مدتهاست از بس که دلم میخواد زبون مادری رو حفظش کنم و نذارم گذر ایام و دوری از اون آب خاک خدشه ای بهش وارد کنه، دلم نمیاد به زبونای دیگه کتابی رو شروع کنم. چند وقتیه ولی همه ی کتابای موجود قابل خوندن توی خونه ته کشیده و سرمای دل انگیز از یک طرف و تنبلی روح انگیز از طرف دیگه باعث شده که نتونم برم یک سری به کتابخونه ی شهر بزنم. کتاب
بادبادک ران خالد حسینی رو به زبون اجنبی های شمالی چند وقت پیش توی خونه پیدا کردم و شروع به خوندنش کردم. شبا چند صفحه ای قبل از خواب میخوندم ولی یک طورهایی انگار پیش نمیرفت. هفته ی پیش وقتی داشتم بار و بنه ی سفر رو جمع میکردم، این کتاب رو برداشتم. با خودم گفتم، این بهترین موقعیته تا وقتای مرده رو توی راه زنده کنم!
غریب آشنا میگفت: "وقتی من این کتاب رو شروع کردم، سه روز نتونستم زمنینش بذارم تا بالاخره تمومش کردم" ... هر چی بیشتر توی کتاب جلو میرفتم، بیشتر متوجه منظور حرف غریب آشنا میشدم و به این فکر میکردم که چقدر مردم اون کشور بخت برگشته هستند. من همیشه این فکر رو در مورد وطن میکردم ولی دیدم در مقایسه با افغانها اونها جداً پادشاهند...
نمیدونم چرا موقع خوندن داستان همش یاد خاطرات گذشته ام توی اون مدت کوتاهی که توی وطن بودم و کار میکردم، می افتادم. توی کارخونه ای خارج شهر کار میکردم که سرایدارش افغانی بود. بنده ی خدا با چند سر عائله توی یک وجب اتاق زندگی میکرد. به عادت همیشه با اینکه راه دور بود، اول صبح قبل از همه سر کار بودم. به محض ورود میرفتم و بساط چایی رو علم میکردم. میومد و با اون لهجه ی شیرینش میگفت: آقای ... آخه شما چرا این کار رو میکنید؟! این وظیفه ی منه... میگفتم: مگه فرقی داره؟ مهم اینجاست که چای به راه باشه. بقیه همکارها همه مرتب سر به سرش میذاشتن و همش تحقیرش میکردن! و من شرمم میومد از رفتار هموطنام و به یاد احساسات خودم در غربت میفتادم... به من میگفت: آقا، شما با همه ی اینجایی ها فرق دارین، خدا عمرتون بده...