۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

گر یک نفست ز زندگانی گذرد...

میدونم که مدتهاست اینجا غایب بودم و اثر وآثاری ازم نبوده، ولی راستش با خودم عهد کرده بودم که تا اونجایی که در توانمه سعی کنم از شادیها بنویسم و نه از غم و غصه! اما انگار نمیشه، عموناصر، مگه نه؟! زندگی واقعاً خیلی عجیب و غریبه و با بعضیها بازیهایی میکنه که جداً منصفانه نیست... هفتۀ پیش از رئیسم شنیدم که یکی از همکارهامون خانمش فوت شده، اونم بعد از سی سال رنج بردن از یک بیماری عصبی، یعنی ذره ذره وجودش رو خورده تا در انتها آزادش کرده! بعد فهمیدیم که پسرش هم سال گذشته از همون بیماری دار فانی رو وداع گفته :( وقتی امروز توی جلسۀ ماهیانۀ بخش شنیدم که دخترش رو هم بواسطۀ یک بیماری قلبی از دست داده، کم مونده بود که توی جلسه اشکام سرازیز بشه! آخه مگه یک آدم چقدر میتونه صبر و تحمل داشته باشه؟! توی سن شصت سالگی حالا باید تک و تنها توی این دنیا زندگیی کاملاً جدید رو شروع کنه که شاید تنها دلخوشی توش فقط همون زنده بودن باشه :(
از موقعی که از اون جلسه پام رو بیرون گذاشتم، فقط دارم به این فکر میکنم که ما آدما بیشترمون قدر چیزایی رو که داریم نمیدونیم، مهمتر از همه سلامتی، بودن در کنار عزیزانمون و تندرستی اونا رو... متآسفانه وقتی به فکرشون میفتیم که به طریقی از دستشون بدیم! همه اش در تلاشیم و به فکر آینده در حالیکه حال رو از دست میدیم. تلاش و تکاپو برای بهزیستن هیچ ایرادی بهش نیست ولی به اندازۀ پشیزی اون بهزیستی ارزش نداره اگر خودت و عزیزانت سلامت نباشید، حتی به اندازۀ سر سوزن...

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایۀ سودای جهان
عمر است چنان کش گذرانی گذرد
خیام