۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

امید به روشنایی

یکشنبه مثل همۀ یکشنبه های دیگه شروع شد و قرار هم بود مثل بقیه اشون تموم بشه، ولی اینطور نشد! نشسته بودم و چشمام به تصاویر جعبۀ جادو بود ولی صداش رو اصلاً نمیشنیدم چون فکرم جای دیگه بود. یکساعتی هنوز به وقت لباسشویی مونده بود. با خودم فکر کردم خوب حالا اگه امروز لباسا رو نشورم چی میشه؟ جوابش خیلی آسون بود: هیچی! یک نفر آدم مگه چقدر لباس در عرض یک هفته کثیف میکنه؟ توی همین فکرا بودم که ناخودآگاه دستم رفت طرف تلفنم! نمیدونم چرا، شاید میخواستم ببینم ساعت چنده... گفتم بذار یک حال و احوالی با دوست دیرینه بکنم. شماره رو گرفتم. شنیدن صداشون بهم آرامش داد و احساس کردم که دلم براشون تنگ شده... یک ربع بعد توی جاده در حال حرکت بودم... بیخیال لباسشویی، فردا هم روز دیگه ایست :)
امروز ولی باید سر کار میومدم بنابرین صبح از روزای دیگه هم زودتر بیدار شدم. دلم نمیخواست به ترافیک صبحگاهان بخورم، چون اگه توش گیر کردی دیگه درومدنت با خداست. جاده تاریک و ظلمات بود. فقط دو خط کنار که هماهنگ با سرعت ماشین رقصی در برابر چشمام میکردن، قابل دیدن بود...این جاده رو خیلی زیاد رفتم و اومدم. شاید بیشتر منحنی هاش رو از حفظ باشم ولی توی تاریکی همه چیز شکل دیگه ای به خودش میگیره، حتی افکار آدم! نمیدونم چرا تمام طول جاده یک سری خاطرات توی شب روندن توی این جاده به ذهنم رسیدن! فکر کردن بهشون دردناک بود، ولی دیگه اومده بودن و کاریشون نمیشد کرد... دلم میخواست هوا زودتر روشن میشد و از توی تاریکی بیرون میومدم، دلم میخواست که جاده تموم میشد و به مقصد میرسیدم، ولی جاده همونجور ادامه داشت و از نور خبری نبود... ولی میدونستم که بالاخره تموم میشه، میدونستم که انتهای تونل تاریک شاید سوسویی در انتظارم باشه... و اون سوسو چیزی به جز بوی امید رو نمیتونه به همراه داشته باشه، امید به نور و روشنایی، امید به فردایی روشنتر... یک چیزی در درونم میگفت: طاقت داشته باش، چون پایان شب سیه سپید است!

هیچ نظری موجود نیست: