۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

"زندگی ات را بنویس!"

دنیای پژوهش و تحقیقات اینقدر وسیع و پیچیده شده که سر در آوردن ازش کار حضرت فیله! پژوهشگری رو میبینی که تمام عمرش رو صرف موضوعی میکنه که حتی در حوضۀ علمی خودش مثل قطره ای در اقیانوسه. چند روز پیش مصاحبه ای رو با یکی از این محققها میخوندم که در مورد "اشکال تصادفی" از نظر ریاضی تحقیق میکنه! همونجور که برای شما ممکنه این موضوع کاملاً گنگ و مبهم باشه، برای میلیاردها انسان دیگه هم به یقین همینطوره، ولی بذارین یک توضیح کوچیک بدم. کار این پژوهشگر گرامی اینه که میشینه توی دفترش، و یک تعدادی کیکهای متنوع رو پرت میکنه به طرف میزی، تخته ای و یا هر چیز دیگه ای، بعد باید بشینه و اشکال مختلف رو از نظر ریاضی مدلسازی کنه...:)
از پرتاب کیک که بگذریم، قسمت اعظم نتیجۀ تحقیقات محققین توی دنیا به گوش عموم مردم نمیرسه، چون نه کسی سر در میاره و نه اصولاً برای کسی جالبه! ولی یک بخش خیلی کوچیکش از طریق رسانه های عمومی در اختیار مردم قرار میگیره. جاهای دیگۀ دنیا رو نمیدونم ولی اینجا مرسومه که دانشگاهها سالانه سمینارهایی برگزار میکنن و در اونها این موضوعات جالب رو با عموم تقسیم میکنن. معمولاً من کمتر خبر از این جریانات پیدا میکردم تا چند روز پیش که آگهی بزرگی از دانشگاه این شهر رو در مورد یک سری از این سمینارها دیدم. با بی میلی تیترهاشون رو داشتم نگاه میکردم که چشمم به عنوانی خورد که توجهم رو جلب کرد: "زندگی ات را بنویس!".  از سه نویسنده دعوت شده بود که بیان و در مورد کتابهای اخیرشون که  بیوگرافی در مورد خودشون هست، صحبت کنن... روز و ساعت و مکان رو توی تقویمم یادداشت کردم...
دودل بودم که برم یا نرم، به خصوص که هوا هم باد و بارون بود، ولی سرانجام با خودم گفتم که عیبی نداره، شاید ارزشش رو داشته باشه! نسبتاً زود رسیدم و قرار بود که این سمینار توی "سالن کوچک" برگزار بشه. این سالن درست در کنار "سالن بزرگ" بود. دیدم جلوی سالن بزرگ کلی جمعیت صف کشیدن و منتطرن که برن تو. بی تفاوت از کنارشون گذشتم و وارد سالن کوچیک شدم، دیدم خالی خالیه. پیش خودم فکر کردم که حتماً موضوع خیلی جالب نیست و به همین دلیل هنوز کسی نیومده! در همین افکار بودم که در باز شد و خانمی اومد تو. گفتم بهتره بپرسم شاید اشتباه اومده باشم! که خانمه گفت: به دلیل استقبال زیاد، سخنرانی به سالن بزرگ منتقل شده :)
بالاخره بعد از کلی توی صف ایستادن وارد سالن شدیم. شانس داشتم که جای نشستن پیدا کردم، ولی ردیفهای آخر! صحبت از نوشتن و به ویژه از خود نوشتن و انتشار کتاب زیاد شد. هر سه نویسنده نظرات و تجربیات بسیار جالبی داشتن، ولی چند تا نکته رو تقریباً همه اشون بهش اشاره کردن که توی ذهن من باقی موند. وقتی از خودت مینویسی چاره ای جز این نیست که آدمای اطرافت رو هم دخیل نوشته هات کنی و اینکه این چه تأثیری روی اونا میذاره رو نباید نادیده گرفت. حقیقتی رو که تو مطرح میکنی حقیقت توست و نه مال کس دیگه ای. تو همه چیز رو از نگاه خودت مینویسی و به یقین اونها حقیقت زندگی تو هستند، ولی الزاماً دیدگاه آدمای دیگه به اون حقیقت نباید با مال تو یکی باشه! وقتی از خودت مینویسی، خودت رو در برابر دنیا لخت و عریان میکنی و امیدت اینه که با این کارت تو رو بهتر بشناسن. و خیلیها با خوندن نوشته هات فکر میکنن که تو رو میشناسن، در حالیکه در عمل شاید اینطور نباشه...
در انتها وقتی صحبتهای نویسنده ها تموم شد، نوبت سؤالهای حضار رسید. از همه جالبتر سؤال یکی از حاضرین بود که میگفت مدتهاست که بر این شده خاطراتش رو بنویسه و حتی از نوه اش برای نوشتن کمک گرفته، ولی به طریقی این مهم پیش نمیره... و یکی از نویسنده ها جوابی داد که شاید هرگز فراموش نکنم! گفت: دوست من، بنویس، چون اگه ننویسی یه روزی نوه هات نخواهند فهمید که پدربزرگشون کی بوده!

هیچ نظری موجود نیست: