۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

بازگشت "دوست"

مدتها بود که این رفیق چند ساله ام سراغم نیومده بود! از شما چه پنهون توی این چند ماه اخیر همه اش منتظر بودم که سرزده از راه برسه و بخواد حال دوست قدیمیش رو بپرسه. میدونید، آدم وقتی رفقا بهش سر میزنن، همیشه خوشحال میشه، ولی راستش رو بخواید هر وقت که این دوست سر و کله اش پیدا میشه، به جز دردسر چیزی برای من نداره! ولی چه کنم که توی فرهنگی بزرگ شدم که میگه مهمون حبیب خداست...
خلاصه که چند روزی هست که پیغام و پسغوم فرستاده که دارم میام، ولی من پیغاماش رو جدی نگرفتم و فکر میکردم که این هم مثل دفعه های قبلشه که میخواد منو سر کار بذاره! ولی نه انگار این دفعه جدی جدی در خونۀ من سبز شد... عیب نداره! مثل همیشه بهش میگم، رفیق، خوش اومدی، صفا آوردی! میدونم که به جز درد چیزی برام به ارمغان نیاوردی، ولی با دردات دیگه آشنام، دردات فقط بهم احساس زنده بودن میده، چون در نهایت فقط نشونۀ درست کار کردن سیستم عصبیه! یادت میاد؟ همون که وقتی باهام آشنا شدی کمر به قتلش بستی؟ همونی که وقتی دیدی حریفش نمیشی، اونو بر علیه خودم شوروندیش؟ ولی دیگه خودت هم خوب میدونی که حنات دیگه رنگی نداره! فقط میای که بگی هنوز هستم، میای که بگی، عموناصر، هرگز فراموش نکن که زندگی کوتاه تر از اونیه که تو فکر کرده بودی! هرگز و هرگز چیزایی رو که توی زندگی داری و بهشون اصلاً فکر نمیکنی، از یادت نره، چون در یک چشم بهم زدن ممکنه از دستشون بدی... و من درد در استخوانم میپیچه... بتازون، رفیق که خوب میتازونی، چون فردا من رو به حال خودم خواهی گذاشت، تنها ولی آزاد و فارغ از تازیانه های مهرآمیزت... فردا امید به همراه خواهد داشت.

هیچ نظری موجود نیست: