۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

دست آوردهای چرخ گردون

خوب به سلامتی بالاخره مرخصی هم شروع شد. دیروز همۀ جمع و جورام رو انجام دادم و الان با خیال راحت نشستم و دارم چند سطری رو اینجا مرقوم میکنم. احساس خیلی خوبیه فارغ بودن از دغدغه به خصوص که به دیدن عزیزان هم مزین بشه. با در نظر گرفتن شرایط موجود بعید میدونم توی دو هفتۀ آینده دیگه موقعیتی برای نوشتن داشته باشم، ولی خوب معلوم هم نیست شاید یک فرصت و امکان کوچیکی جایی پیدا کردم و چند کلمه ای نوشتم :)
خوشحالم از اینکه یک مدتی از اینجا دور میشم و واقعاً نیازش رو مدتهاست که احساس میکنم، ولی خوب به دلایلی ترجیح دادم که عقبش بندازم، یعنی تا اونجاییکه جداً جا داشت تحمل کردم! این برام به دفعات ثابت شده که دور شدن باعث میشه که آدم یک سری از تصاویر رو بهتر ببینه، درست به مانند مثالی که شاید قبلها هم اینجا نوشتم، نقاشی که تصویری رو میکشه و باید بره و از دور بهش نگاه کنه وگرنه امکان نداره که یک سری از ایرادها رو پیدا کنه! حالا من هم نقاش نیستم و همچین هنرایی بهم داده نشده، ولی روزگار که هست :) بد نیست اگر دست آوردهای این چرخ گردون رو از دور تماشایی کرد... به هر روی اگر غیبتی هست این قصور رو به حقیر بخشایش فرمایید، چون به یقین موجه خواهد بود... روز و روزگار خوش :)

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

"سایکوآنالایز"

آخ که چه احساس خوبیه، فردا روز آخر کاره :) تازه فردا رو هم تصمیم گرفتم نصف روز کار کنم! بالاخره این ساعتهای اضافی رو که کار کردم باید قبل از اینکه توی سیستم گم و گور بشن یک استفاده ای ازشون بکنم و فردا بهترین موقع برای تبدیل به احسن کردنشونه.
نمیدونم اثرات خستگیه یا چیز دیگه است که این چند روز اخیر همه اش افکار به سراغم میان و وقتی هم میان مثل کنه میچسبن و دست از سرم برنمیدارن. پدیدۀ عجیبیه واقعاً! یک مدت طولانی کاملاً راحتم میذارن و برای خودم خوش و خندون هستم و فارغ از تمام چیزایی که در ماضی اتفاق افتاده، ولی درست اون موقعی که فکر میکنم دیگه برای همیشه از شرشون خلاص شدم باز سر و کله اشون مثل اجل معلق پیدا میشه! نمیدونم شاید اینها همه اش یک پروسه هستند و صد در صد اونایی که توی این زمینه مطالعات زیادی دارن براشون اصلاٌ چیز عجیبی به نظر نمیاد. شاید هم به واسطۀ بعضی وقایع به طریقی روی سطح میان... نمیدونم! الله اعلم! به هر روی هر چه که هست باعث میشه که آدم به حال خودش اصلاً نمیتونه اطمینان کنه چون ممکنه حالش دوامی نداشته باشه و تغییر کنه! البته شاید من هم دارم زیادی مته به خشخاش میذارم و بیخودی خودم رو روانکاوی میکنم! شاید بعضی وقتها هم نباید راجع به بعضی چیزا خیلی فکر کرد و به همون شکل که میان، باید قبولشون کرد... عموناصر، اینقدر خودت رو "سایکوآنالایز" نکن! فردا رو دریاب که دو هفته مرخصی و استراحت و خیلی چیزای خوب خوب دیگه در انتظارته :)

امید به روشنایی

یکشنبه مثل همۀ یکشنبه های دیگه شروع شد و قرار هم بود مثل بقیه اشون تموم بشه، ولی اینطور نشد! نشسته بودم و چشمام به تصاویر جعبۀ جادو بود ولی صداش رو اصلاً نمیشنیدم چون فکرم جای دیگه بود. یکساعتی هنوز به وقت لباسشویی مونده بود. با خودم فکر کردم خوب حالا اگه امروز لباسا رو نشورم چی میشه؟ جوابش خیلی آسون بود: هیچی! یک نفر آدم مگه چقدر لباس در عرض یک هفته کثیف میکنه؟ توی همین فکرا بودم که ناخودآگاه دستم رفت طرف تلفنم! نمیدونم چرا، شاید میخواستم ببینم ساعت چنده... گفتم بذار یک حال و احوالی با دوست دیرینه بکنم. شماره رو گرفتم. شنیدن صداشون بهم آرامش داد و احساس کردم که دلم براشون تنگ شده... یک ربع بعد توی جاده در حال حرکت بودم... بیخیال لباسشویی، فردا هم روز دیگه ایست :)
امروز ولی باید سر کار میومدم بنابرین صبح از روزای دیگه هم زودتر بیدار شدم. دلم نمیخواست به ترافیک صبحگاهان بخورم، چون اگه توش گیر کردی دیگه درومدنت با خداست. جاده تاریک و ظلمات بود. فقط دو خط کنار که هماهنگ با سرعت ماشین رقصی در برابر چشمام میکردن، قابل دیدن بود...این جاده رو خیلی زیاد رفتم و اومدم. شاید بیشتر منحنی هاش رو از حفظ باشم ولی توی تاریکی همه چیز شکل دیگه ای به خودش میگیره، حتی افکار آدم! نمیدونم چرا تمام طول جاده یک سری خاطرات توی شب روندن توی این جاده به ذهنم رسیدن! فکر کردن بهشون دردناک بود، ولی دیگه اومده بودن و کاریشون نمیشد کرد... دلم میخواست هوا زودتر روشن میشد و از توی تاریکی بیرون میومدم، دلم میخواست که جاده تموم میشد و به مقصد میرسیدم، ولی جاده همونجور ادامه داشت و از نور خبری نبود... ولی میدونستم که بالاخره تموم میشه، میدونستم که انتهای تونل تاریک شاید سوسویی در انتظارم باشه... و اون سوسو چیزی به جز بوی امید رو نمیتونه به همراه داشته باشه، امید به نور و روشنایی، امید به فردایی روشنتر... یک چیزی در درونم میگفت: طاقت داشته باش، چون پایان شب سیه سپید است!

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

وقتی تمساح اشک میریزد!

امروز درست بعد از یک ماه و نیم دیدمش، شازده ام رو میگم. از آخرین باری که اومده بود و توی اسباب کشی کمک کرده بود به جز چند تا ایمیل و پیامک و توی فیسبوک دیگه خبری ازش نداشتم. خلاصه بعد از مدتها بهم افتخار داد و رفتیم و یک ناهاری با هم خوردیم. دیدنش همیشه برام مایۀ خوشحالی و دلگرمیه. چه کنم دیگه، از دار دنیا همین یکی رو دارم و به عشقش زنده ام. نمیدونم که میدونه چقدر دوستش دارم! بهش گفتم، بارها گفتم ولی اگه یه روزی هم یادش رفت، امیدم به اینه که یه روزی به اینجا میاد و تمام نوشته های من رو میخونه و مطمئن میشه که یه پدری داشته که تمام زندگیش رو براش حاضر بوده بذاره...
در یه مورد میتونم بگم که اصلاً به من نرفته، با اینکه از خیلی جهات به من شباهت داره! کسی نیست که به راحتی حرف بزنه! اگر مطمئن باشه که گفتن بعضی حرفها سودی به حال کسی نداره، هرگر حاضر نیست به زبون بیاره... چیزی رو امروز بهم گفت که از شنیدنش زیاد خوشحال نشدم! وقتی که ازش پرسیدم که چرا تا حالا بهم نگفتی؟ گفت: چرا باید با گفتنش اذیتت میکردم؟! و راست میگفت چون اون موقع اگه میشنیدم شاید خیلی بیشتر ناراحت میشدم. ظاهراً بهش زنگ زده و شروع کرده به درد و دل کردن، که تو نمیدونی پدرت چه چیزایی توی وبلاگش مینویسه! و خلاصه پای تلفن شروع کرده به اشک تمساح ریختن! واقعاً از پررویی اینا قبلاً هم در عجب مونده بودم! هر بار که فکر میکنم که دیگه از این بیشتر ممکن نیست بشه، باز انگشت به دهن میمونم! ولی خوشم اومد که خوب جوابش رو گرفته، حقا که فرزند خلف خودمه :) گفته بهش که اگه کسی حق درد و دل کردن پیش من رو داشته باشه پدرمه که اون هم من رو اصلاً توی این جریان داخل نکرده! شما هم اگه از روی کنجکاوی میرین و وبلاگش رو میخونین و ناراحت میشین، خب نکنین این کار رو! که طرف انگار در جواب گفته: آخه، تو نمیدونی که چه چیزایی اونجا مینویسه! و جواب آخری که گرفته از همه جالب تر همه بوده: پدرم حرفهای دلش رو مینوسه! آخ قربون دهن هر چی آدم چیزفهمه :)... آخه، یکی نیست که به ایشون بگه که شما با چه رویی گوشی تلفن رو برمیداری و به پسر طرف زنگ میزنی؟ پنج سال از زندگیش رو در عرض چند ثانیه به باد هوا دادی، هر چی بد و بیراه بوده نثار خودش و خانواده اش کردی، حالا که دیگه دستت به هیچ جایی بند نیست، دست به دامن اون جوون میشی و عملاً التماس میکنی که شفاعتتون رو بکنه و از پدرش بخواد که دیگه ننویسه! مگه من چی نوشتم؟! به جز واقعیتهای زندگی شما و امثال شما بود مگه؟! شنیدن واقعیتها اینقدر تلخه، نه؟ بس نبود که پنج سال آزگار سکوت کردم، خوردم و دم نزدم؟! پنج سال شما رو خانوادۀ خودم دونستم و حرمتش رو محترم دونستم؟ تا آخرین لحظه احترامتون رو نگه داشتم، حتی اون موقعی که گوشی رو برداشتین، چاک دهن رو کشیدین و اونچه که لایق خودتون و ایل و تبارتون بود نثار من کردین... حالا هم نه ما رو با شما کاریست و نه شما رو با ما کاری باشه... والسلام و نامه تمام! 

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

زندگی بهتر؟

توی هفته فرصت سر زدن به دوستا زیاد نیست، یعنی وقتی میای خونه تا به خودت بجنبی و غذایی ردیف کنی و به کارهای دیگه برسی، میبینی که که دیگه وقت زیادی برای بیرون رفتن باقی نمیمونه. ولی جمعه ها و شنبه ها درست برای همین کار ساخته شدن، به خصوص جمعه ها چون میدونی که دو روز رو پیش روت داری و فارغ از فکر به کار...
توی این مدت اخیر کلاً شکل زندگیم خیلی تغییر کرده! از اونجایی که دیگه خودم آقای خودم هستم و صد در صد برای زندگیم و برنامه هام خودم تصمیم میگیرم، دست و بالم برای برنامه ریزی و تغییر در برنامه ها کاملاً بازه، ولی جمعه ها رو سعی می کنم به دوست خوبم حتماً سر بزنم. خلاصه امروز هم به قول استانبولیها به "زیارتش" رفتم :) جای شما خالی نباشه، یک آش رشتۀ اساسی هم درست کرده بود و توی این سرمایی که چند روز اخیر اینجا شروع شده، به قول خودش درست مثل سریش چسبید :) ولی راستش زیاد نتونستم بشینم! این بدخوابی دو روز اخیر امروز از صبح اثرات خودش رو آروم آروم ظاهر کرد. چند سال قبل هم توی اون دوران خراب که حدوداً بدون اغراق قریب به پنج ماه نخوابیدم، درد کمرهایی به سراغم میومد که امانم رو میبرید. از اون به بعد دیگه میدونم که اگر کوتاهی کنم و به نیاز به خوابم لبیک نگم، بلافاصله بدون دادگاه و محاکمه و وکیل تسخیری و غیر تسخیری، خودش هم قوۀ مقننه، هم قوۀ قضاییه و هم قوۀ مجریه میشه و عموناصر رو به کیفر اعمالش میرسونه! نمیدونم شاید اثرات ترک نفسگیری باشه که روی خواب هم تأثیر گذاشته باشه... باید صبر کرد و دید. شنیده بودم که نفسگیری تا اندازه ای کار ضدافسردگی میکنه، ولی جدیداً باخبر شدم که تحقیقات اخیر ثابت کرده که درسته که خیلی سریع و برای مدت زمان کوتاه فرح بخشه، ولی در دراز مدت باعث افزایش اضطراب میشه... به حق چیزای نشنیده :) بگذریم، فعلاً نمیخوام وارد معقولات بشم! گفتم چند سطری رو اینجا بنویسم در حالیکه منتظرم سریال محبوب در دسترس قرار بگیره، بعدش دانلودش کنم، توی صندلی راحتیم لم بدم، پاهام رو دراز کنم و در آرامش تمام تماشاش کنم... آیا زندگی از این هم بهتر میتونه بشه؟ :)... من که شک دارم، والله...

زهرزدایی

معمولاً وقتی آدم خواب میبینه خودش متوجه نیست توی خوابه و همه چیز ممکنه اینقدر واضح و طبیعی به نطر بیاد که آدم تصور میکنه که داره اتفاق میفته. ولی گاهی اوقات پیش میاد که خودت هم میدونی خوابی و اون جریاناتی که شاهدشون هستی در واقع در حال رخداد نیستن، حالا ممکنه که خواب خوشایند باشه و نخوای که تموم بشه و از خواب بیدار بشی، ولی وای به اون موقعی که کابوس باشه! تمام انرژیت رو صرف در این میکنی که از خواب بیدار بشی ولی نمیتونی:(
دیشب برای من درست یکی از اون شبا بود. اینقدر همه چیز رو صاف و روشن میدیدم که انگار همه چیز واقعاً داشت وقوع پیدا میکرد. میدونستم که توی خواب هستم و دلم میخواست تموم بشه و از خواب بیدار بشم. چند باری هم موفق شدم و حتی چشمام رو باز کردم، ولی تا چشمم رو میبستم انگار که فقط روی دگمۀ پاوز زده باشم، دوباره روزی از نو و روزی از نو... خلاصه که شب خوبی نبود! مجبور شدم ریخت و قیافۀ کسایی رو در رؤیام ببینم که به معنی واقعی کلام حالم داشت به هم میخورد... امان از دست این مغز که گاهی چه بازیهایی سر آدم میاره! ولی خوب حتماً دلایل محکمی برای این کارش داره :) باز هم خوبه که توی بیداری و هشیاری دست از سر ما برداشته و فقط به زمان در حین خواب بسنده میکنه... و باید بکنه، چون زهرزدایی یک قسمت مهم این پروسه است.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

هی مترسک کلاه را بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم 
ابر بودیم و آفتاب شدیم 
ساخت ما را همو که می پنداشت 
به یکی جرعه اش خراب شدیم 
هی مترسک کلاه را بردار 
ما کلاغان دگر عقاب شدیم 
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم 
گوش کن ما خروش و خشم تو را 
همچنان کوه بازتاب شدیم 
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم 
ما که ای زندگی، به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم 
دیگر از جان ما چه می خواهی؟
 ما که با مرگ بی حساب شدیم 

سادگی

واقعاً که بدن آدم چقدر نسبت به عادتهای خودش حساسه! یک شب رو که یک ساعت کمتر از روزای دیگه میخوابی روز بعدش همه اش کسلی و خوابت میاد! البته آدما با هم دیگه خیلی فرق دارن، بعضیها خوابشون اینقدرنامرتبه که بعضاً با چند ساعت خواب هم سر پا هستن و مشکلی براشون ایجاد نمیشه...
دیشب بعد از کلاس یکی از همکلاسیها اومد پیشم. نشستیم و چند ساعتی رو صحبت کردیم (علت کم خوابی :)). به طور کاملاً طبیعی صحبت از زندگی و اتفاقاتی که توی این مدت افتاد، بود. از اومدنش خیلی خوشحال شدم. میتونم بگم تنها کسیه که سر حرفش ایستاد و به اونایی که اسم دوست و خانواده رو خودشون گذاشته بودن، گفت نه! و من میدونم این "نه" چقدر باارزشه! با اینکه جوونه ولی پخته تر از سنش صحبت میکنه. صحبت جالبی که میکرد این بود که این چه فرهنگیه که ما داریم؟ تا چند ماه قبل یکی از نظرمون در عرش اعلاست و به محض اینکه کاسه ای به کوسه ای میخوره، همون که اون بالا بالاها بود میشه دشمن درجۀ یک ما! اونوقت سعی میکنیم هر جور دروغ و افترا رو بهش نسبت بدیم برای اینکه بگیم در اصل ما خودمون کامل کامل هستیم و هر چی نقص هست در اون طرف مقابله! داشت میگفت: مطمئنم که الان شاید این رو نتونی ببینی که ممکنه این اتفاقی که برات افتاده مثبت بوده باشه... که گفتم، دوست من، من الان به این نتیجه رسیدم! این بهترین اتفاقی بود که میتونست برای من بیفته و من اصلاً نکتۀ منفیی درش نمیبینم! تعجب کرد چون به هیچ وجه انتظار نداشت که من چنین حرفی بزنم. خوشنودی رو توی چشمانش دیدم...
اگه آدم از تجربیات گذشته اش استفاده نکنه، تنها فقط یک معنی داره و اونم اینه که چیزی یاد نگرفته. ما برای تجربه هامون قیمت زیادی پرداخت میکنیم، بعضی هامون شاید قیمتی بسیار گزاف! درست مثل این میمونه که با بدبختی کلی پول پس انداز کنی تا اونی رو که مدتهای مدید آرزوش رو داشتی بخری. وقتی بالاخره روز موعود فرا میرسه و استطاعت خریدش رو پیدا میکنی، بری بخریش و بعدش بندازیش دور... گفتم، اگر امروز من به همین آسونی خودم رو از این بحران تونستم نجات بدم صرفاً به خاطر این بود که نمیخواستم تجربه های تلخ دفعۀ پیش دوباره تکراربشن! دفعۀ پیش خیلی ساده بودم و سادگی کردم، هنوز هم ادعا نمیکنم که این بار خیلی زرنگتر هستم ولی در عین حال یک چیزایی یاد گرفتم... دوست خوبی جملاتی بسیار زیبا برام فرستاده که بی ربط در مورد سادگی نیست و این نوشتار رو با اون جملات به پایان میبرم:

ببخش ساده بودنم دلت را زد... مرا ببخش اگر عشق ورزیدنم چشمانت را بست...! 
می روم تا آنان که تواناترند، تو را به پوچ بودنت برسانند....

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

خودنمایی

شبکه های اجتماعی پدیده ای هستن که توی دهۀ اخیر به طور سرسام آوری رشد پیدا کردن. تا اونجایی که دانش محدود من قد میده، ارکوت یکی از بزرگانشون بود و البته قبل از اون هم شبکه های ریزه میزه  وجود داشتن. با اومدن فیسبوک بعد از مدتی ارکوت بازارش کساد شد و با اینکه امروز هنوز هم وجود داره و سعی میکنه تقلیدهایی از فیسبوک بکنه، ولی فکر نمیکنم که دیگه شانس زیادی برای بقاش وجود داشته باشه. در عین حال ناگفته نمونه که گوگل با علم کردن گوگل پلاس سعی بر این داره که شاخ و شونه ای برای فیسبوک بکشه ولی تا امروز که من چیز خاصی درش ندیدم که بتونه با فیسبوک رقابت کنه...
یکی از پدیده هایی که توی فیسبوک وجود داره، که البته همین خاصیت توی اورکوت هم بود، اینه که از طریق کسانی که توی لیست دوستان هستن، خوه نا خواه آدم خبر از کسایی پیدا میکنه که شاید هیچ علاقه ای به شنیدن اخبارشون نداشته باشه. هر چند که توی مدل جدید فیسبوک کلی امکانات فراهم شده که آدم این اطلاعات پوچ و ناچیز رو به میل خودش فیلتر کنه، ولی بالا غیرتاً کی حوصله داره که بشینه و همۀ این اره و اوره ها رو در لیست فیلترهای خودش ثبت کنه... واقعاً حیف از اون وقت و انرژی که آدم بخواد صرف این جور آدما بکنه! در انتها اینها نه فقط در دنیای مجازی نیستن بلکه توی دنیای خارج از اینترنت و رایانه ها هم  وجود دارن...
دیشب یکی از این جونورها برای یکی از دوستانم کامنتی گذاشته بود که از دیدنش واقعاً چنان خنده ام گرفت که ناخودآگاه قهقهه ای سر دادم. اینقدر بلند خندیدم که ترسیدم همسایه ها بیان و در خونه ام رو از پاشنه در بیارن :) سالیان سال بود که خبری از این بابا نداشتم. میگن بیخبری و خوش خبری، دقیقاً فکر کنم منظورشون در همین راستاست. یعنی، شنیدیم که آدما به این سادگی عوض نمیشن، ولی عموناصر ساده لوح هنوز هم گاهی فکر میکنه همۀ آدما میتونن عوض بشن اگر شانسش رو داشته باشن! ای، عموناصر، دست از ساده لوحی برداشتن باید! آدمی که یک عمر تمام زندگیش خودنمایی بوده و همۀ حیاتش فقط در این کلمه خلاصه میشه، خیلی هالویی اگه فکر کنی که ممکنه یک روز آدم بشه، برادر :)... داستان، داستان خر عیسی است و بس! 

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

مرخصی

این روزا سرم سر کار خیلی شلوغه! نه این که فکر کنید خود کار زیاده، نه! بعضی وقتا خودم برای خودم کار درست میکنم. بعدش اینقدر فکرم بهش مشغول میشه که دیگه وقت سر خاروندن هم پیدا نمیکنم. اگه توی کار برنامه نویسی و این داستانها بوده باشید، مطمئنم که میدنونین وقتی سر آدم به این کار گرم بشه حتی توی خواب هم دنبال آلگوریتمها میگرده. مثل همکاری که میگفت نیمه های شب از خواب میپره و راه حلی رو که در خواب بهش الهام شده پیش خودش مرور میکنه، بعدش هم دلش طاقت نمیاره که نکنه روز بعد از یادش بره، میره پای کامپیوتر میشینه و ایده هاش رو ذخیره میکنه :) البته خدا رو شکر من هنوز به اونجاها نرسیدم و امیدوارم هم که هرگز نرسم وگرنه که اوضاعم خیلی قمر در عقربه :)
امسال رو تقریباً میتونم بگم که مرخصی نداشتم. یعنی اگر اون یک هفته رو در اون دوران کذایی ازش چشم پوشی کنیم! به همین خاطر باید قبل از تموم شدن سال جاری یک سری از مرخصی هام رو به اجبار بگیرم. خلاصه که دیگه به این توفیق اجباری چیزی نمونده! نه اینکه حساب روزا رو داشته باشم ها، اصلا و ابدا! ولی فقط یک هفتۀ دیگه به تاریخ موعود باقی مونده :) خدایشش بدن احتیاج داره و اینجایی ها بیخود نیست که اگه سرشون بره باید مرخصی سالیانه شون رو بگیرن. قدیما ماها که از اون دور دورا به اینجا اومده بودیم، پیش خودمون فکر میکردیم که بابا اینا دیگه کین؟ مرخصی چی، کشک چی؟ مرخصی فقط مال موقعی که آدم مجبور بشه است، مثلا کاری پیش بیاد، خدای ناکرده کسی دار فانی رو وداع بگه، یا عروسیی در کار باشه و احتیاج به آماده کردن یک سری چیزا باشه یا حتی مجبور به سفر باشه! ولی حالا که یک مدتی رو با اینها دمخور شدیم دیدیم که این "بندگان خدا" (به قول آشنایی قزوینی) کاملاً بر حق بودن. تازه تحقیقات ثابت کرده که قال قضیه با یک هفته و دو هفته کندنی نیست! میگن باید حداقل چهار هفته فارغ از هر گونه دغدغۀ کاری باشی تا بدن، یعنی مهمتر از همه مغز، فرصت آسایش پیدا کنه! ولی پیش خودمون باشه، ما هنوز از نظر "بلوغ فکری" به اونجاش دیگه نرسیدیم و فعلاً به همون یکی دو هفته بسنده میکنیم :) در هر حال خیلی از این بابت خوشحالم و صادقانه بگم که دارم روزشماری میکنم! میدونید، صرف خود کار نیست، چون من به شخصه کار رو دوست دارم و از بودنم در محیط کار لذت میبرم، ولی صرف هر روز زود بیدار شدن و رفتن سر کاره که بیشتر آدم رو خسته میکنه، به خصوص که کسی هم مثل من باشه که از ژنتیک یکی از دست آوردهایی که نصیبش شده، این باشه که به قول دوست خوبی صبح سپیده دم خروسها رو بیدار کنه و فغان بربیاره که رفقای تاجدار، چه نشستید که شما رو خواب برد و مرغاتون رو خروسهای سحرخیزتر همسایه :)

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

رنگ آسمان

ایمیلهای دسته جمعی مدتهاست که دیگه زیاد برام نمیاد، یعنی به نظر میاد که قبلاً هم از اونایی میومد که دیگه حالا نه مارو با اونا کاری هست و نه اونا رو با ما! ولی هنوز هستند کسایی که تک و توک یه چیزایی ازشون میرسه. معمولاً این اواخر کمتر بازشون میکردم و فقط مستقیم اونا روی توی یک پروندۀ جداگانه بایگانی میکردم که شاید اگر روزی حال و حوصله داشتم باز کنم و شاید هم با خوندنشون لبخندی به روی لبام بشینه. امروز یکی از اونا وسط روز رسید و نمیدونم چرا بازش کردم! اصلاً مثل بقیۀ اون یکیها نبود و نه تنها خنده ای به لبا نمینشوند، بلکه درست برعکس احساساتی عمیق رو در آدم زنده میکرد و میبرد آدم رو به اعماق... نوشتۀ جوونی ناشناسه که میخواد جلای وطن کنه و تمامی احساساتش رو چنان بیرون میریزه که خواننده باید از سنگ باشه اگه تحت تأثیر قرار نگیره! اسم نویسنده رو نمیدونم وگرنه حتماً ازش نام میبردم و ازش یاد میکردم. درد خیلی از جوونا اونور دنیاست. متأسفانه خیلیها فکر میکنن که آسمون این طرفا رنگش خیلی فرق میکنه و با هزار امید و آرزو همه چیز رو پشت سر میذارن و میان اینجا... بعد متوجه میشن که هر جا بری آسمونش یک رنگه. بدون اینکه بخوام مسائل اون طرف رو به اندازۀ سر سوزنی کوچیک کرده باشم، باید بگم که درسته که اینجا یک سری آزادیها هست، یک سری امکانات هست که اون طرف مردم در آرزوش هستند، ولی اینجا هم مسائل دیگه ای هست که تا آدم نیاد و زندگی نکنه از مخیلاتش رد نمیشه که ممکنه وجود خارجی داشته باشه... ای کاش تمامی این کرۀ خاکی کشوری یک پارچه بود و مردمش میتونستن همگی در صلح و صفا زندگی کنن! به قول جان لنون فقید:
تصور کن که کشوری وجود نداشت
انجامش سخت نیست
هیچ چیز برای مردن یا کشتن (وجود نداشت)
و نیز هیچ مذهبی
تصور کن تمامی مردم را
که در صلح زیست می کردند

نوشتۀ این جوون رو بدون دخل و تصرف عیناً در اینجا میارم تا شاید شما هم مثل من، چند لحظه ای رو مشغول به هر کار که هستین، توقفی کنین و شاید هم تأملی...

خسته از تمام روزمرگی ها نشسته ام و فیس بوکم را به صحبت میگیرم
عکس دوستانی را میبینم آنور ِ مرز های ممنوعه 
که به کنسرت داریوش میروند و شوق چشمشان 
شبیه مشروب دستشان لبریز است 
...خوشحالشان میشوم 
آزادی را در چشم هایشان خیره میشوم و لبخند میزنم / تلخ لبخند میزنم 
دلم برایشان تنگ شده و چه خوب که دلشان با چیز هایی سرگرم است که 
در خانه ی پدری ، جایی برای اکران نداشت
...به خودم می اندیشم که درگیر ِ رفتنم
شبیه سربازی که آنقدر از شکست مطمئن است
که فرار را به قراری که با تمام مرز های کشورش بسته ترجیح میدهد
می دانم روزی دلم برای تمام آنچه ایران است تنگ می شود 
دلم برای میدان انقلابش و آن همه چشم خسته که از سر کار می آیند 
...و چه دوست داشتنی تو را آدم حساب نمیکنند
برای کافه نادری ... که جای قهوه بوی شعر از حوالیش می آمد 
برای تمام قهوه فرانسه های دست چندمی که 
در گودو ، تمدن ، هنر ، سپیدگاه ... خوردم و 
دلم را به چشم های گارسونش خوش میکردم که همیشه شکر را جا میگذاشت 
برای تمام راننده تاکسی هایی که از فشار تنهایی ، مرا به حرف میگرفتند 
و چه شیرین بود وقتی یک راننده تاکسی با تو از نیچه حرف میزند
یا وقتی پینک فلوید میگذارد و شروع میکند به ترجمه کردنش 
...دلم برای تمام چارشنبه سوری هایش
که دختر همسایه ، غریبیگی هایش را برای یک شب کنار میگذاشت 
و دور آتش سرخپوستی میرقصیدیم 
دلم برای دلهره ی مشروب خریدنش تنگ میشود... که به هزار نفر رو میزدی 
آخرش چیپس و ماست و صدای هایده تو را از دیسکو های وگاس هم فرا تر میبرد 
برای تمام نان هایی که در کودکی میخریدیم
زنبیل به دست به خیابان میزدیم و با دوچرخه هایمان 
به تمام الگانس ها پز میدادیم 
برای جاده کندوان و تمام جیغ هایی که میکشیدیم و دعا میکردیم 
تمام تونل ها برای یک روز هم که شده قد بکشند

هرچه با خودم تقلا میکنم میبینم هنوز هم ترجیح می دهم آلبوم ابی را 
با بدختی بگیرم تا اینکه مشروب به دست فریاد بزنم : خلـــــــــیج رو بخون ، خلیج 
،هنوز ترجیح می دهم روی میز های کافه نادری
،درگیر پیدا کردن ِ جای فروغ باشم تا اینکه در شانزالیزه
قهوه ام را با لهجه ی فرانسوی بخورم 
هنوز دلم میخواهد راننده تاکسی برایم از نیچه بگوید و من ذوق کنم 

هنـــــــــــوز دلم میخواهد سیگارم را یواشکی از پدر بکشم 
:تا شب هایی که اعصابش /سیگار میخواست ، با خجالت از من بپرسد
" از جعبه سیگار ِ پسر به پدر ارث میرسه یا نه ؟ " 
...هنوز دلم میخواهد پارک پرواز بلند ترین جای دنیا باشد
هنوز دلم میخواهد تمام پارتی ها ، به پتو های چسبیده به پنجره مجهز شود 
میدانی ؟ فقر ، یک صمیمیت احمقانه می آورد ، که هیچ فلسفه ای از پس تعبیر 
لذتش بر نیامده 

...باید رفتنم را به عقب بیندازم
 من دلم هنوز گیر ِ اسم کوچه هاییست که جبهه نرفته شهید شدند
هنوز دلم پیش تخفیفیست که مادر / چانه اش را میزد 
هنوز دلم تنگ تمام اتفاق هاییست که در مرز های ایران میفتد 
هنـــــــــــــــوز دلم گیر ِ تمام میدان های شهر است که از هر فاصله ای 
داد میزنند : آزادی ...یک نفر ... آزادی ؟

این فرودگاه هر چقدر مجهز باشد ، دلبستگی های مرا بلند نمی کند 
آقای راننده ... حمیرا بگذار ... دربست ... تمام تهران را بگردیم 
...دلم نرفته ... تنگ شده برای ماندنم

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

غزل خداحافظی

فکر کنم شوخی شوخی نوشته های گاه و بیگاه من در اینجا داره تبدیل به نوشته های هر روزه میشه! شاید بعد از چند وقت بهتره عنوان اینجا رو به روزنوشتهای عموناصر تغییر بدم. راستش قریب به هفت سال پیش وقتی برای اولین بار این خونۀ مجازی رو افتتاحش کردم، هرگز فکر نمیکردم که یک روزی به اینی که امروز هست تبدیل خواهد شد. الان رفتم و اولین سطوری رو که نوشته بودم نگاه کردم: "به یادم نیست که آخرین بار کی از خاطراتم نوشته ام هم اکنون نیز شاید از در تنهایی باشد که در وجودم حس میکنم زندگی برای کیست و برای چیست؟"...
چقدر زود گذشت! اصلاً باورم نمیشه! اینقدر اتفاقات در عرض این مدت توی زندگیم افتاد که وقتی برمیگردم و به عقب نگاه میکنم به نظر میاد که یک عمر گذشته باشه، ولی در عین حال بازم احساسم اینه که زود گذشت. به قول دوستی که همیشه تکیه کلامش بود: ما چی فکر میکردیم و چی شد... میگن سختیش صد سال اوله! ولی اینو شاید اونایی میگفتن که فکر میکردن صد سال عمر کردن توی این دنیا مثل آب خوردن میمونه و صحبت از صد و بیست و بیشترش میکردن. بنده های خدا خبر نداشتن که دنیا به چه روزی در میاد و مردم اون دیار به ویژه، اگه شانس بیارن و به سن بازنشستگی برسن کلاهشون رو میندازن هوا... من شخصاً معتقدم که آدم باید اینقدر عمر کنه که خودش از پس خودش بربیاد و محتاج هیچکس دیگه نباشه! و تأکید بر روی کلمۀ "هیچکس" میکنم، نه فرزند نه همسر نه دوست و نه جامعه! ولی خوب میگن به حرف گربه سیاه که بارون نمیاد! من کی هستم که بخوام برای طبیعت، سرنوشت، مشیت الهی یا هر چیز دیگه ای که دوست دارین اسمش رو بذارین تعیین تکلیف کنم؟! خوشبختانه یا بدبختانه هیچکس اون روزی که چشماش رو توی این دنیا باز میکنه خبر از اتفاقاتی که توی زندگی قراره براش بیفته نداره! حتی از چند ثانیۀ بعدش... به یه اصل توی زندگی رسیدم و اون این که همه چیز توی این دنیا نسبیه الا یه چیز اون هم غزل خداحافظیه، یعنی با دانشی که بشر امروزه داره! که میدونه که در آینده بشر به کجاها خواهد رسید! شاید هم یه روزی بیاد که حتی مرگ هم دیگه مطلق نباشه و برای اون هم این جانور خطرناک دوپا چاره ای اندیشیده باشه... خدای را هزاران مرتبه شکر بادا که عموناصر اون روز رو نخواهد دید... زندگی و زیستن بسیار شیرینه ولی باریست بس سنگین که دلم نمیخواد تا ابدالدهر اون رو به دوش بکشم... تا اون روز، سخنان خیام نازنین رو دریابید:

ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
بي باده ارغوان نمي بايد زيست 
اين سبزه كه امروز تماشا گه ماست 
تا سبزه خاك ما تماشا گه كيست
خیام

پادشاه فصلها، پاییز

پاییزه و واقعاً پاییزه! داشتم برمیگشتم خونه کف خیابونها پر از برگهای درختا بودن. هوا هم که دیگه حسابی سرد شده و دیگه نفسگیری احساس اعمال شاقه رو به آدم میده...
امروز رو همه اش با دوستان گذروندم. صبح یکیشون زنگ زد و رفتیم توی کافۀ میعادگاه همیشگیمون چای و قهوه ای با هم خوردیم. عصر رو هم که در خدمت یکی دیگه از دوستای قدیمی بودم. نمیتونم احساسم رو وصف کنم که چقدر خوشحالم که با بیرون رفتن این پلیدان از زندگیم، میتونم دوباره با دوستای قدیمی رفت و آمد کنم. ساعتها نشستیم و از هر دری گپ زدیم. اینقدر بهم خوش گذشت که اصلاٌ گذر زمان رو حس نکردم. یکهو به ساعت نگاه کردم و دیدم که ای بابا از سر شب لاتها هم گذشته :)
اومدم و فیسبوک رو که باز کردم دیدم استاد کاری بسیار زیبا رو در اونجا به اشتراک گذاشته. و چه با مناسبت بود با این فصل. فصلی که من شاید قدیما زیاد میونۀ خوبی باهاش نداشتم، ولی الان احساس میکنم که زیباییهای خودش رو داره. با اجازۀ استاد عزیز این کار رو در اینجا به اشتراک میذارم، شاید که دوستان هم به اندازۀ من از شعر و اجرای زیباش لذت ببرن... نباید فراموش کرد که هر چه که به خونۀ عموناصر راه پیدا کرد برای همیشه جاوادانه خواهد شد :)


بهرام باجلان - باغ بي برگي

 آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي 
روز و شب تنهاست 
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد 
جامه اش شولاي عرياني ست 
ور جز اينش جامه اي بايد 
بافته بس شعلۀ زر تار پودش باد 
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا كه خواهد 
يا نمي خواهد 
باغبان و رهگذاري نيست 
باغ نوميدان 
چشم در راه بهاري نيست 
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد 
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد 
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت 
پست خاك مي گويد 
باغ بي برگي 
خنده اش خوني ست اشك آميز 
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن 
پادشاه فصلها ، پاييز

اخوان ثالث

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

شتر سواری

آرزو به دل موندم که روزهای تعطیل رو چند ساعتی بیشتر بخوابم. شب رو تا اونجاییکه که جا داشت تا پاسی از نیمه شب بیدار موندم، گفتم اینطوری شاید دیرتر از خواب بیدار شم، ولی خیالات خام در سر میپروروندم :) اول صبح صدای کامیونی که توی محوطه دنده عقب میرفت و صدای بوق مخصوصش سکوت سحر رو میشکست با همنوایی تلفن همسایه، خواب رو به چشمام حروم کرد... اصلاً انگار این خواب صبحگاهی به ما نیومدده... جعبۀ جادوم رو روشن کردم و تو جام یه مدتی به تصویرش با چشمای خواب آلود نگاه کردم. به عادت همیشگی صداش رو تا اونجایی که میشد کم کردم که "ملت" بیدار نشن :) کدوم ملت؟! ملتی در کار نیست که عموناصر! چه میشه کرد دیگه؟ وقتی آدم یه عمر یاد گرفته باشه که همش ملاحظه کنه، دیگه میره توی خون آدم... اون وقت همیشه نیازهای دیگران توی لیست بالاتر از نیازهای خودت قرار میگیره! دائم به این فکر میکنی که کسی رو نرنجوری، به کسی نازک تر از گل نگی، مزاحمت ایجاد نکنی، مخل آسایش کسی نشی و و و... آخرش هم میدونین چطور میشه؟ یک روز که به این فکر کنی که پس من چی؟ مگه من آدم نیستم؟! مگه من توی این دنیا حق و حقوق ندارم؟ مگه من احساسات ندارم؟ اونوقت اگه یک صدم اونی که بودی رو تغییر بدی، میشی دشمن شماره یک! میگن از قدیم که شتر سواری دلا دلا نمیشه، ولی عموناصر، یادت نره که تا دلا نشی هم سوارت نمیشن!

با چشم ها

جمعه شبه و به نیمه های شب ساعتی بیش باقی نمونده. سکوت حکمفرماست. سکوت محض نیست و آمیخته با صدای فش و فش پنکۀ کوچک کامپیوتره. و این سکوت همراه با آرامشیه که در این لحظه با هیچ چیز دیگه ای حاضر نیستم عوضش کنم ، سکوتی که نغمۀ آزادی رو زیر گوشم زمزمه میکنه...
پیش دوست خوبم و یاور این دورانم بودم امروز. جاتون خالی با هم رفتیم و یک رستوران جدیدالتأسیس رو امتحان کردیم، بعدش هم برگشتیم به خونه و ساعتها گپ زدیم و گل گفتیم و گل شنیدیم :) گاهی اوقات وقتی اونجا میرم، خودم هم باورم نمیشه که تا چند مدت قبل تحت چه شرایط روحیی اونجا زندگی میکردم! به خودم میگم، یعنی واقعاً این خودت بودی؟! و بعد یاد حرف دوستای خیلی قدیم میافتم: "سرت رو بالا بگیر..."، روزای خوب در پیشه..."، "هر پایانی یک شروعه..."! چقدر خردمندانه گفتند این دوستان و چه برحق بودند! و چه ساده لوح و کوردل بودند دشمنان که میگفتن: "عموناصر، تو از تنهایی هراس داری!" ای کاش در این لحظه میتونستن با چشم کوردلیشون ببینن که تنهایی بهترین اتفاق زندگی من بوده... تنها بودن به از زیستن با کوردلان! و شاملو چه زیبا توصیف میکنه این ابلهان کور دل رو:




با چشم‌ها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌ زای،

دستانِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
 تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،
تا از کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را!
با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طُرفه بشنوید:
در نیم‌پرده‌ی شب
آوازِ آفتاب را!»

«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»

باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور طائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»

هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل می‌طلبد.»

توفانِ خنده‌ها...

«ــ خورشید را گذاشته،
می‌خواهد
با اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

توفانِ خنده‌ها...

من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.

سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.

(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

افسوس!
آفتاب
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب‌گونه‌یی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!

ای کاش می‌توانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم
ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلقِ بی‌شمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می‌توانستم!

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

آتش بدون دود

یادمه اون قدیما که ما هنوز کوچیک بودیم و هنوز خبر از اون نداشتیم که قراره یه روزی جلای وطن کنیم، شاد و خوش و خندون مثل آقا فیله توی شهر قصۀ خودمون ساکن بودیم، همه جوره برنامه های تلویزیون اون زمون رو تماشا میکردیم. اونایی که همسن و سالای من و یا به بالا هستن، شاید یادشون بیاد سریال آتش بدون دود رو :) خدا رحمت کنه فیلمسازش نادر ابراهیمی رو! این فیلم چه سر و صدایی کرد اون موقعها و الحق که زیبا ساخته بودش. آدم بسیار فرهیخته ای بود علی الخصوص در زمینۀ ادبیات. کاملاً توی ذهنمه صحبتهاش  توی یکی از برنامه های تلویزیونی. ازش راجع به درس و مدرسه پرسیدن، گفت: توی بیشتر درسها زیاد شاگرد زرنگی نبودم الا فارسی و ادبیات. از خاطرات مدرسه اش میگفت که یک روز سر درس شیمی معلم پای تخته میبردش و ازش میخواد که در مورد "باز" صحبت کنه. اون هم که هیچ اطلاعی از باز و اسید و این داستانا نداشته شروع میکنه به توضیح دادن معنای این کلمه، اینکه چندین معنی داره و تک تک معنی ها رو تشریح میکنه! معلم میگه: بسیار عالی! همۀ معانی رو گفتی به جز اونکه باید میگفتی...:)
چرا یاد این داستان افتادم؟ راستش کلمه ای از صبح توی افکارم گشت و گذار میکنه که شاید شبیه کلمۀ بالا باشه! از دو حرف هم بیشتر ساخته نشده: رو! رو هم به معنی صورت و چهره است، هم به معنی قسمت فوقانیه! ولی یک معنی دیگه هم داره که آدم رو چنان به حیرت میندازه که نگو و نپرس! اگه گفتین چیه؟ صادقانه بگم من هم مترادفی براش پیدا نمیکنم! فقط میدونم که بعضی آدما اینقدر دارن که سنگ پای قزوین که شهرت به سزایی در این زمینه داره در پیششون خجل و سرافکنده میشه! آخه بابا، چقدر آدم باید پیشکسوت این واژه باشه، که ببخشید، هر کاری دلش خواسته کرده، هر چی انگ و تهمت خودش و ایل و طایفه اش نثار خلق کردن، باز هم بخواد تماس بگیره! به قول جوونمردای قدیم: بابا، دست مریزاد!

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

"زندگی ات را بنویس!"

دنیای پژوهش و تحقیقات اینقدر وسیع و پیچیده شده که سر در آوردن ازش کار حضرت فیله! پژوهشگری رو میبینی که تمام عمرش رو صرف موضوعی میکنه که حتی در حوضۀ علمی خودش مثل قطره ای در اقیانوسه. چند روز پیش مصاحبه ای رو با یکی از این محققها میخوندم که در مورد "اشکال تصادفی" از نظر ریاضی تحقیق میکنه! همونجور که برای شما ممکنه این موضوع کاملاً گنگ و مبهم باشه، برای میلیاردها انسان دیگه هم به یقین همینطوره، ولی بذارین یک توضیح کوچیک بدم. کار این پژوهشگر گرامی اینه که میشینه توی دفترش، و یک تعدادی کیکهای متنوع رو پرت میکنه به طرف میزی، تخته ای و یا هر چیز دیگه ای، بعد باید بشینه و اشکال مختلف رو از نظر ریاضی مدلسازی کنه...:)
از پرتاب کیک که بگذریم، قسمت اعظم نتیجۀ تحقیقات محققین توی دنیا به گوش عموم مردم نمیرسه، چون نه کسی سر در میاره و نه اصولاً برای کسی جالبه! ولی یک بخش خیلی کوچیکش از طریق رسانه های عمومی در اختیار مردم قرار میگیره. جاهای دیگۀ دنیا رو نمیدونم ولی اینجا مرسومه که دانشگاهها سالانه سمینارهایی برگزار میکنن و در اونها این موضوعات جالب رو با عموم تقسیم میکنن. معمولاً من کمتر خبر از این جریانات پیدا میکردم تا چند روز پیش که آگهی بزرگی از دانشگاه این شهر رو در مورد یک سری از این سمینارها دیدم. با بی میلی تیترهاشون رو داشتم نگاه میکردم که چشمم به عنوانی خورد که توجهم رو جلب کرد: "زندگی ات را بنویس!".  از سه نویسنده دعوت شده بود که بیان و در مورد کتابهای اخیرشون که  بیوگرافی در مورد خودشون هست، صحبت کنن... روز و ساعت و مکان رو توی تقویمم یادداشت کردم...
دودل بودم که برم یا نرم، به خصوص که هوا هم باد و بارون بود، ولی سرانجام با خودم گفتم که عیبی نداره، شاید ارزشش رو داشته باشه! نسبتاً زود رسیدم و قرار بود که این سمینار توی "سالن کوچک" برگزار بشه. این سالن درست در کنار "سالن بزرگ" بود. دیدم جلوی سالن بزرگ کلی جمعیت صف کشیدن و منتطرن که برن تو. بی تفاوت از کنارشون گذشتم و وارد سالن کوچیک شدم، دیدم خالی خالیه. پیش خودم فکر کردم که حتماً موضوع خیلی جالب نیست و به همین دلیل هنوز کسی نیومده! در همین افکار بودم که در باز شد و خانمی اومد تو. گفتم بهتره بپرسم شاید اشتباه اومده باشم! که خانمه گفت: به دلیل استقبال زیاد، سخنرانی به سالن بزرگ منتقل شده :)
بالاخره بعد از کلی توی صف ایستادن وارد سالن شدیم. شانس داشتم که جای نشستن پیدا کردم، ولی ردیفهای آخر! صحبت از نوشتن و به ویژه از خود نوشتن و انتشار کتاب زیاد شد. هر سه نویسنده نظرات و تجربیات بسیار جالبی داشتن، ولی چند تا نکته رو تقریباً همه اشون بهش اشاره کردن که توی ذهن من باقی موند. وقتی از خودت مینویسی چاره ای جز این نیست که آدمای اطرافت رو هم دخیل نوشته هات کنی و اینکه این چه تأثیری روی اونا میذاره رو نباید نادیده گرفت. حقیقتی رو که تو مطرح میکنی حقیقت توست و نه مال کس دیگه ای. تو همه چیز رو از نگاه خودت مینویسی و به یقین اونها حقیقت زندگی تو هستند، ولی الزاماً دیدگاه آدمای دیگه به اون حقیقت نباید با مال تو یکی باشه! وقتی از خودت مینویسی، خودت رو در برابر دنیا لخت و عریان میکنی و امیدت اینه که با این کارت تو رو بهتر بشناسن. و خیلیها با خوندن نوشته هات فکر میکنن که تو رو میشناسن، در حالیکه در عمل شاید اینطور نباشه...
در انتها وقتی صحبتهای نویسنده ها تموم شد، نوبت سؤالهای حضار رسید. از همه جالبتر سؤال یکی از حاضرین بود که میگفت مدتهاست که بر این شده خاطراتش رو بنویسه و حتی از نوه اش برای نوشتن کمک گرفته، ولی به طریقی این مهم پیش نمیره... و یکی از نویسنده ها جوابی داد که شاید هرگز فراموش نکنم! گفت: دوست من، بنویس، چون اگه ننویسی یه روزی نوه هات نخواهند فهمید که پدربزرگشون کی بوده!

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

مادر

یکی از سنتهایی که توی این مملکت وجود داره و به هیچ عنوان اینها حاضر نیستن بشکننش، تنفس وسط کاره. همونجور که توی فرهنگ ما خوردن چای خبلی رایجه، اینجایی ها هم شدیداً به نوشیدن چند فنجون قهوه در طی روز معتادن، یعنی اگه سرشون بره باید حتماً یکبار بین صبحانه و ناهار و یکبار دیگه بین ناهار و شام دست از کار بکشن و قهوه ای نوش جان کنن. هرچند که هدف خوردن قهوه است ولی به مرور زمان تبدیل به یک عادت فرهنگی شده. وقتی آدم مدتهای زیادی اینجا زندگی کرده باشه، به خودی خود خودش هم شامل این سیستم میشه و سر ساعت ناخودآگاه مثل خوابگردها فنجون به دست به طرف دستگاه قهوه و نوشابه های گرم متعدد دیگه ای که در اخیتاره، میره :) البته ماها به عادت قدیمی خودمون هنوز سنگر چای خودمون رو ترک نکردیم و کماکان چای واره ای میخوریم، چون چای چای که نیست، چند لحظه ای تیبگ رو فقط نشون آب جوش میدیم و به خیال خودمون چای میخوریم :)
در هر حال، توی این تنفسها بهترین فرصت برای همکارهاست که با هم گپی بزنن و شاید هم درد و دلهای همدیگر رو به گوش هم برسونن. امروز همکارم داشت راجع به دختر کوچولوش صحبت میکرد و شدیداً از بدخلقی هاش گله مند بود! میگفت که فقط توی خونه اینجوریه و توی مدرسه اصلاً باورشون نمیشه، چون اونجا کاملاً آرومه. انگار یک بار این مسئله رو با معلماش مطرح کرده و  اونا از تعجب داشتن شاخ درمیاوردن!
وقتی این جریان رو شنیدم انگار که در عرض چند ثانیه زمان به عقب برگشته باشه رفتم به زمانهای دور، اون موقعها که خودم بچه بودم و دبستان میرفتم. صحنه ها دوباره برام زنده شدن... توی مدرسه همیشه بچۀ آرومی بودم و از نظر معلمها، ناظم و مدیر سرمشقی برای بچه های دیگه :) ولی توی خونه روزی نبود که با بردار کوچیکم دعوا نکنیم! گاهی اوقات چنان خدمت همدیگه میرسیدیم که انگار نه انگار برادریم و همخون! مادر طفلک یه روزی دیگه عاصی میشه، دیگه طاقتش طاق میشه و وسط روز بعد مستقیم میاد مدرسه! ای داد بر من! وسط زنگ تفریح بود و ما داشتیم توی حیاط مدرسه برای خودمون جولون میدادیم که چشمم به جمال والدۀ عزیز منور شد. فوری فهمیدم که این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست! ناظم ما که خدا حفظش کنه گاهی اوقات مثل شمر ابن ذوالجوشن میشد و مزۀ ترکه هایی رو که هر روز توی باغ کناری مدرسه مخصوص ایشون توی حوضچۀ پر از آب میخوابوندن، کسی نبود که نچشیده باشه، درست وسط حیاط ایستاده بود. مادر بدون درنگ و کاملاً بی تفاوت به نگاههای التماس آمیز من، که رحم کن و اینبار بگذر، یکراست رفت سراغش. بعد از چند لحظه ای صحبت فقط نگاه ناظم رو با حرکت انگشت نشانه اش به سمت خودم دیدم که میگفت بیا اینجا... پیش خودم گفتم دیگه تمومه، ترکه ها رو نوش جون کردم:)... ناظم گفت: من اصلاً باورم نمیشه این چیزهایی که مادرت میگه! چون خیلی برات احترام قائلم فقط میگم همینجا دست مادرت رو میبوسی و قول میدی که دیگه توی خونه اذیت نکنی! ای داد بیداد، این که از ترکه ها هم بدتر بود! وسط حیاط مدرسه، جلوی این همه همکلاسی و هم مدرسه ای! ولی چاره ای نبود، نه راه پس بود و نه راه پیش... و دست مادر رو بوسیدم. با غرور بچگانه ای که داشتم، یادمه وقتی عصر به خونه رفتم تا چند ساعتی باهاش قهر بودم... و امروز بعد از گذشت بیش از چهار دهه از اون ماجرا فقط احساس غرور میکنم که این افتخار نصیبم شد که بوسه به دستان مادر بزنم، مادری که بهم زندگی بخشید... و تا عمر دارم همیشه در قلبم هست و خواهد بود.

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

بازگشت "دوست"

مدتها بود که این رفیق چند ساله ام سراغم نیومده بود! از شما چه پنهون توی این چند ماه اخیر همه اش منتظر بودم که سرزده از راه برسه و بخواد حال دوست قدیمیش رو بپرسه. میدونید، آدم وقتی رفقا بهش سر میزنن، همیشه خوشحال میشه، ولی راستش رو بخواید هر وقت که این دوست سر و کله اش پیدا میشه، به جز دردسر چیزی برای من نداره! ولی چه کنم که توی فرهنگی بزرگ شدم که میگه مهمون حبیب خداست...
خلاصه که چند روزی هست که پیغام و پسغوم فرستاده که دارم میام، ولی من پیغاماش رو جدی نگرفتم و فکر میکردم که این هم مثل دفعه های قبلشه که میخواد منو سر کار بذاره! ولی نه انگار این دفعه جدی جدی در خونۀ من سبز شد... عیب نداره! مثل همیشه بهش میگم، رفیق، خوش اومدی، صفا آوردی! میدونم که به جز درد چیزی برام به ارمغان نیاوردی، ولی با دردات دیگه آشنام، دردات فقط بهم احساس زنده بودن میده، چون در نهایت فقط نشونۀ درست کار کردن سیستم عصبیه! یادت میاد؟ همون که وقتی باهام آشنا شدی کمر به قتلش بستی؟ همونی که وقتی دیدی حریفش نمیشی، اونو بر علیه خودم شوروندیش؟ ولی دیگه خودت هم خوب میدونی که حنات دیگه رنگی نداره! فقط میای که بگی هنوز هستم، میای که بگی، عموناصر، هرگز فراموش نکن که زندگی کوتاه تر از اونیه که تو فکر کرده بودی! هرگز و هرگز چیزایی رو که توی زندگی داری و بهشون اصلاً فکر نمیکنی، از یادت نره، چون در یک چشم بهم زدن ممکنه از دستشون بدی... و من درد در استخوانم میپیچه... بتازون، رفیق که خوب میتازونی، چون فردا من رو به حال خودم خواهی گذاشت، تنها ولی آزاد و فارغ از تازیانه های مهرآمیزت... فردا امید به همراه خواهد داشت.

از جمله رفتگان اين راه دراز

راجع به زندگی زیاد اینجا مینویسم. شاید هم خیلی عجیب نباشه اگر به عنوان این بلاگ نگاه کنیم. در انتها همۀ ما آدما به شکلی درگیر زندگی هستیم. هیچ فرقی نمیکنه که کی باشیم، از کجا اومده باشیم، چه رنگی داشته باشیم و به چه زبونی صحبت بکنیم، همه امون از گوشت و پوست و استخون ساخته شدیم. همه امون یک موقعی بچه بودیم یا هنوز هستیم و چه بخوایم چه نخوایم بزرگ میشیم، پیر میشیم و آخرش هم یه روزی باید غزل خداحافظی رو بخونیم... و وقتی رفتیم دیگه رفتیم! به قول خیام نیشابوری
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گويد راز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
خیلیها اعتقاد مسلم به اون دنیا و آخرت دارن. اعتقاد داشتن اصلاً به خودی خود چیز بدی نیست و به آدما کمک میکنه توی زندگی خوب باشن و خوبی کنن. خیلیهاشون هم شاید به خاطر ترس از مجازاتهایی که توی اون دنیا در انتظارشونه شاید دست به خیلی از کارهای پلید نزنن. این هم باز به نظر من چیز بدی نیست، در عمل باعث میشه که دنیا بهتر بشه و آدما به سمت نیکیها سوق پیدا کنن تا زشتیها! ولی پرسش اساسی اونجاست که اونایی که فقط به بودن توی همین دنیا و داشتن فقط یک شانس معتقدن چه کار باید بکنن؟ آیا باید به نصیحتهای خیامها گوش کرد و صرفاً در لحظه ها زندگی کرد؟ آیا باید پذیرفت که لحظه های رفته دیگه برنمیگردن؟ و آیا باید قبول کرد که بعضی از اشتباهات دیگه قابل جبران نیستن؟
اینجور که به نظر میاد آدم وقتی فرصت فکر کردن زیاد داره، به مسائلی فکر میکنه که قبلش وقتش رو نداشته :) شاید هم نباید زیاد فکر کرد چون در عمل کار به جایی نخواهد برد! یاد فیلم زوربای یونانی افتادم که کلی از جملاتش مثل نقشی توی ذهنم حک شده! زوربا نمونۀ بارز آدمی بود که در حال زندگی میکرد و از تک تک ثانیه هاش لذت میبرد. در مقابلش جوونی قرار میگیره که درست نقطۀ مقابلشه، کسی که همش در حال تفکره، در حال تعمقه... و در جایی توی فیلم زوربا بهش میگه: تو زیادی فکر میکنی، این مشکل توست!

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

قلب زنده

زود رسیدم. با اینکه بلیط رو از قبل خریده بودم و میتونستم حتی چند دقیقه قبل از شروع فیلم هم برم، ولی عادته دیگه، ترک عادت سخته... رفتم و سر جام نشستم. جای زیاد خوبی نبود، گوشۀ سینما بود، ولی در عین حال اونقدرها هم بد نبود، یه ردیف مونده به آخر. چند نفری قبل از من اومده بودن و سر جاهاشون مستقر شده بودن. پشت سرم دو تا خانم نسبتاً مسن بودن. مسن بودنشون رو از حرفهاشون متوجه شدم چون فقط راجع به بازنشستگی و کمک هزینۀ مسکن و این داستانا داشتن حرف میزدن. برگشتم یک نیم نگاهی بهشون انداختم، حدسم کاملاً درست بود. هنوز آگهی های تجارتی رو هم حتی شروع نکرده بودن و سالن با تابوندن نورافکنها روی سر ما مثل روشنایی دم غروب روشن بود. خیلی گرمم شده بود و دیدم اگه بخوام کتم رو در نیارم از گرما خفه میشم...
نیم نگاهی به تلفن همراهم انداختم و دیدم هنوز ده دقیقه ای به ساعت اعلام شده برای فیلم مونده. دیگه مردم دسته دسته داشتن وارد میشدن. از جایی که نشسته بودم در ورودی رو به خوبی میدیدم. گروه گروه دختر و زن بود که میومد... یک دفعه به خودم اومدم! صبر کن ببینم! دختر و زن؟! پس مردا کجان؟! یه نگاهی از ردیف اول تا به ردیف آخر انداختم: همۀ اونایی که تا به حال به سالن سینما دخول کرده بودن مؤنث بودن، توی رده های سنی مختلف، از دخترای جوون بگیر تا خانمهای بازنشسته! دیگه هوش و حواسم همه اش به درب ورودی بود. ای بابا، پس کجایید، آقایون؟! خانما کماکان میومدن و سر جاهای خودشون مینشستن. حالا دیگه سینما تقریباً پر شده بود، شاید چند تایی جای خالی باقی مونده بود...
نه هنوز امیدی باقی بود! شاید همون چند تا جای خالی مال چند نفر از جنس مذکره که طبق معمول گذاشتن که همۀ کارها رو در دقیقۀ نود انجام بدن! آگهیها و پیش پردۀ فیلمهای آینده هم تموم شد. به سنت اخیر این سینما، پسر جوونی اومد و فیلم رو معرفی کرد و توصیه های متعدد اعم از اینکه دستشوییها کجا هستن، تلفنهات رو ببندید و آشغال نریزید... و چراغها خاموش شدن و فیلم آغاز شد... و من برای اولین بار در تاریخ عمرم به عنوان تنها مرد با بیش از صد خانم دیگه محو تماشای فیلم شدیم! دیگه امیدی به اومدن همجنسان دیگۀ من نبود... با خودم اندیشیدم، اگر یک روز یکشنبه بعدازظهر فیلمی رو انتخاب کردی که پر از احساس بود، پر از عشق و عاطفه بود و در میون اون همه جنس مخالف، در اقلیت مطلق بودی، هنوز بهت امیدی هست و خوشحال باش که قلبت هنوز نمرده!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

چند نکته

روز یکشنبۀ خیلی طولانیی بود. با اینکه کلی کار انجام دادم ولی انگار از اون روزایی بود که نمیخواست تموم بشه! الان هم اومدم خونه و دیدم که یک خورده وقت دارم تا دوباره بزنم بیرون و وقت رو غنیمت شمردم و گفتم با دوست قدیمی خودم یک گپ کوتاهی هم که شده باید بزنم.
یک نکتۀ جالبی رو که متوجهش شدم این بود که دوستای قدیمی که توی فیسبوک معمولاً هیچ خبری ازشون نیست و آدم نمیدونه که اصلاً میان اونجا و سری میزنن یا نه، به محض اینکه عکسی چیزی از خودت میذاری یکهو میبینی همشون میان و تو رو مورد لطف خودشون قرار میدن. من معمولاً عادت ندارم عکسی اونجا بذارم، یعنی فکر میکنم که اگه عکس اونجا گذاشتی دیگه امکان برداشتنش خیلی سخته. این چند وقته به واسطۀ اتفاقاتی که توی زندگیم افتاد، به ناچار عکسم رو یکی دوبار عوض کردم و خلاصه انگار همین عکسها تعجب خیلی ها رو برانگیخته بود... در هر حال پدیدۀ جالبیه و اصلاً بهش فکر نکرده بودم :)
یک چیز دیگه ای رو که میخواستم اینجا بهش اشاره ای کردم باشم، نوشته های من در اینجاست. درسته که زندگی من درست مثل کتاب بازی میمونه که گاهگداری بعضی از صفحات یا حتی جملاتش رو اینجا مرقوم میکنم و درسته که بیشتر وقتا نوشته هام بر اساس تجربیات شخصی منه، ولی در بیشتر موارد مسائلی رو که مطرح میکنم جنبۀ عمومی دارن. یادم میاد یکی یه موقعی در مورد نوشتن خاطرات به این شکلش میگفت که آدمایی که اینجا مینویسن صرفاً برای جلب توجهه که این کار رو میکنن! و جوابی که من دادم این بود که اگه آدم بخواد به دنبال جلب توجه باشه، مطمئناً راههای خیلی بهتر و آسونتری برای اینکار وجود داره. مهمترین خط مشیی رو که من توی این سالها که اینجا قلم زدم، این بوده که نه اسم ببرم و نه به کسی توهین بکنم. مینویسم چون نوشتن رو دوست دارم. در این خونه هم به روی همه بازه. طاقت شنیدن نظرات و انتقادات همه رو هم دارم. نظرات مطرح شده کاملاً بازتاب افکار شخصی خود من هستن و اگر غیر از این باشه حتماً مأخذ رو ذکر میکنم... انگار دیگه یواش یواش شبیه اتمام حجت شد و غرضم از باز کردن این جریان به هیچ وجه این نبود. سالیان سال پیش یادم هست که چیزایی شبیه به این نوشته بودم، ولی انگار هر از گاهی بد نیست بعضی از مسائل برای خود آدم یادآوری بشن!

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

باران عشق

سرانجام مه دست از سر ما برداشت و هوایی بسیار گرم و دل انگیز به سراغ شهر ما اومد. دودل بودم که این سفر کوتاه رو انجام بدم یا نه! ولی دست آخر تصمیم خودم رو گرفتم و تا اومدم به خودم بجنبم دیدم پشت فرمون نشستم و دارم به نغمه های جان نواز باران عشق ناصر چشم آذر گوش میکنم!
 چقدر گوش دادن به این موزیک احساس خوبی بهم میده، آرامشی که من رو به دورانی میبره که مسئول فنی رادیو بودم. و چقدر شعرها رو با نغمه های زیبای این آلبوم تلفیق کردیم. و همکارمون که با صدای جادویی خودش اشعار رو دکلمه میکرد و من در اتاق فرمان گاهی چنان مسخ میشدم که یادم میرفت که باید میکروفونها رو برای قسمت بعد روشن یا خاموش کرد... ای روزگار، چه دورانی بود و ما چه لحظاتی رو تجربه کردیم... یادشون به خیر!
و در این جا میخوام یکی از زیباترین قسمتهای زیبای این آلبوم رو تقدیم به همۀ اونایی بکنم که هنوز میتونن عشق رو در درون قلب خودشون احساس بکنن... چون فعلاً اینطور که به نظر میاد، قلب عموناصر رو به قول زنده یاد ذکی مورن در آسیاب به سنگی مبدل کردند!


ناصر چشم آذر - باران عشق

جام هلاهل

باز هم مه و باز هم مه! تصمیم گرفته بودم یک سفر کوتاه انجام بدم ولی وقتی صبح بیدار شدم و پرده ها رو به کناری زدم پشیمون شدم. رانندگی توی این هوا اصلاً حال نمیده. حالا بایستی دید، شاید هم در طول روز تغییری حاصل شد و بشه این تصمیم رو عملی کرد...
با دوستی دیشب تلفنی صحبتی نسبتاً طولانی داشتیم. جالب اینجاست که هر وقتی با هم صحبت میکنیم همیشه موضوع به یک جا ختم میشه! صحبت همیشه در مورد زندگیه و اینکه راه حل چیه و چطور باید زیست... راستش باید پذیرفت که دنیا تغییر کرده. وقتی ماها بچه بودیم بهمون یاد میدادن که درس میخونین، بزرگ میشین، ازدواج میکنین و صاحب بچه میشین و تا آخر عمرتون به خوبی و خوشی زندگی میکنین. ولی امروز دیگه تنها چیزی که از اون تئوریها مصداق داره فقط همون قسمت بزرگ شدنشه! درس خوندن دیگه به طور قطع برای جوونای امروز یک گزینۀ واضح و مبرهن نیست! دیپلم رو که میگیرن، حداقل توی جوامع این طرف به این فکر میفتن که برن مسافرت کنن و دنیا رو بگردن، بعدش میان و شاید چندین سال توی خط کار میزنن و بعد از اون تازه راجع به این مسئله فکر میکنن که آیا درس خوندن به گروه خونشون میخوره یا نه! ازدواج کردن هم دیگه کلاً داره انگاری دِمُده میشه! از این رابطه تو اون رابطه، شاید چند صباحی رو هم با کسی زیر یه سقف باشن و شاید هم چندین سال. بعدش تازه تصمیم میگیرن که آیا زیر برگه رو امضا بکنن یا نه و این وسط شاید هم چند تا بچه قد و نیم قد از راه برسن. ازدواج که کردن به چند ماه و در بهترین شرایط به چند سال نمیکشه که از هم جدا میشن و دوباره روز از نو و روزی از نو!
چند ماه پیش وقتی که یک روز یکشنبه شوک اساسی رو به من وارد کردن، همینجا نوشتم که عشق و عاشقی و همۀ این حرفها دروغه، همه اش حساب و کتابه! درسته که در اون حالت یأس و نامیدی نوشتن یه همچین چیزی از طرف من کاملاً طبیعی بود و شاید هم کمی شدید بود، ولی متأسفانه یه واقعیتی در پس این پرده نهفته است! معیارها تغییر کرده و آدم باید واقع بین باشه. دیگه آدما به خاطر اینکه عاشق هم میشن و دلشون میخواد به خاطر این عشق تا آخر عمرشون به پای هم پیر شن، با هم ازدواج نمیکنن! به زبون آوردن این واقعیت تلخ خیلی سخته، ولی بهتره که آدم این جام هلاهل رو یکبار سر بکشه و بپذیره که: ازدواج هرگز گزینۀ درستی نیست، به هیچکس بیشتر از اونی که ارزشش رو داره نبایست ارج نهاد و در انتها هیچکس به اندازۀ خودت قدر تو رو نخواهد دونست، بنابرین قدر خودت، قدر سلامتیت و قدر چیزایی رو که توی زندگی داری بدون، واز همۀ اینه مهمتر خودت رو دوست داشته باش... چون دست آخر هیچکس دیگه ای توی این دنیا به اندازۀ خودت به فکرت نخواهد بود!