۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

شتر سواری

آرزو به دل موندم که روزهای تعطیل رو چند ساعتی بیشتر بخوابم. شب رو تا اونجاییکه که جا داشت تا پاسی از نیمه شب بیدار موندم، گفتم اینطوری شاید دیرتر از خواب بیدار شم، ولی خیالات خام در سر میپروروندم :) اول صبح صدای کامیونی که توی محوطه دنده عقب میرفت و صدای بوق مخصوصش سکوت سحر رو میشکست با همنوایی تلفن همسایه، خواب رو به چشمام حروم کرد... اصلاً انگار این خواب صبحگاهی به ما نیومدده... جعبۀ جادوم رو روشن کردم و تو جام یه مدتی به تصویرش با چشمای خواب آلود نگاه کردم. به عادت همیشگی صداش رو تا اونجایی که میشد کم کردم که "ملت" بیدار نشن :) کدوم ملت؟! ملتی در کار نیست که عموناصر! چه میشه کرد دیگه؟ وقتی آدم یه عمر یاد گرفته باشه که همش ملاحظه کنه، دیگه میره توی خون آدم... اون وقت همیشه نیازهای دیگران توی لیست بالاتر از نیازهای خودت قرار میگیره! دائم به این فکر میکنی که کسی رو نرنجوری، به کسی نازک تر از گل نگی، مزاحمت ایجاد نکنی، مخل آسایش کسی نشی و و و... آخرش هم میدونین چطور میشه؟ یک روز که به این فکر کنی که پس من چی؟ مگه من آدم نیستم؟! مگه من توی این دنیا حق و حقوق ندارم؟ مگه من احساسات ندارم؟ اونوقت اگه یک صدم اونی که بودی رو تغییر بدی، میشی دشمن شماره یک! میگن از قدیم که شتر سواری دلا دلا نمیشه، ولی عموناصر، یادت نره که تا دلا نشی هم سوارت نمیشن!

هیچ نظری موجود نیست: