۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 60. و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت

{قریب به نه سال پیش بدون اینکه قصد نوشتن اینچنینی رو داشته باشم شروع به نوشتن این مجموعه کردم. در عرض این نه سال فراز و نشیب های زیادی توی زندگی من وجود داشتن که باعث به وجود اومدن لحظاتی شدن که خودم هم شک داشتم که روزی این مجموعه و مجموعه های متعاقبش رو بتونم به پایان ببرم، ولی ظاهراً پایان زیاد هم دور از دسترس نبوده... با تشکر فراوون از همۀ دوستانی که در این راه دراز همیشه همراه عموناصر بودن، چه اونهایی که خوانندگان خاموش و ناشناس بودن و چه اونهایی که گاهی با یادآوری کردن نکات سازنده اشون این خونۀ محقر رو مزین میکردن، در اینجا آخرین قسمت این مجموعه رو تقدیم حضورتون میکنم.}

باورم نمیشد که همه چیز اونطور معجزه آسا در حال درست شدن باشه! وقتی که به چند ماه قبلش فکر میکردم و یادم میفتاد که چطور همه چیز تیره و تاریک بود و یا شاید هم اونطور به نظر میرسید و حالا چطور سوسوی نوری خفیف رو در انتهای تونل تنگ و تاریک میشد دید، شعفی که سراسر وجودم رو فرا میگرفت، وصف کردنی نیست. نگرانی وجود داشت و در واقع اگر وجود نداشت، عجیب بود، چون به دنبال سرنوشتی میرفتیم که همه چیزش نامعلوم بود. تمام سعی خودمون رو میکردیم که همۀ پلها رو پشت سر خودمون خراب نکنیم و به قولی بیگدار به آب نزنیم، در عین حال اما ریسک این وجود داشت که تیرمون به هدف نخوره و بعدش مجبور بشیم دست از پا درازتر دوباره برگردیم سرجای اولمون، چه بسا عقبتر از خونۀ اول.
برادر دوست دیرین که در این راه پیشگام ما به حساب میومد و همین مسیر رو  طی کرده بود، با من تماس گرفت. گفت که بلیط هواپیما رو برای چه مسیری بگیرم و در واقع پیشنهادش همون مسیری بود که هم خودش و هم دوست دیرین رفته بودن. مقصد شهر کوچیکی در نزدیکی پایتخت کشور مورد نظر بود و اینطور که پای تلفن به من میگفت مسیری بود که اون دوران زیاد شناخته شده نبود و اکثراً همۀ مهاجرین و پناهنده ها به دو سه شهر بزرگ این کشور وارد میشدن و طبیعتاً به دلیل تعداد زیاد مهاجرین و پناهنده در این شهرها، برخورد پلیس و مأموران در فرودگاهها خیلی خوب نبود. ظاهراً این شهری که به ما پیشنهاد شده پلیس بسیار خوش برخورد و مهربونی داشت.
برای خرید بلیط به آژانش مسافرتی در مرکز شهر مراجعه کردم. پرواز مستقیم به اون شهر از کشور محل اقامت ما وجود نداشت و بایستی در کشور دیگه ای توقف میکردیم و هواپیمامون رو عوض میکردیم. دو مسئله در این میون برای ما حائظ اهمیت زیادی بود: یک اینکه نباید میفهمیدن که کشور مبدأ ما کجاست، دو اینکه باید بدون در دست داشتن پاسپورت و بلیط وارد خاک اون کشور میشدیم. مستقیم نبودن پرواز این شانس رو برای ما فراهم میکرد. با تحویل ندادن بار و بردن فقط بار دستی مورد شمارۀ یک قابل حل بود ولی مورد شمارۀ دو رو بایستی چکار میکردیم؟ بالاخره بدون پاسپورت که نمیتونستیم از ابتدای مسیر سوار هواپیما بشیم. خوشبختانه این مورد دوم رو هم برادر دوست دیرین برامون حل کرد. در تماسی که بعد از خرید بلیط با ما گرفت گفت که "شما در فرودگاهی که قراره هواپیماتون رو عوض کنین، من به دیدارتون میام و در اونجا من پاسپورتهای شما رو ازتون میگیرم و با خودم میبرم. بعد از اون هم چون موقع سوار شدن هواپیما دیگه پاسپورتها رو کنترل نمیکنن مشکلی نخواهید داشت. بعد هم ادامه داد که توی دستشویی هواپیما چند دقیقی مونده به فرود  ته بلیط و کارتهای سوار شدن به هواپیما رو پاره کنید و توی توالت بریزین و به این طریق بدون هیچ مدرکی وارد خاک اون کشور میشین."
همۀ کارها تقریباً همونجور که برنامه ریزی کرده بودیم انجام شدن، بلیطها خریده شدن، وسائلمون به انباری خونۀ دوستان منتقل شدن و فقط مونده بود صبر و تحمل تا روز موعود، یعنی حدوداً تا دو هفته بعد از تولد یک سالگی پسرم.
برای جشن تولد پسرم همۀ دوستان اومدن، همۀ اونایی که توی اون سالهای آخر یار و یاور ما بودن. همه میدونستیم که این دیدار خداحافظیه و شاید تا مدتهای مدیدی دیگه همدیگه رو نتونیم ببینیم... و روزهای متعاقبش هم مثل باد گذشتن و تا چشم به هم زدیم دیدیم که دوستان دارن از بیرون قطار برای ما دست تکون میدن و قطار ما هم به سمت پایتخت در حال حرکته... و شب آخر در کنار دو دوست و یار دبستانی که از شروع این سفر با من بودن و حالا در خاتمه اش هم شرکت داشتن. شب آخر حس غریبی وجودم رو گرفته بود. سعی میکردم که دیگران متوجهش نشن و تا اونجایی که درتوانم بود خودم رو آروم نشون میدادم، اما تو دلم آشوبی برپا بود. فکر فردا رو میکردم و اینکه آیا همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت، اینکه آیا خواهند فهمید که ما از کجا اومدیم و به چه شکل، اینکه آیا با ما برخورد خوبی خواهند داشت، همه و همۀ اینها مثل سنگی بود که روی قلبم داشت سنگینی میکرد... ولی در انتها دیگه اهمیتی نداشت، هرچه بادا باد! دیگه بالاتر از سیاهی رنگی که وجود نداشت! یک موقعی وطن رو به قصد سرنوشتی نامعلوم به عنوان نوجوونی تنها و ناپخته و خام ترک کرده بودم و حالا داشتم به عنوان جوونی کمی پخته تر و با همسر و بچه این کشور رو به مقصدی نامشخص ترک میکردم. عمری بود که در اون سالها گذشته بود و عمری بود که در پیش رو بود. اگرچه انتها نبود و زندگی هنوز ادامه داشت ولی پایان یک دورۀ مهم از زندگی من بود، فصلی بود که خاتمه پیدا میکرد و فصلی دیگه داشت آغاز میشد... و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت.

پایان


۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 59. پایان راه نزدیک بود

وقتی که به عقب برمیگردم و یاد اون سالهای زندگیم میفتم، احساس عجیبی بهم دست میده، انگار که خودم نبودم که تمامی اون روزا رو تجربه کردم، انگار که همۀ اینا رو کسی دیگه ای نشسته و برام از اول تا آخر تعریف کرده... اینقدر همه چیز دور از واقعیت به نظرم میرسه! نمیدونم، شاید اگر امروز هم دوباره تحت همون شرایط قرار بگیرم بازم چنین تصمیمی رو بگیرم، شاید هم دیگه مثل اون روزای جوونی جسارتش رو نداشته باشم... کی میدونه وکی اصولاً میتونه که بدونه!
تصمیم نهایی به هر روی دیگه گرفته شده بود: مهاجرت. سؤال بزرگ در این میون این بود که چطور بایستی خودمون رو به اون کشور میرسوندیم. خوشبختانه شرایط جابجایی در اون سالها به سختی امروزه نبود. گرفتن ویزای توریستی به خصوص برای ماهایی که اقامت دانشجویی کشوری در این قاره رو دارا بودیم، به هیچ عنوان مشکل بزرگی نبود، بنابرین مشکل اساسی در واقع ورود به اون مملکت نبود.
دوست دیرینه یک مدت بعد دوباره تماس گرفت. از شنیدن خبر تصمیم ما خیلی خوشحال شد. قرار شد که برامون از طریق دوستی دعوتنامه ای رو مهیا بکنه، دوستی که من چندین سال قبل توی همون خونه ای که با دوست دیرین آشنا شده بودم، دیده بودمش. دو نفر بودن که اون سالا تازه اومده بودن و قصدشون هم در واقع کوچ به کشور دیگه ای بود ولی بعداً دیگه ازشون هیچ خبری نداشتیم و نمیدونستیم که به کجا رفتن! حالا دوست دیرینه دوباره از کجا یکیشون رو پیدا کرده بود و به چه شکل، دیگه از حوضۀ معلومات من خارج بود. اینجور که دوست دیرینه میگفت قرار بود که این آشنای قدیمی برای سفری به پایتخت کشور ما بیاد. قرار شد که دعوتنامه رو با مهر و امضا و تأیید همراه خودش بیاره که سریعتر به دست ما برسه.
چند وقت بعد تلفن خونه زنگش به صدا دراومد و خود این آشنای قدیمی بود. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. میدونستم که برامون خبرای خوب آورده. گفت که چند روزی بیشتر در پایتخت نخواهد بود بنابرین من باید هر چه سریعتر خودم رو بهش میرسوندم.
اون دوران پسرداییهای دوست دیرین توی پایتخت به همراه یک شریک سوم رستورانی باز کرده بودن. دوست دیرین هم البته مدتی قبل از مهاجرتش اونجا بهشون کلی کمک کرده بود. قراری که با این آشنای قدیمی گذاشتم توی همون رستوران بود.
فردای همون روزی که بهم تلفن کرد خودم رو با قطار به پایتخت رسوندم و به اون رستوران رفتم. چهره اش کاملاً توی ذهنم بود با اینکه یکی دو جلسه بیشتر ندیده بودمش ولی یک کمی تغییر کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که دیگه سبیل نداشت. خیلی گرم و صمیمی باهام برخورد کرد به خصوص که دید به زبون مادریش باهاش صحبت میکنم. بعد از کمی گپ زدن دعوتنامه رو درآورد و به من داد. گفت که خیالم جمع باشه و هیچ مشکلی هم به وجود نخواهد اومد. بعدش هم کمی از اوضاع اون کشور برام گفت که درواقع همگی مثبت بود و برای من قوت قلب. بعدش هم ازم خداحافظی کرد و رفت برای تمرین، چون اینجور که میگفت برای اجرای تئاتری با گروهی اومده بودن... اتفاقاً توی همون رستوران یکی از دوستای قدیمی رو هم ملاقات کردم که سالها بود دیگه ندیده بودمش، یعنی از موقعی که درسش رو تموم کرده بود و توی شهر دیگه ای توی یکی از شرکتهای بزرگ مخابراتی مشغول به کار شده بود.
با داشتن دعوتنامه دیگه مشکلی بر سر راه دادن تقاضای ویزا وجود نداشت. خوشبختانه توی همون شهر ما این کشور کنسولگریی داشت و میشد همونجا تقاضای ویزا رو داد. توی یکی دو روز بعدش همین کار رو هم کردم و بعد از اون دیگه فقط بایستی منتظر میشدیم تا ویزا به دستمون میرسید. به گفتۀ خانمی که عملاً به تنهایی کنسولگری رو میچروخند و یک آشنایی هم با دوست هم دانشگاهی من داشت، این پروسه چند هفته ای ممکن بود به طول بیانجامه.
عملاً تا ویزا رو دریافت نمیکردیم کار دیگه ای رو نمیتونستیم انجام بدیم و برنامه ریزی کنیم. در اصل هنوز هیچ برنامۀ خاصی رو هم نریخته بودیم، اینکه کی بریم و اسبابمون رو چکار کنیم. اونچه که مسلم بود چیز زیادی نمیتونستیم با خودمون ببریم به دلیل اینکه اینجور که بهمون گفته شده بود قرار نبود که هیچ چیزی رو تحویل بار بدیم.
و سرانجام بعد از چند هفته انتظار ویزا بالاخره اومد. از خوشحالی داشتیم بال درمیاوردیم و از طرفی هم نگرانیهامون تازه داشت شروع میشد. وضعیت مالی بهتر که نشده بود به یقین بدتر هم شده بود. بایستی به طریقی برای خرید بلیط هواپیما از جایی پول تهیه میکردیم. راستش در تمام عمرم به جز از دو نفر تا به اون روز از کسی قرض نگرفته بودم، یکی دوست دیرین بود که توی اون شرایط خودش هم در وضعیت خیلی بهتر از من قرار نداشت و دیگری هم دوست و یار قدیمی دورۀ مدرسه بود که به اتفاق هم از وطن خارج شده بودیم. در فکر این بودیم که چه باید بکنیم که دخترعمۀ مهربون بهمون پیشنهاد داد که میتونه این پول رو به ما قرض بده. خدا عمرش بده که در اون شرایط بزرگترین کمک رو به ما کرد. بهش گفتم بهت قول میدم که به محض رسیدن به اونجا و مشخص شدن وضعیتمون در اولین فرصت این پول رو بهت برگردونیم. میدونستیم که خودش هم به این پول احتیاج داره و در واقع پدرش از طریق برادرش که اون ور آب زندگی میکرد برای اون میفرستاد.
مشکل وسائل رو هم ساختمونیهای دختر مهربون برامون حل کردن. گفتند که میتونیم وسائلمون رو توی انبار اونها که در زیر شیروونی ساختمونشون بود، بذاریم، و خیالمون از این بابت راحت باشه... مثل اینکه همۀ کارها دیگه داشت انگاری جور میشد.
اصلاً باور کردنی نبود برام که چطور همه چیز به این شکل درست شده بود و داشتیم بعد از اون همه سال اون کشور رو به مقصد کشوری که ازش در واقعیت هیچی نمیدونستیم، ترک میکردیم. چه سرنوشتی در انتظارمون بود و آیا موفق میشدیم که راضیشون کنیم تا به ما سرپناهی بدن، از حیطۀ دانسته هامون در اون روزهای بهاری خارج بود، در روزهایی که حالا مدت زیادی به تولد یک سالگی پسرم باقی نمونده بود... به پایان راه دیگه چیز زیادی نمونده بود.

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

عمری که گذشت: 58. پیش پردۀ "بهشت برین"

توی این چند صباحی که از عمرم گذشته بارها و بارها برام پیش اومده که قبل از اینکه یک اتفاق یا جریان خاصی توی زندگی برام رخ بده، به طریقی با اون جریان یا اتفاق آشنایی پیدا کنم، درست مثل موقعی که برای دیدن فیلمی به سینما میری و قبل از شروع فیلم پیش پرده ای از فیلمهای آینده رو برای تماشاچیان به نمایش میذارن. زمانی که میهن رو به قصد اومدن به این کشور و برای تحصیل ترک کردم، مشکلاتی در اون دوران برای گرفتن پذیرش تحصیلی برامون پیش اومده بود و ما به هر دری زده بودیم که از هر دانشگاهی که شده پذیرشی اخذ کنیم. شروع اقامتمون در پایتخت در خوابگاهی عمومی بود و در اونجا بود که من زیر تختی که برای خوابیدن بهم داده بودن،  کلی کتابهای یادگیری زبان رو تصادفاً پیدا کرده بودم و البته حدسش براتون شاید زیاد سخت نباشه که راجع به کدوم زبان دارم صحبت میکنم. مطمئن هستم که حدستون کاملاً درسته، و زبان کشوری بود که ما برای احتیاط پذیرش از دانشگاهی در شهر دومش رو به همراه خودمون داشتیم. بعداً که کار پذیرش تحصیلی درست شد و ما زندگی دانشجویی رو در اون دیار آغاز کردیم همۀ این جریانها به دست فراموشی سپرده شدن، اما چند سال بعد، بعد از اینکه ازدواج کردم، همسرم در یکی از سفرهاش به وطن با خانمی همسفر شد که مقصد نهاییش به کشور ثالث بود. توی راه این خانم کلی از اون کشور و امکاناتش سخن رونده بود و خلاصه اینقدر گفته بود که همسرم رو کلی تحت تأثیر قرار داده بود. تا مدتی توی خونه همه اش راجع به این "بهشت برین" صحبت میکرد و میگفت: چقدر خوب میشد اگر ما هم میتونستیم کوچ کنیم و بریم به اون کشور! و باز هم یقین دارم که میدونین صحبت از کدوم کشور بود!
با اینکه این پیش پردها چندین بار به صراحت بهمون نشون داده شده بودن، در پایان پاییز اون سال در حالیکه پسرم عمرش داشت به نیم سال نزدیک میشد، ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم، مهاجرت بود! برای سفر یک هفته ای برنامه ای ریخته شده بود و منتظر بودیم تا تعطیلات فرا برسن و ما دیدارها رو با خانواده در وطن تازه کنیم.
دیدن خانواده مثل همیشه دلپذیر بود، به خصوص که این بار مهمونی جدید رو هم به همراه خودمون برده بودیم که دل از تک تکشون میبرد. گاهی این حس به ما دست میداد که ما دیگه خودمون وجود خارجی براشون نداریم و نامرئی هستیم. خیلی سعی میکردم که ناراحتی و نگرانی خودم رو پنهون کنم تا دیگران متوجه نشن که من درونم با چه احساساتی دارم دست و پنجه نرم میکنم، اینکه هر کسی رو که میدیدم و باهاش خداحافظی میکردم، توی دلم میگفتم:"خدا میدونه، دیگه دوباره کی بتونم ببینمت".
سفر خیلی کوتاه هر از همیشه به نظر رسید در عین اینکه به هر حال کوتاه هم بود. دوباره به دنیای واقعی خودمون و به تلخیهای روزمرگی برگشتیم. باز هم کار و کار و کار بدون داشتن هدفی مشخص...
از دوست دیرینه خیلی وقت بود که خبر نداشتم. از طریق پسرداییهاش که همیشه باهاشون در تماس بودم، شنیده بودم که خودش رو برای بار دوم به "بهشت برین" رسونده و این دفعه دیگه مثل دفعۀ قبلش ظاهراً بیگدار به آب نزده! آخه، بار اول انگار کاملاً قانونی و خیلی شیک ویزا گرفته بوده و در اونجا هم تقاضای پناهندگی کرده بوده. بعد از سه ماه بهش گفته بودن که "شما که هم پاسپورت دارین و هم ویزای جایی که ازش به اینجا اومدین، خوب حالا تشریفتون رو ببرین و دوباره برگردین به همونجا!"، بعد هم سوار هواپیماش کرده بودن و خیلی محترمانه اخراجش کرده بودن. این دفعه بدون پاسپورت و از مسیر دیگه ای وارد اون کشور شده بود و مثل باقی پناهنده ها توی کمپ موقت بهش جا داده بودن...
یک روز تلفن خونه امون زنگش به صدا دراومد و تصادفاً من خودم گوشی رو برداشتم. خود خودش بود، دوست دیرینه. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم، از اینکه میدیدم حالش خوبه و صحیح و سلامته. داشت از تلفن عمومی زنگ میزد و میدونستم که هزینۀ تلفنش زیاد میشه، به همین خاطر سعی کردم که صحبت طولانی نشه. وقتی از وضعیت ما پرسید و متوجه شد که همه چیز به هم ریخته، مثل همیشه که خیلی رک بود و مستقیم سر اصل مطلب میرفت، گفت: "شما هم پاشین بیایین اینطرف! اونجا دیگه جای موندین براتون نیست توی اون شرایط!" اولش کمی باهاش مخالفت کردم و گفتم "کجا بیایم؟! کلی مشکلات بر سر راه اومدن ما هست و به این سادگیها که نیست" ولی مقاومت زیادی هم راستش رو بخواین نکردم. برای اولین بار بعد از مدتها داشتم نقطه ای روشن رو توی اون ظلمات اون دوره میدیدم. بهم گفت: "اصلاً نمیخواد نگران باشی. اینجا حتماً به راحتی بهتون اقامت داده میشه چون شما بچۀ کوچیک دارین."
بعد از اون مکالمۀ تلفنی با اون این موضوع رو در میون گذاشتم و البته جای هیچگونه تعجبی نبود که از این پیشنهاد استقبال کرد. اینجور که به نظر میومد پیش پرده حالا دیگه داشت جدی جدی به نمایش گذاشته میشد. ولی همونطور که به دوست دیرین هم گفته بودم هفت خوان رستم در پیش بود تا ما به مقصد برسیم. چطور باید خودمون رو به اون کشور میرسوندیم؟ رفتن ما کلی هزینه در بر داشت. به چه شکلی و از چه طریقی باید میرفتیم که ما رو دوباره برنگردونن به مبدأ و از همۀ اینها مهمتر ما به هیچ عنوان دلمون نمیخواست که گذرنامه هامون رو از دست بدیم و دلمون میخواست که این امکان حداقل برای زن و بچه وجود داشته باشه که بتونن به وطن سفر کنن. وقتی به همۀ اینها فکر میکردم احساس میکردم که سرم گیج میره و این پروژه غیرممکن به نظر میرسید، ولی حداقل از لحاظ روحی دیگه ای پروسه ای بود که در ما به جریان افتاده بود و بازگشت به عقب دیگه وجود نداشت. پیش پردۀ "بهشت برین" چندین بار به ما نشون داده شده بود و ما هرگز فکر نمیکردیم که روزی به تماشای اون در سالن سینمای زندگی بریم!

ادامه دارد  

۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

عمری که گذشت: 57. آخرین سفر به وطن

آدما وقتی روزای بد رو توی زندگی میگذرونن فکر میکنن که دیگه از اون بدتر ممکن نیست، در حالیکه واقعیت امر اینه که هر وقت فکر کردی که داری بدترینها رو تجربه میکنی، بدترش هم وجود داره. میخوام بگم که اون روزا، روزای خوبی نبودن، آیندۀ نامعلوم، وضعیت نامشخص، درس ناتموم و عدم امکان بازگشت به وطن در اون شرایط، همه و همه دست در دست همدیگه میدادن که روحیۀ آدم رو تا جایی که میشد تضعیف کنن. چاره ای وجود نداشت به جز اینکه عطای درس رو فعلاً به لقاش بخشید و به طریقی فقط امرار معاش کرد... باید حداقل زندگی رو برای زن و بچه فراهم میاوردم!
توی ماههای آخر قبل از تولد پسرم، با زوجی رابطۀ دوستیمون نزدیکتر شده بود، زوجی که تازه ازدواج کرده بودن و آقای خونه رو من از قدیم میشناختم ولی هیچوقت رابطۀ نزدیکی باهاش نداشتم. قدیما خودش و پسر دیگه ای که ظاهراً فامیلش بود توی شهری در نزدیکی ما درس میخوندن. اینجور که به نظر میومد درس برای اون هم خیلی خوب پیشرفت نداشت و بعد از ازدواجش به شهر ما نقل مکان کرده بودن. ارتباطمون زمانی صمیمانه تر شد که درست یکماه بعد از تولد پسرم و اولین معاینه اش پیش پزشک اطفال کاشف به عمل اومد که غدۀ کوچیکی به طور مادرزادی در مقعدش وجود داره که میباست با جراحی برداشته بشه. از اونجاییکه طفل یکماهه بایستی مرتب شیر مادر میخورد و خونۀ ما به بیمارستان نسبتاً دور بود، چون خونۀ این زوج درست در نزدیکی بیمارستان قرار داشت، بنابرین به پیشنهادشون خونۀ اونا زنونه شد و مال ما مردونه... خوشبختانه بعد از تقریباً یک هفته همه چیز به خوبی و خوشی پیشرفت و زندگی بعد از اون به حالت عادی خودش بازگشت کرد.
نمیدونم که الان توی اون کشور چه موقعیتهای کاریی برای دانشجوهای خارجی وجود داره، احتمالاً بهتر از اون دوران نباید باشه. در هر صورت در اون سالها و در اون شهر تنها کارهایی که نیاز به اجازۀ کار نداشتن از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکردن. فروش روزنامه، پخش اعلامیه و در بهترین شرایط  کار "سیاه" - یعنی کارهای  بدون اجازه کار و در واقع غیرقانونی - در رستورانها و دیسکوتکها از جملۀ این کارها محسوب میشدن. کار روزنامه به تنهایی بخور و نمیر بود یعنی به زحمت کفاف یک نفر رو میکرد تا چه برسه به یک خانواده، مگر اینکه با مسئول فروش روزنامه بده بستونی داشتی و بهت جاهایی رو برای ایستادن و فروختن میداد که درآمدت از فروش بالا باشه. شنیده بودم که یکی از روزنامه ها در اون دوران که عمدتاً فروشندگانش اهل کشورهای شمالی آفریقا بودن، مسئول فروش که خودش هم با این فروشندگان هموطن بود، پولهای کلون از این بیچاره ها میگرفت و جاهای خوب رو بهشون میداد! پخش اعلامیه هم به تنهایی شاید درآمد زیادی نداشت ولی باز امکاناتش بیشتر بود به خصوص اگه برای پخش به خارج از شهر میرفتی.
خلاصۀ کلام اینکه دیگه هم به فروش روزنامه و هم به پخش اعلامیه مشغول شدم. بالاخره تهش یک چیزی میموند و به شکلی شاید کفاف میداد. تا اینکه از طریق همون دوست که بالا بهش اشاره کردم بهم خبر رسید که کارگاه کارتن سازیی نیاز به نیرو داره و ظاهراً اصراری هم به داشتن اجازۀ کار نداره. اینجور که میگفت پولش هم خوبه. قرار شد که با هم سری به اونجا بزنیم و ببینیم که آیا به ما کار میده یا نه!
صاحب کارگاه اهل همون کشور بود و با همسرش اونجا رو اداره میکردن. کارشون در واقع برش انواع و اقسام ورقه های مختلف مثل کارتن، کاغذ و موکت و غیره بود. بهمون شرایط رو گفت و اینکه ساعتی چقدر دستمزد میده. روز اول که برای کار رفتیم یک روز آخر هفته بود و کارگرهای استخدامی خودش تعطیل بودن. در کمال تعجب  دیدیم که یکی از هموطنان خودمون که خودش هم دانشجو بود، سرپرستی کارها رو به عهده داشت و به هر کسی میگفت که کجا و روی چه دستگاهی کار کنه.
بعد از شروع به کار در این کارآگاه دیگه فقط یک روز در هفته رو روزنامه میرفتم، یعنی پنج شنبه شبها که به واسطۀ ضمیمۀ آخر هفته، روزنامه فروشش خیلی بالا بود و درآمد خوبی از طریق گرفتن انعام دستگیر آدم میشد. روزها گاهی تا 12 ساعت هم کار میکردم و وقتی به خونه میومدم رمقی برام دیگه باقی نمیموند. بزرگ شدن پسرم رو روزبه روز بیشترحس میکردم و گاهی که خسته به خونه میرسیدم، مادرش اون رو روی تخت ما میذاشت و من در کنارش دراز میکشیدم و به چشمهای معصومش که به من زل میزدن، نگاه میکردم و با خودم در دل میگفتم که "کوچولوی من، تو ارزشش رو داری!"
رییس کارگاه که کار من رو زیر نظر گرفته بود و دیده بود که خیلی سریع کار میکنم، بهم پیشنهاد داد که آخر هفته ها من سرپرستی رو به عهده بگیرم که برای من البته خیلی خوب بود هر چند که از نظر درآمد تأثیری خاصی برام نداشت و فقط مسئولیتم رو بیشتر میکرد.
زمستون در راه بود و داشتیم رفته رفته به کریستمس نزدیک میشدیم. با شرایطی که پیش اومده بود و من عملاً ترک تحصیل کرده بودم، وضعیت نظام وظیفه ام و داشتن معافیت تحصیلیم در اون دوران زیر سؤال میرفت. این بود که هر دوی ما به این فکر افتادیم که اگر زود نجنبیم و سری به وطن نزنیم، شاید حداقل من دیگه تا مدتها نتونم بدون دردسر برم و خانواده رو ببینم. از طرف دیگه پسرم رو هنوز هیچکس از اعضای خانواده به جز خواهر اون ندیده بود. با اینکه شرایط هم زیاد مساعد نبود، ولی تصمیم گرفتیم یک هفته ای هم که شده یک سر به وطن بریم... و من ته دلم ندایی میگفت که این آخرین سفرم به اونجا خواهد بود و حداقل تا سالهای سال دیگه نخواهم تونست عزیزانم رو ملاقات کنم!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 56. بقاء

چند سالی میشد که وطن رو به قصد تحصیل ترک کرده بودم. در طی اون چند سال آروم آروم به تنهایی و نبودن خانواده عادت کرده بودم ولی برای جوونی توی اون سن و سال کمبود عزیزان همیشه حس میشه. اومدن خاله به اتفاق خانواده اش در اون تابستون برای من حس خیلی خوبی رو دربر داشت. واقعیتش همیشه از موقعی که به یاد داشتم به خاله هام خیلی نزدیک بودم. اون موقعها دلیلش رو اینطور میدیدم که شاید به خاطر اختلاف کم سنی بین ما باشه، بیشتر اونا رو خواهرهای بزرگترم میدیدم تا خاله و همین باعث شده بود که رابطۀ خیلی نزدیکی باهاشون داشته باشم. این خاله که حالا چند روزی رو مهمون ما بود از همه اشون کوچیکتربود و به همون نسبت خیلی از من بزرگتر نبود.
خاله و همسرش به جز دخترهاشون مهمون دیگه ای هم همراه خودشون آورده بودن و اونم خواهر شوهرخاله بود. در اصل از طریق اون بود که تونسته بودن ویزا بگیرن و به دیدار ما بیان. خواهر شوهرخاله در یکی از کشورهای نزدیک به ما در این قاره زندگی میکرد و طبق صحبتهایی که توی اون چند روز برای ما کرد از یکی از دیارهای اونور آب موفق شده بود اقامت بگیره و خلاصۀ کلام قصد مهاجرت داشت.
توی اون چند روز از هر فرصتی که پیش میومد استفاده میکردم و با خاله خلوت میکردم. البته توی آپارتمان کوچیک کار زیاد آسونی نبود با در نظر گرفتن تعداد. شانس بزرگی که داشتیم این بود که دختر عمه برای تعطیلات به وطن رفته بود و اتاق سوم آپارتمان هم بدون مستأجر بود.
نگرانیم رو از خاله نمیتونستم پنهان کنم، نگرانیم از وضعیت جدیدی که برامون به وجود اومده بود، اومدن پسرمون و پیش نرفتن درسها و از همۀ اینا بدتر نگرانیم از اینکه موقعیت مالیمون به چه شکلی خواهد شد. خاله گفت: پسر خوب، جای تعجبی نیست که اینقدر نگران هستی! با این همه مشکلاتی که دور و برت برای خودت درست کردی... میدونستم که قصدش سرزنش نیست و از سر دلسوزی میگه.
شهر ما خیلی بزرگ نبود و جای زیادی برای نشون دادن به مهمونا نداشت، بنابرین پیشنهاد دادم که  یک روزه هم که شده میتونیم سری به پایتخت بزنیم. از اونجاییکه ماشین اونها برای حداکثر یک نفر دیگه جای خالی داشت، اون و خواهرش و پسرم خونه موندن و فقط من به همراه خاله و خانواده یک روز صبح زود به طرف پایتخت روانه شدیم. مسافت خیلی زیادی نبود و بعد از چند ساعتی به مقصد رسیدیم. پیدا کردن جاهای دیدنی برای من که همیشه با وسائط نقیلۀ عمومی به همه جا رفته بودم، با ماشین اصلاً کار آسونی نبود، ولی با پرس و جو بالاخره چند جا رو موفق شدم که بهشون نشون بدم. در مجموع سفر بدی از آب درنیومد و البته برای بچه های خاله که اون دوران سن زیادی نداشتن کمی طاقتفرسا بود. این باعث شده بود که در راه برگشت مرتب با هم بحث و جدل بکن، اون هم سر چیزهای جزئی و کوچولو. شوهرخاله که این جریان و شنیدن صدای دعوا از صندلیهای پشت کمی عصبیش کرده بود، ناگهان توقف کرد و به دختر کوچیکش گفت: حالا که اینقدر شلوغ میکنی همینجا پیاده ات میکنم و خودمون میریم! طفلک دختر خاله کوچولو که از ترس رنگ از رخسارش پریده بود شروع به زاری و التماس کرد، ولی در انتها با وساطت بقیه شوهرخاله از خر شیطون پایین اومد و به باقی مسیر ادامه دادیم... آخرهای شب بود که به خونه رسیدیم، از سفر یک روزه ای که امروز بعد از گذشت نزدیک به سه دهه واضح و روشن جلوی چشمانم هست، سفر با کسایی که امروز هر کدوم به سرنوشتی دچار شدن که شاید در اون تابستون گرم و طولانی از مخیلات هیچکدوم ما هم این سرنوشتها گذر نمیکردن... گاهی فکر میکنم که زندگی جداً چقدر پست و پلید میتونه باشه و چطور بعضی از آدمها رو اینچنین ملعبۀ دست خودش قرار میده!
خیلی سریع گذشت دیدار عزیزان! بعد از چند روز رفتند و ما رو دوباره تنها به حال خودمون گذاشتند. البته هنوز تنهایی مطلق نبود، چون خواهرش هنوز پیش ما بود. تابستون داشت رفته رفته به انتهای خودش نزدیک میشد و نگرانی من از امتحانها روز به روز بیشتر میشد. چند تا امتحان عقب افتاده داشتم که حتماً باید از پسشون برمیومدم تا به حد نساب برای فرستادن ارز تحصیلی سالیانه میرسید. میدونستم که دلش میخواست با خواهرش یک گشتی توی اون کشور بزنن ولی من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی نداشتم و بایستی به هر قیمتی که بود خودم رو برای امتحانها آماده میکردم. به همین خاطر قرار شد که اونا برن و پسرم رو هم با خودشون ببرن تا من در آرامش بتونم درس بخونم. کار ساده ای نبود با یک شیرخورۀ چند ماهه و مسافرت با قطار ولی از طرف دیگه چاره ای هم نبود!
و سرانجام تابستون هم به پایان خودش نزدیک شد و در این فاصله دختر عمه از سفر وطن برگشت، اتاق سوم به یک دختر هموطن اجاره داده شد و خواهرش هم کمی زودتر از موعد مقرر بلیطش رو جلو انداخت و به وطن برگشت. تا جایی که در توانم بود سعی کردم که خودم رو برای اون امتحان بزرگ و مهم آماده کنم ولی در انتها شوربختانه نتیجۀ خیلی خوبی نداد و این موضوع روحیۀ من رو بیش از پیش تضعیف کرد. البته هنوز شانس برای پر کردن تعداد واحدهای ضروری وجود داشت و در نهایت هم موفق شدم واحدها رو به حد نساب برسونم، بیخبر از اینکه سرنوشت دیگه ای  انتظار ما رو میکشید و دیگه پاس کردن امتحانها تأثیر زیادی نداشت! به زودی برامون خبر رسید که قوانین ارز تحصیلی رو تغییر دادن و طبق اون دیگه به من و خانواده ام هیچ ارز تحصیلیی تعلق نمیگیره! انگار دنیا رو روی سرم خراب کرده بودند، و برای اولین بار توی زندگیم نه را پس میدیدم و نه راه پیش! برای هدفی ترک دیار کرده بودم و به اون کشور اومده بودم، هدفی که نیمۀ راه مجبور بودم اون رو رها کنم و قدم در مسیر دیگه ای بذارم! دیگه صحبت از اهداف و ایده آلها توی زندگی نبود، حالا فقط یک واژه برای من مفهموم داشت: بقاء! بقاء برای ادامۀ زندگی و کشیدن بار مسئولیت در قبال کسی که من از خانه و خانواده دورش کرده بودم و از اون مهمتر در قبال موجودی که بدون اینکه از من خواسته باشه به این دنیا آورده بودمش!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

اهمال دنیا

میگن لذتی که در عفو هست در انتقام وجود نداره! همیشه این رو شنیدیم و همیشه هم سری از روی موافقت تکون دادیم . گفتیم که البته که اینجوره، البته که باید اینجور باشه. میدونین، من میگم هیچ چیز تو دنیا زیباتر از اون نیست که آدم با احساسات خودش صادق باشه، و حتی اگر سعی کرد ماسکی به صورت بزنه و یا اینکه خواست به قولی صورت خودش رو با سیلی سرخ نگه داره تا دیگران نفهمن که چی داره از ذهنش گذر میکنه، دست کم تو دل خودش با خودش صادق باشه و نخواد که سر خودش رو هم کلاه بذاره!
سؤال بزرگ من اینجاست: وقتی به روح و جسم ما زخمهای عمیقی وارد میارن، زخمهایی که شاید سالهای سال طول بکشه تا به شکلی التیام پیدا کنن، آیا جداً میتونیم توی روی دنیا نگاه کنیم و بگیم "هیچ چیز بهتر از بخشیدن نیست"؟! اصلاً بیایم بخشیدن رو تعریف کنیم اول تا بعداً دیگه هیچ بحث و جدلی در این مورد پیش نیاد. بخشش به چه معنیه؟ یعنی اینکه یکی مرتکب اشتباهی میشه و بعد خودش به جرمش معترف میشه و در انتها آدم توی دلش میگه: انسان جایزالخطاست، با سعی در فراموش کردن من زندگی رو برای خودم ساده تر میکنم، پس میبخشم تا خودم احساس بهتری داشته باشم و بتونم در زندگیم به شادی و خوشبختی نیل پیدا کنم. و اما همۀ این پروسه منوطه به اینه که مجرم به گناه خودش اعتراف کنه و به طریقی از کرده های خودش پشیمون باشه، مگه نه؟  خوب حالا، اگه اومدیم و این مجرم نه تنها به جرم خودش معترف نبود بلکه دو قورت و نیمش هم باقی بود که: "کردم که کردم، خوب کردم، حقت بود و تا جونت بالا بیاد..."! میخوام ببینم، اونایی که اعتقاد به لذت بعد از عفو دارن بازم معتقد هستن که باید بخشید؟! اینجاست که آدم باید با خودش کمال صداقت رو داشته باشه و دست کم توی دل خودش هم که شده بگه: "نه! نه میبخشمت و نه از سر تقصیراتت میگذرم! قصد انتقامی در کار نیست، چون بزرگترین انتقام در حق موجودات پست و عاری از وجدان توی این دنیا اینه که اهمال بشن... و دنیا اهمالت کرده و خواهد کرد!"