۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

بازگشت

دو سالی میشد که منشی دپارتمان رو ندیده بودم. راستش قبلش هم به جز سلام و علیک روزمره سر کار هم زیاد با هم ارتباطی نداشتیم. از اون سیگاریهای قهار بود. اون موقعها که هنوز کشیدن سیگار توی اماکن عمومی و اداره جات قدغن نشده بود، درست مثل شومن دو فر (قطار دودی) تدخین میکرد. ولی درست توی همون دو سالی که من غیبت کبری کرده بودم، قانون منع استعمال دخانیات در محل کار رو گذرونده بودن و نتیجتاً سیگاریون محترم میبایست در تمام فصول سال به بیرون ساختمون میرفتن و هوای تمیز بیرون رو ناپاک میکردن!
جلوی در ساختمون ایستاده بود و مشغول به کشیدن سیگار. منو که دید خیلی خوشحال شد و سلام و علیک گرمی باهام کرد. براش تعریف کردم که با هزار زور و بدبختی دوباره تونستم وضعیتم رو به موقعیت سابقم برگردونم. در کمال تعجبم چیزی رو گفت که هنوز هم گاهی بهش فکر میکنم! گفت: من میدونستم که تو دوباره برمیگردی و این برام مثل روز روشن بود...
دیروز که به این یکی بخشمون نقل مکان میکردم، احساس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود. یادم اومد که شش سال قبل چطور اینجا رو ترک کرده بودم و بعد از حدود یک دهه کار در اینجا و بر خلاف میلم مجبور شده بودم همه چیز رو پشت سرم بذارم... و حالا دوباره بعد از این همه سال و بدون اینکه توی این سالها حتی حدسش رو بتونم بزنم، باز دوباره تونسته بودم برگردم!... و به یاد حرفهای خانم منشی افتادم... واقعاً که زندگی معمایی عجیب و غریبه! هیچکس از آینده و چیزی که در انتظارشه خبر نداره!

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

نوروز پیروز و بهاران خجسته بادا!

نوروز پیروز و بهاران خجسته بادا!


بهاران خجسته باد
شعر: عبدالله بهزادی
آهنگ: کرامت دانشیان
تنظیم: اسفندیار منفردزاده

هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه امید
به جوش آمده‌ست خون درون رگ گیاه
بهار خجسته‌فال خرامان رسـد ز راه

به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد

و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

محبوس

روز اول شروع کلاسها بود. قیافه های همه برام تقریباً آشنا بود، آخه همه اشون رو توی امتحانهای ورودی دیده بودم. کشور قطبیی که ما بهش کوچ کرده بودیم، تازه به فکرش رسیده بود که از نیروهای تحصیلکرده ی مهاجر استفاده کنه، به همین خاطر یک سری دوره و کلاس و از این داستانها گذاشته بود تا از این طریق خارجیهای بالای دیپلم رو مثلاً "تعلیم" بده و بعد با هزار زور و کلک وارد بازار کارشون کنه! خلاصه ما هم به طریقی توی این کلاسها بُر خورده بودیم، با اینکه هنوز درسه تموم نشده بود و خلاصه ی کلام "آکادمیک" به حساب نمیومدیم!
وقتی روز اول اسمها رو خوندن، متوجه شدیم که یکی دیگه هم باید باشه که موفق شده از هفت خوان رستم رد بشه و خودش رو توی این دوره ها جا بکنه. ولی انگار به دلایلی که بعدها فهمیدم، نتونسته بود از ابتدای کلاسها حضور داشته باشه... چند هفته ای گذشت و یک روز صبح که مثل هر روز به مکان تشکیل کلاسها یعنی دانشگاه اون شهر رفتم، چهره ی جدیدی رو دیدم. جلو اومد و باهام سلام و علیک کرد. فهمیدم که همون همکلاس تا به حال غایب ماست. گرمای خاصی توی صداش و لحن حرف زدنش بود که آدم رو ناخوآگاه به خودش جلب میکرد. تا کلاس شروع بشه کلی حرف زدیم و از وطن گفتیم. احساس خیلی عجیبی داشتم، انگار که سالیان سال بود که میشناختمش و نزدیکی عجیبی رو باهاش احساس میکردم. وقتی ازم پرسید که کدوم دانشگاه درس خوندی و من بهش جواب دادم، کاشف به عمل اومد که اون هم توی همون دانشگاه بوده... با این فرق که من به دلایلی مجبور شده بودم که بگم در اون دانشگاه تحصیل کردم و اون واقعاً فارغ التحصیل اونجا بود... بهم گفت: "اونجا ندیدمت!" و من عرق شرم روی قلبم نشست...
تمام اون ساعت اول کلاس رو داشتم به این مسئله فکر میکردم. وقتی زنگ تفریح شد، به سراغش رفتم و به گوشه ای کشیدمش. سفره ی دلم رو باز کردم و کل واقعیت رو براش تعریف کردم. با نگاه مهربونش بهم گفت: نمیخواد بگی! اصلا" خودت رو مجاب نکن... ولی من یک چیزی درونم میگفت که این آدم با خیلیها فرق میکنه...
امروز دو دهه و اندی از اون ماجرا گذشته و زندگی هر دو ما پستی و بلندی زیاد داشته. نمیدونم چرا احساس کردم که باید راجع به این دوست بنویسم! شاید برای اینکه زندگی اون طفلک سالهاست که فقط پستی داشته و در زندانی محبوسه که برای هیچکس به جز خودش مرئی نیست! شاید هم به خاطر اینه که همیشه به یادش هستم و خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه، برای حضورش برای دوستیش... آرزو میکردم که ای کاش روزگار اینچنین نامرد و ناجوانمرد نبود و انسانی به این نازنینی رو اینچنین در بند نمیکشید... شاید هم...

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

وداع یاران

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت، چشم گناه کاران

ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران

سعدی