و بعدش هم به حکم داستان مردونه و زنونه بودن، ما رو دیگه راهی قسمت آقایون کردن. چند تا از دوستای قدیمی و دوران مدرسۀ من هم که اونجا وسط خانمها داشتن با چشماشون دلی از عزا درمیاوردن هم به همراه من به خونۀ روبرویی تا آخر مراسم تبعید شدن. و طبق معمول که توی قسمت خانمها همیشه بزن و بکوب به راهه، اونجا هم صدای موسیقی و رقص ادامه پیدا کرد... متأسفانه بعداً شنیدم که چند تن از مهمونها که یک کمی اعتقادات "قویتری" به نسبت بقیه داشتن، از زدن و رقصیدن زیاد احساس خشنودی نکردن و حتی قصد ترک مراسم رو کردن، که  خوشبختانه صاحبخونه با درایت و حوصله ای که همیشه داشت، اونا رو به طبقۀ بالا برد و به هر شکلی که بود ازشون دلجویی کرد... چی میشه گفت؟! بالاخره همۀ آدما برای خودشون اعتقاداتی دارن و به طور قطع این اعتقادات برای هر کس محترمه... و امروز نه صاحبخونه در قید حیاته و نه تعدادی از اون مهمونهای ناخشنود... روح همگیشون شاد بادا!
کلاً از طرف من تعداد مدعوین خیلی زیاد نبودن، چون مجموعاً فامیل خیلی بزرگی توی پایتخت نداریم. اون طرف به یقین چندین برابر بودن از نظر تعداد. بعد از صرف چای وشیرینی، تقریباً همۀ مهمونهای طرف ما خداحافظی کردن و رفتن و خلاصه بخش مردونه دیگه کلاً تعطیل شد. مهمونای مرد اونطرفی هم برای اینکه خانمهاشون هنوز نشسته بودن، به خونۀ اونا رفتن که به خانمهاشون ملحق بشن. اینجور که به نظر میومد، مهمونها به هیچ عنوان قصد خداحافظی نداشتن و خلاصه اون کدی که بالا ازش صحبت کردم رو به هر شکلی که بود میخواستن زیر سبیلی رد کنن! شنیدم که برادر بزرگش داشت به پدرش اینا میگفت: "چیکار کنیم؟ اینجوری که خیلی زشته و همه نشستن!" و درست توی این همین گیر و دار بودیم که دیدیم زنگ در خونه اشون به صدا دراومد! چی میدیدیم! برادرش رو دوباره آورده بودن! چه همهمه ای توی خونه اشون به را افتاد! همۀ فامیلشون اونجا جمع و اومدن ناگهانی اون با همون دو تا مأمور که سری قبل همه اومده بودن! دیگه خواسته بودن حسابی بهش "حال" بدن، چون دفعۀ قبل، روز عروسی رو مادرش بهشون گفته بود و مادرانه ازشون خواهش کرده بود...
با اومدن برادرش، همه دورش رو گرفته بودن و هر کسی سعی میکرد چند کلمه ای هم که شده باهاش صحبت کنه...
برادر بزرگش که خودش از شادی دیدن برادر کوچیک توی پوست خودش نمیگنجید، دید که این مهمونی به این زودیها خاتمه پیدا نمیکنه و مهمونها حالا حالا ها نشستن، بنابرین از خونه بیرون زد و ساعتی بعد با کلی غذا برگشت... و خلاصه به این شکل مهمانی به صرف چای و شیرینی در انتها مبدل به مهمانی به صرف شام شد... دست کم برای بخشی از مدعوین!
بله، اون روز هم سرانجام به این نحو گذشت و عموناصر برای اولین بار توی زندگیش قدم به عرصه ای گذاشت ناشناخته و پر از مخاطرات در انتظارش! حالا که این مرحله دیگه پشت سر گذاشته شده بود، باید هر چه سریعتر به مرحلۀ بعدی پرداخته میشد، یعنی مراحل اداری، گرفتن پاسپورت، ویزا و هزار تا داستان دیگه. خدا میدونست که آیا همۀ اینها ظرف اون تابستون قابل حل بود یا نه، و اینکه آیا میشد تا قبل از باز شدن دانشگاهها و از سر گرفته شدن درسها دوباره کشور رو ترک کرد یا نه!

۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

عمری که گذشت: 39. سورپریز

با اینکه هنوز تابستون رسماً نیومده بود و هنوز بهار محسوب میشد، ولی خیلی گرم بود. یادم میاد که وقتی هواپیما روی آسمون پایتخت دقایقی بود که در حال پرواز بود، کاپیتان دمای هوا رو 35 درجه اعلام کرد و این برای ساعت نه شب جداً زیاد به نظر میرسید. توی فرودگاه هم در اثر این طرف و اون طرف رفتنها و به دنبال صاحب کسی که بارش رو براش آورده بودم گشتن،  گرمای اون شب بهاری رو برام صد چندان میکرد.
اون شب بر خلاف سال گذشته که یکراست از فرودگاه به خونۀ خاله رفته بودیم، مستقیم به خونۀ پدری رفتیم. احساس خستگی شدیدی میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سر رو بذارم و به خوابی شیرین فرو برم. فقط خبر نداشتم که اون شب قراره از خواب خبری نباشه. چون وقتی که همه دیگه شب به خیر گفتن و رفتن که به خواب ناز فرو برن، تازه صحبتهای داداش کوچیکه گل انداخت. از هر دری دلش میخواست سخن برونه. البته کاملاً بر حق بود چون از آخرین باری که با هم گپ زده بودیم قریب به یک سالی میگذشت. اما صحبتهاش فقط به گپهای شیرین ختم نشد. توی اون یک سالی که از آخرین سفر من به وطن گذشته بود، همونجور که قبلاً هم شاید بهش اشاره کرده باشم، رفت و آمد "دختر همسایۀ روبرو" که حالا قرار بود به زودی زود دیگه همسر آیندۀ من بشه، به خونۀ پدری اونقدر زیاد شده بود که من حس میکردم انگار یک عضوی از اون خانواده است، و کلاً به همه خیلی نزدیک شده بود. توی اون مدت اینجور که به نظر میومد کلی برای داداش کوچیکه درد دل کرده بود، از همه چیز! با حرفهای داداش دیگه یواش یواش خواب از سرم پرید! چی میشنیدم! ظاهراً اینجور که از حرفهاش برمیومد، نامزد من که تا کمتر از یکی دو هفتۀ بعد قرار عقد و عروسی ما بود، شکهایی اساسی نسبت به این وصلت پیدا کرده بود. راستش از حرفهای برادرم چیزی سر در نمیاوردم، سرم گنگ و منگ بود و داشت آروم آروم درد میگرفت... سرانجام صحبتها به پایان رسید و من هم دیگه سعی نکردم که دنبالش رو بگیرم. در ظاهر وانمود کردم که چیز مهمی نیست ولی تو دلم آشوبی به پا شده بود و کلاً دیگه خواب از سرم پر زده بود و رفته بود... و تا خود صبح دیگه نخوابیدم.
روز بعدش پدرم  قرار بود که برای چند روزی به شمال سفر کنه. با اینکه من در اصل برنامه ای برای ملحق شدنش به این سفر رو نداشتم، نمیدونم چطور شد که ناگهانی تصمیم گرفتم که باهاش برم. احساس میکردم، بعد از شنیدن حرفهای برادرم، نیاز دارم کمی فکر کنم قبل از روبرو شدن با اون و شنیدن احتمالی همون حرفها از دهن خودش... ولی اون چند روز ابدا بهم خوش نگذشت و دائم در افکار خودم غوطه ور بودم.
وقتی برگشتیم، بهتر دیدم که برم و رو در رو با خودش صحبت کنم. فکر میکردم که شاید این بهترین راه باشه. اگر مشکل اونجور که من از حرفهای برادرم متوجه شده بودم، اونقدرها بزرگ و اساسی بود، باید هر چه سریعتر چاره ای براش پیدا میکردیم چون خانواده ها به طور جدی روی این قضیه حساب باز کرده بودن...
یکراست به خونه اشون رفتم. در رو خودش باز کرد. انگار کسی خونه اشون نبود و تنها بود. سعی کردم از چهره اش افکارش رو بخونم ولی کار ساده ای نبود، یک حالت سردی آمیخته به گله رو در هر حال میشد توی صورتش دید که البته خیلی سعی در پنهان کردنشون میکرد اما زیاد هم موفق نبود در این کار... حرفهای برادرم رو براش بازگو کردم و ازش توضیح خواستم. معلوم بود که دلخوره ولی بیشتر دلخوریش اونجور که من متوجه شدم مال شب ورود من به وطن بود و اینکه نتونسته بودم اونطور که باید بهش توجه نشون بدم! بعدش هم این دلخوری افزون پیدا کرده بود وقتی من روز بعدش بدون خبر با پدر به شمال رفته بودم. از کل حرفهاش اینجور متوجه شدم که شک و تردیدش به واسطۀ "رفتارهای عجیب" من توی سال اخیر بوده! راستش سر از حرفهاش درنمیاوردم و به همین خاطر هم نه میتونستم حرفهاش رو تآیید کنم و نه رد!
صحبت از این در و اون در زیاد شد و هر چی گذشت رفته رفته دلخوریها کمرنگتر به نظر رسیدن تا جاییکه دیگه هیچ خبری ازشون نبود... همه چیز مرتب به نظر میرسید!
حالا که دیگه "شک و شبهه ها" از میان برداشته شده بودن، دیگه جای هیچگونه تردیدی باقی نمیموند، دیگه وقت اون رسیده بود که بزرگترها مسئولیت خطیر مذاکرات رو به عهده بگیرن! قرار شد که طی یک مجلسی خودمونی از عموی اون که بزرگ خانواده اشون بود خواهش کنن که بیاد و بعد بشینن و قرار و مدارها گذاشته بشه. دیگه اینها جزو داستان بود و اجتناب ناپذیر! در اون مجلس مبلغ مهریه تعیین شد که البته پیشنهاد عموش چیزی بالاتر بود و با مخالفت پدر من تغییر پیدا کرد... تا اینجای ماجرا به خیر گذشت. ولی صحبتها ظاهراً کاملاً به اتمام نرسیده بود چونکه چند شب بعدش وقتی پدر و مادرش در خونۀ پدری بودن، بحثها کماکان ادامه پیدا کرد و خیلی شدیدتر و جدیتر! من و اون توی این نشست، مرتب به هم نگاه میکردیم و خون خونمون رو میخورد، و حرفی هم نمیتونستیم بزنیم، تا جاییکه که دیگه هر دو کلافه شدیم و از توی جمع زدیم به بیرون... و علی رغم تمام این بحث و جدلها بالاخره به نتیجۀ نهایی رسیده شد و تاریخ جشن مشخص شد.
از اونجاییکه قرار بود که بعد از مراسم بلافاصله براش تقاضای گذرنامه و ویزا داده بشه و بعد هم به محض اومدن ویزا کشور رو با من ترک کنه، بنابرین دیگه دلیلی برای صبر کردن زیاد وجود نداشت. قرار بر این شد که یک جشن کوچیکی باشه که هم حکم عقد رو داشته باشه و هم عروسی... شرایط شرایط دانشجویی بود در اون دوران برای هر دوی ما...
توی اون چند روزی که تا تاریخ مشخص شده باقی مونده، اتفاقی افتاد که هیچکس فکرش رو هم نمیکرد. یک دفعه برام خبر آوردن که برادرش رو آوردن! برادرش یکی از دوستهای صمیمی من بود بعد از خارج شدن من از وطن دستگیر شده بود و حکمی که براش بریده بودن خیلی طولانی بود. همگی ما داشتیم شاخ درمیاوردیم. دو تا مآمور هم همراهش بودن و میگفتن که خواستن اون رو سورپریزش بکنن و همون نزدیکیها بودن و خواستن که برای چند ساعتی به دیدار خانواده بیارنش. رفتارشون باهاش خیلی دوستانه بود. برای من که بیشتر از سه سال بود ندیده بودمش، این دیدار خیلی خوشایند بود، چون فکر نمیکردم که دیگه به این زودیها موفق به دیدنش بشم. بیچاره مادرش از خوشحالی کم مونده غش کنه و همونجا از هوش بره، و پدرش سعی میکرد خیلی به خودش مسلط باشه اما کار سهلی نبود پنهان کردن شادی از دیدن اولاد بعد از چندین سال!

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

اهداء عضو

از همدوره ایهای من شاید به جرئت میتونم بگم که کسی نیست که اسم  صمد بهرنگی رو نشنیده باشه. کتابهای صمد یار و یاور دوران کودکی من بودن. کتاباشو بارها و بارها میخوندم و از خوندنشون هرگز سیر نمیشدم. و محبوبترینشون برای من ماهی سیاه کوچولو بود. یادم میاد که معلم بعد از ظهری کلاس پنجممون بود که ما رو با نوشته های این نویسندۀ بزرگ آشنا کرد. گاهی که حال و حوصله داشت یکی از کتابهای اون رو میاورد و برامون میخوند و حتی گاهی هم برامون نوشته ها رو تفسیر میکرد. حالا مغز کوچولوی ما توی اون سن و سال چقدر این تفاسیر رو درک میکردن، البته خودش بحث دیگه ای بود.
داستان ماهی سیاه کوچولو بدجوری به دلم نشست. کلمه به کلمه اش، جمله به جمله اش توی ذهنم حک شد و دیگه از یادم نرفت. هر چی بزرگتر میشدم، بیشتر مفهومش برام شکل میگرفت و معنا پیدا میکرد: "مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا می توانم زندگی کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد."
این چند جمله زندگی من رو برای همیشه تغییر داد و همیشه مد نظرم بوده و هست. دست کم اون قسمتش که مربوط به زندگی میشه، اینکه زنده بودن من چه تآثیری در زندگی دیگران داره، ولی جلوی قسمت مرگش همیشه برای من علامت سؤال بوده! نمیخوام بگم زندگی خیلی پرمفهومه، چون نیست! خیلیها سعی بر این کردن و میکنن که معنای واقعی زندگی رو پیدا کنن... و من فقط میتونم براشون آرزوی موفقیت در این راه خطیر بکنم. ولی از اون نامفهومتر و بی معناتر خود مرگه! همۀ انسانها که نمیتونن قهرمان باشن و خود رو فدای انسانیت بکنن، یعنی این به هیچ عنوان معقول و عملی نیست چون قابلیت آدمها محدودیت داره! توی تاریخ هم که نگاه میکنی یک تعداد انگشت شماری از این قهرمانان وجود دارن که شاید دیگه هم وجودشون تکرار نشه. پس مرگ آدمها عادی چی میشه؟! آیا آدمهای عادی نمیتونن با رفتنشون از این دنیای فانی تآثیری بر زندگی اونایی که باید حداقل چند صباحی دیگه اینجا باشن، بذارن؟! جواب این سؤال تا دیشب برای خودم هم روشن نبود و در حالیکه داشتم در افکار خودم نیم نگاهی به جعبۀ جادو مینداختم، پرده ازش برداشته شد و جوابش اون پشت در برابرم نمایان شد: اهداء عضو پس از غزل خداحافظی... یادم افتاد که سالها پیش خودم رو به دلایل صحبتهای صد من یک غاز هموطنان که به زمین و زمان مشکوک هستن، از لیست اهداء کنندگان خارج کرده بودم... و امروز اولین کاری که کردم سر زدن به صفحۀ اونا بود و اعلام آمادگی دوباره. به جای بردن زیر خاک و تحویلشون به مور و ملخ، که البته اونا هم جاندارن و دل دارن، شاید لبخندی به لبای همنوعی نشوندم که چه بسا سالها در انتطار پیوند عضوی نشسته باشه...

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 38. مراسم نزدیک بود

وقتی به یاد اون ایام میفتم چقدر همه چیز دور و غیرواقعی به نظرم میرسن! امروز حتی تصورش هم برام سخته که یک جوونی توی این سن و سال بخواد خودش رو اینچنین درگیر مسئولیتهایی بکنه که زندگیش رو شاید برای همیشه تحت الشعاع قرار بده. به یاد اعتراضهای خانواده در اون دوران میفتم و اینکه چطور سعی بر منصرف کردن من داشتن و من گوش شنوا رو انگار که در جایی گم کرده بودم... و ناخودآگاه من رو به این فکر میندازه که اگر امروز فرزند خودم میخواست که اینچنین زندگی خودش رو به آتیش بکشه، من چه میکردم! چقدر درک بعضی رفتارهای پدر و مادرها ساده تر میشه وقتی خود آدم از جنس والدین میشه و توی شرایط مشابه قرار میگیره!
در اون روزهای آخر بهار اون سال  اما فکری به جز سفر به وطن و مراسمی که در انتظارم بود، در سر نداشتم. بایستی کلی خرید برای این سفر میکردم. تا به اون موقع برای خودم کت و شلوار نخریده بودم چون تا به اون لحظه توی اون چند سال  شاید نیازی با داشتنش احساس نمیکردم. شاید هم کمی عجیب به نظر میومد که اولین خریدم در این زمینه برای داماد شدن باشه! ولی پیدا کردنش اصلاً کار سختی نبود. چیزی که خیلی وقتم رو گرفت خریدن لباسی به عنوان سوغات برای اون بود. از اونجایی که برای اولین بار بود که این کار رو میکردم و با در نظر گرفتن جریانهای پیش رو و در انتها با عقل جوون و خام خودم، فکر میکردم که چیزی تهیه نکنم که با سوغاتی مادرم خیلی متفاوت باشه و خدای ناکرده موجب به وجود اومدن یک سری احساسات بشه!  بعد از تفکرات فراوون به این نتیجه رسیدم که بهتره برای هر دوی اونها عین یک لباس رو بخرم، فارغ از اینکه تضادها رو با اینگونه تدبیرها هرگز نمیشه جلوشون رو گرفت و اصولاً این تضادها از جاهای دیگه ای آب میخورن!
همه چیز دیگه رفته رفته داشت آماده میشد و تاریخ عزیمت نزدیک میشد. میدونستم که این مسافرت برعکس دفعۀ گذشته میتونست خیلی طولانی بشه، چون بعد از ازدواج میبایستی که منتظر ویزای اون میشدیم و این شاید چندین ماه به طول میانجامید. در نتیجه بایستی که فکری برای این اقامت نسبتاً طولانی در وطن میکردم و از اون وقت مرده حداکثر استفاده رو میبردم. بهترین راه بردن کتابهای درسی بود که البته کلی به وزن بار اضافه میکرد ولی در نهایت ضروری به نظر میومد.
پرواز به وطن هنوز از پایتخت بود و من طبق معمول همیشه با قطار روز قبل به نزد دوست قدیمی رفتم که خونه اشون همیشه پایگاهی امن و پر از مهر و محبت برام بود و هر بار که قصد سفری به خارج از کشور رو داشتم اول سری به این بچه ها میزدم و بیتوته ای در خونه اشون میکردم و در بازگشت هم باز خونۀ اونا پایگاه اول بود. شبش رو با هم گفتیم و خندیدیم و اونها هم تا اونجایی که جا داشت سر به سرم گذاشتن. و بودن این با این دوستا مثل همیشه برام دلپذیر بود و بهم حس خوبی میداد.
روز بعد و روز سفر سرانجام سر رسید. دوست قدیمی تا فرودگاه من رو مشایعت کرد. سال قبل هم همون موقعها بود که به وطن سفر کردیم، فقط فرقش این بود که این بار من تنها میرفتم و دوست قدیمی قرار بود که چند هفته بعد بیاد. دقیقاً علت دیرتر اومدنش رو به یاد ندارم، شاید به خاطر امتحان درسی بود که دیرتر بایستی میداد. به هر روی به هر دلیلی که بود متآسفانه به مراسم ما نمیرسید و از اونجایی که تاریخ رو از ماهها قبل تعیین کرده بودیم دیگه تغییر درش امکانپذیر نبود. به یاد دارم که مادرش چند روز بعد از مراسم در حالیکه از جلوی خونۀ پدری من عبور میکرد و من رو تصادفاً دید، خیلی از این جریان ازم گله کرد که "دوست بی وفایی هستی که چند هفته این ماجرا رو به تعویق ننداختی تا دوستت برسه..."! شنیدن این گله البته زیاد برای من خوشایند نبود ولی از طرفی هم حق داشت و شاید این شکوه زیاد هم به ناحق نبود!
وقتی به وطن سفر میکنی نکته ای جالب در فرودگاه قابل توجهه که شاید برای هموطنان ما حکم همیشگی رو داشته باشه: داشتن بار زیاد! به همین خاطر اونهایی که "سبکتر" سفر میکنن همیشه توی صف به طرف گیشه ها، به طریقی انگشت نما هستن و البته بسیار "محبوب"! یعنی وقتی بارت زیاد نیست خیلیها دلشون میخواد که از سر دلسوزی به هر طریقی که شده این مشکل "کمباری" تو رو با اضافه کردن بارهای خودشون به مال تو، حل کنن :) پشت سر من توی صف خانمی که سناً شاید همسن و سال مادرم بود، از این دسته از هموطنان بود در اون روز. با دیدن یک چمدون کوچیک من، معطل نکرد و بلافاصه تا قبل از اینکه کسی دیگه ای زودتر خودش رو به "آسیاب" برسونه، ازم خواهش کرد که "چند" تایی پالتوی اون رو در چمدون خودم بذارم. من هم که طبق معمول همیشه نه گفتن برام سخت بود، چاره ای جز پذیرش ندیدم و به این خواسته اش  درجا لبیک گفتم! و بیخبر از اینکه این کار نیک پیشاهنگی برام پیامدی خواهد داشت که چند روز آینده در وطن رو بهم تلخ میکنه!
هواپیما در خاک پایتخت به زمین نشست در اون شب گرم آخرهای بهار. تا از هواپیما پیاده شیم و از کلی از مراحل جورواجور اون زمونا رد بشیم خیلی طول کشید. از دور خانواده رو دیدم که بیرون منتظرم بودن و او رو هم با خودشون آورده بودن. برام خیلی عجیب بود! چه تغییراتی که در عرض این یک سال انجام گرفته بود! بعداً فهمیدم که توی این یک سالی که از رفتن من گذشته بود، دیگه تقریباً هر روز به خونۀ پدری من میرفته و به طریقی جزئی از خانواده شده بوده... در عین خوشحالی زیاد از دیدن همگی، فکرم مشغول این بود که امانتیهایی رو که در فرودگاه قبلی قبول کرده بودم، حالا به صاحبش پس بدم، ولی هر چی میگشتم اون خانم رو پیدا نمیکردم. این باعث شده بود که هوش و حواسم اونجور که باید و شاید متوجه استقبال کننده هام نباشه، به خصوص یکیشون که این حالتهای چند دقیقه ای اون شب رو داشت به حسابهای دیگه ای میذاشت... و من بیخبر از همه چیز و همه جا!

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

قول بزرگ 2014

چشم بر هم زدیم و سال دیگه ای هم گذشت. با سال 2013 خداحافظی کردیم و این سال رو هم پشت سر گذاشتیم، مثل سال قبلش و سالهای قبل از اون! سال 2013 با اینکه توش عدد 13 داشت ولی برای من حداقل نحسیی در کار نداشت، نه به خاطر اینکه اعتقادی به این داستانها دارم ها، هرگز!
روز اول سال نیست امروز، اون رو دیروز به سر کردیم و اون هم در پایان یک تعطیلات ده روزه برای من، تعطیلاتی که قبلش تصمیم داشتم خیلی کارها انجام بدم! کلی لیستهای جور و واجور برای خودم نوشته بودم و دلم میخواست که دست کم یک بشخیشون رو عملی کنم توی این روزهای پر از بیکاری، اما دریغ از اینکه یکیشون حداقل انجام بشه :) امروز که بعد از این مدت به سر کار برگشتم، نمیدونم چرا برام مثل اولین روز سال احساس میشه! به یاد لحظۀ محول شدن سال افتادم و قولهایی که توی ذهنم به خودم دادم، قولهایی که امیدوارم به سرنوشت لیستهای قبل از تعطیلات کریستمس دچار نشن!
امروز صبح که فیسبوک رو باز کردم دیدم نوآوری جالبی کردن امسال! با کلیک کردن روی یک تصویر مروری به سال گذشته ات میکنی، عکسهات، نوشته هات و کلی از فعالیتهایی که در این دنیای مجازی به اشتراک گذاشتی. با خودم فکر کردم که انگار اینا با ذهن من به طریقی در ارتباط بودن چونکه این دقیقاً  کاری بود که از صبح تصمیم داشتم انجام بدم و بعدش هم سعی کنم که به قلمشون بکشم. چقدر دلپذیر بود دیدن تصاویر سال گذشته و مرور خاطرات این سیصد و شصت و پنج روزی که گذشت! قصد ندارم که اینجا با مرور کردن تک تک این روزها سر شما و خودم رو به درد بیارم و فقط تنها کاری که میتونم بکنم و منطقی به نظر بیاد، اینه که جمع کل رو بزنم و این زیر مرقوم کنم: سال 2013 سالی بود بسیار خوب و دل انگیز، شاید به جرآت بتونم بگم که یکی بهترین سالهای زندگی من بود که رفته رفته تعدادشون داره زیاد میشه و ترسم از اون روزیه که دیگه حسابشون از دستم در بره...
یکی از توصیه هایی که به اونایی که میخوان عادت بدی رو ترک کنن، مثلاً استعمال دخانیات رو، اینه که در ملآ عام جار بزنن که چنین قصدی رو دارن، تا اگر وسطهای کار شیطون به سراغشون اومد و خواستن سر خودشون رو کلاهی بذارن و گریزی هم با سر زیر برف و ندیدن بقیه، بزنن، یاد اعلام خودشون بیفتن و خجالت بکشن :) حالا عموناصر که در خفا قبل از تعطیلات لیستی برای کارهایی که میخواست انجام بده، تنظیم کرده بود و بعدش هم به روی مبارک خودش  نیاورد و مهمترینشون رو عملی نکرد، حالا قصد داره در اینجا رسماً اعلام بکنه که قول بزرگ 2014 فقط از یک کلمه تشکیل شده و اونم اگه گفتین چیه؟ :) بله، درست حدس زدین: نوشتن :) همینجا به همگی خواننده های خوب و وفادار خودم اختیار تام حقوقی و عرفی و رفاقتی میدم که اگر عموناصر از این مهم بزرگ تخطی کرد، به هر طریقی که صلاح میدونن، چه مجازی و چه حقیقی، گوشهاش رو بکشن و بهش یادآوری کنن که "عموناصر، یادت باشه که مرده و قولش" :) ...

سالی آکنده از عشق برای همه اتون آرزو میکنم، دلتون پر از امید و شادی باشه و قلبهاتون مالامال آرزوها!

دوم ژانویه 2014
عموناصر