۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

وقتی تمساح اشک میریزد!

امروز درست بعد از یک ماه و نیم دیدمش، شازده ام رو میگم. از آخرین باری که اومده بود و توی اسباب کشی کمک کرده بود به جز چند تا ایمیل و پیامک و توی فیسبوک دیگه خبری ازش نداشتم. خلاصه بعد از مدتها بهم افتخار داد و رفتیم و یک ناهاری با هم خوردیم. دیدنش همیشه برام مایۀ خوشحالی و دلگرمیه. چه کنم دیگه، از دار دنیا همین یکی رو دارم و به عشقش زنده ام. نمیدونم که میدونه چقدر دوستش دارم! بهش گفتم، بارها گفتم ولی اگه یه روزی هم یادش رفت، امیدم به اینه که یه روزی به اینجا میاد و تمام نوشته های من رو میخونه و مطمئن میشه که یه پدری داشته که تمام زندگیش رو براش حاضر بوده بذاره...
در یه مورد میتونم بگم که اصلاً به من نرفته، با اینکه از خیلی جهات به من شباهت داره! کسی نیست که به راحتی حرف بزنه! اگر مطمئن باشه که گفتن بعضی حرفها سودی به حال کسی نداره، هرگر حاضر نیست به زبون بیاره... چیزی رو امروز بهم گفت که از شنیدنش زیاد خوشحال نشدم! وقتی که ازش پرسیدم که چرا تا حالا بهم نگفتی؟ گفت: چرا باید با گفتنش اذیتت میکردم؟! و راست میگفت چون اون موقع اگه میشنیدم شاید خیلی بیشتر ناراحت میشدم. ظاهراً بهش زنگ زده و شروع کرده به درد و دل کردن، که تو نمیدونی پدرت چه چیزایی توی وبلاگش مینویسه! و خلاصه پای تلفن شروع کرده به اشک تمساح ریختن! واقعاً از پررویی اینا قبلاً هم در عجب مونده بودم! هر بار که فکر میکنم که دیگه از این بیشتر ممکن نیست بشه، باز انگشت به دهن میمونم! ولی خوشم اومد که خوب جوابش رو گرفته، حقا که فرزند خلف خودمه :) گفته بهش که اگه کسی حق درد و دل کردن پیش من رو داشته باشه پدرمه که اون هم من رو اصلاً توی این جریان داخل نکرده! شما هم اگه از روی کنجکاوی میرین و وبلاگش رو میخونین و ناراحت میشین، خب نکنین این کار رو! که طرف انگار در جواب گفته: آخه، تو نمیدونی که چه چیزایی اونجا مینویسه! و جواب آخری که گرفته از همه جالب تر همه بوده: پدرم حرفهای دلش رو مینوسه! آخ قربون دهن هر چی آدم چیزفهمه :)... آخه، یکی نیست که به ایشون بگه که شما با چه رویی گوشی تلفن رو برمیداری و به پسر طرف زنگ میزنی؟ پنج سال از زندگیش رو در عرض چند ثانیه به باد هوا دادی، هر چی بد و بیراه بوده نثار خودش و خانواده اش کردی، حالا که دیگه دستت به هیچ جایی بند نیست، دست به دامن اون جوون میشی و عملاً التماس میکنی که شفاعتتون رو بکنه و از پدرش بخواد که دیگه ننویسه! مگه من چی نوشتم؟! به جز واقعیتهای زندگی شما و امثال شما بود مگه؟! شنیدن واقعیتها اینقدر تلخه، نه؟ بس نبود که پنج سال آزگار سکوت کردم، خوردم و دم نزدم؟! پنج سال شما رو خانوادۀ خودم دونستم و حرمتش رو محترم دونستم؟ تا آخرین لحظه احترامتون رو نگه داشتم، حتی اون موقعی که گوشی رو برداشتین، چاک دهن رو کشیدین و اونچه که لایق خودتون و ایل و تبارتون بود نثار من کردین... حالا هم نه ما رو با شما کاریست و نه شما رو با ما کاری باشه... والسلام و نامه تمام! 

هیچ نظری موجود نیست: