۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

هیچوقت شطرنجباز خوبی نبودم. از روز اولی که این بازی رو از پدرم توی مسافرتی به غرب کشور در سنین کودکی یاد گرفتم اثر آنچنانیی روم نذاشت. بعدها هم که این بازی رو بهتر یاد گرفتم باز کشش زیادی نسبت بهش پیدا نکردم... از اولش هم معلوم بود که حسابگر خوبی توی زندگی از آب درنمیام، حال چه این رو به خوبش گرفت و چه به بدش!
با خودم فکر میکردم که یعنی اگر حسابگری رو توی زندگی میتونستم یاد بگیرم شاید زندگیم خیلی بهتر از اینها میشد. یعنی میشه این چرتکه انداختن و دو دو چهار تا کردن رو یاد گرفت؟! یا اینکه باید توی خون آدم باشه؟ سؤالیه که در این لحظه از خودم میپرسم و مثل خیلی دیگه از اینگونه سؤالها براش جوابی ندارم. یه وقت فکر نکنین که این حرفها رو دارم میزنم چون از زندگیم راضی نیستم ها، استغفرالله! مگه میشه که عموناصر از زندگیش راضی نباشه؟! :) عموناصری که همیشه موقع "تعریف" ازش تا یاد داره یک پیشوند "قانع" جلوی اسمش میذاشتن. اصلاً کم مونده بود که وقتی براش شناسنامه میگرفتن این رو به جلوی اسمش اضافه کنن، که در انتها هم فرقی نکرد: پیشوندهای ما روی پیشونیهامون انگار از روز ازل ثبت میشه! اصلاً انگار ما آدما از ابتدای ورودمون به این دنیای "جوونمرد" روی پیشونیمون، با مرکبی نامرئی همۀ خواصمون رو نوشتن! و روی پیشونی این حقیر انگار از بدو انعقاد نطفه ام، کلمۀ قانع رو حک کردن...
وقتی میبینم که آدما به داشته هاشون هیچوقت قانع نیستن، دست خودم نیست، دلم میگیره و از این دنیا بیزار میشم. زندگیمون همه اش شده به دنبال نداشته ها رفتن بدون اینکه نیم نگاهی به اونایی که داریم بندازیم! این رو بارها گفتم و به یقین بارهای دیگه هم تکرارش خواهم کرد که حتی اگر یک نفر هم به این طریق آویزۀ گوشش شد، شاید که این دنیا میلیمتری به سمت بهتر شدن حرکت کرد: قدر چیزهایی که در زندگی داریم رو بدونیم و به دنبال "غاز همسایه" نباشیم که نهایتاً مرغی بیش نیست! مسئله همین جا و همین لحظه و همین دنیاست، و صحبت از آخرت نیست. توی همین دنیا تا هستیم بیا تا قدر یکدیگر بدانیم...

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سهی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم 
مولانا

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

راستی به چه امیدی؟!

بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مولوی

صدای اون نی انگار توی گوشهام داره ناله میکنه، ناله ای بس جانگداز! نمیدونم چرا اینجوری شدم من؟! وقتی خبر جدایی انسانها رو میشنوم دلم میگیره، خیلی هم زیاد میگیره! این روزا همه چیز رو به سن و سال ربط میدم، شاید اینم یکی دیگه از اونا باشه! از اون احساسهایی که در رابطۀ مستقیم با تعداد پیراهنهای پاره شده است!
ته دلم میدونم که گاهی اوقات بعضی با هم بودنها به مراتب ضررشون زیادتر از جدا شدنها هستن. گاهی اوقات آدمها با ادامۀ با هم بودنشون ذره ذره همدیگر رو مثل شمع آب میکنن و بعد از گذشت سالها دیگه از قطرات آب شده اون شمعها فقط شکل و شمایلی عجیب و غریب به جای میمونه، ولی باز هم دست خودم نیست و وقتی اخباری اینچنینی به گوشم میرسه، ناخودآگاه غمی بر دلم مینشینه...
زندگی در طول پاره کردن این "پیراهنها" فکر میکنم یک چیزایی بهم یاد داده باشه، یعنی لااقل امیدوارم که اینچنین باشه: هیچوقت گارانتی وجود نداره، برای هیچ چیز و در رابطه با هیچکس! اصلاً انگاری از روز اول که ما رو توی این دنیا راه میدن بهمون میگن که "آی آقا پسر،آهای دختر خانم، حواست باشه که تمام معاملاتت توی این دنیا مثل خریدهای خارج از کشور میمونه که حتی اگه برگه ای به اسم گارانتی هم بهت دادن، ارزشی نداره و اگه جنسی که خریدی موردی پیدا کرد باید اون برگه رو بذاری در کوزه و آبش رو بخوری..."! ولی کیه که گوشش به این حرفها بدهکار باشه؟! همه امون فکر میکنیم که همه چیز ابدیه و برای همیشه ادامه داره! دل میبندیم و دل میبندیم و باز هم دل میبندیم، به این امید که... راستی به چه امیدی؟!   

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

لطیفۀ جمعه ای در پاییز

روز جمعه است و برای ما "اینوریها" آخرین روز کاری هفته. به یاد اون قدیما که همیشه جمعه ها برام مظهر آرامش و خوشی بود و به برنامه های صبح جمعۀ رادیو گوش میدادم، پیش خودم گفتم یک چیز بامزه رو اینجا تعریف کنم که البته در رابطه با روزمرگیهای کاری عموناصره :)
یکی از مسئولیتهایی که سر کار چند سالی هست به عهدۀ من واگذار شده رسیدگی به گزارشهای مربوط به حوادث  در رابطه با تجهیزات مهندسی پزشکی در بیمارستانه، یعنی توی اون فرم مربوطه اگر توی قسمت تجهیزات مهندسی پزشکی ضربدر بزنن خود به خود گزارش به دست من میرسه.  این چند ده هزار همکار گرامی برای راحت تر کردن کار خودشون، برای اینکه احتمالاً فکر میکنن که کار از محکم کاری عیب نمیکنه، اون قسمت رو در هر صورت "چک" میکنن و نتیجتاً هر روزه دهها مورد به دست من میرسه و اجباراً میخونم که هیج ارتباطی به کار من نداره، ولی گاهی اوقات مثل این مورد خالی از لطف نیست :) یکی از این موارد که دیروز به دستم رسید رو عیناً براتون ترجمه اش رو اینجا میارم... خندیدن شما بعد از خوندنش به شرط چاقو هست :)

"میخواستم مریضی رو به بخش آنژیوگرافی قلب ببرم. درست وقتی طبقۀ اول خواستم از آسانسور بیرون بیام، مثل همیشه کلی برانکارد رو اون وسط گذاشته بودن و سد معبر کرده بودن، یعنی درست جایی که ما باید تخت مریضها رو به آنژیو ببریم و بیاریم. همیشه همینجوریه، راه برای عبور از اونجا نیست و پردردسره. و درست همین امروز باید اینجوری بشه که من که  دارم مریضی رو با عجله به آنژیو میبرم، توی راهرو موقع پیچیدن جا به اندازۀ کافی نباشه و استخون دنبالچۀ من بخوره به یکی از برانکاردها که اونجاست! آخ که چقدر درد گرفت! :( اَه، مرده شورتون رو ببره! هنوزم درد رو توی دنبالچه ام دارم حس میکنم و انگار که یک چیزی اونجا ورم کرده! اَه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه"  

حالا شما خودتون قضاوت کنید که این جریان چه ارتباطی به تجهیزات مهندسی پزشکی داره؟ :) و از اون مهمتر اینکه که این باید گزارشی رسمی باشه و با ادبیاتی کاملاً متفاوت...:) امید که در این روز جمعۀ پاییزی که در این دیار قطبی هنوز سرما سر و کله اش پیدا نشده، این لطیفه لبخندی رو بر لبان شما نشونده باشه... روز و روزگار خوش بادا!

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت... و داستان ادامه دارد

{کار ناتموم رو هیچوقت دوست نداشتم، یا شاید بهتره بگم ازش بیزار بودم! ماههاست که نوشتن این سه مجموعه رو راکد گذاشتم، و دلیل ازم نخواین چون راستش رو بخواین خودم هم نمیدونم! فقط اینقدر رو میدونم که "دستانم" دیگه به نوشتن نمیرفت و احساس میکردم که نیاز به استراحت دارن. حالا بعد از گذشت چندین ماه خودم رو با انرژیی هر چه بیشتر آماده برای به پایان بردن این مجموعه ها میبینم، و همونجور که بارها به این موضوع اشاره کردم، اگه من ننویسم پس چه کسی خواهد نوشت؟!
در اینجا مد نظرم هست که چکیده ای از اونچه که تا آخرین قسمت یکی از این مجموعه ها نوشتم رو نه فقط برای شما بلکه حتی برای خودم تکرار کنم... فقط تکرار این خاطراته که باعث میشن اونا دوباره در ذهنم زنده بشن و به رشتۀ قلم کشیده بشن!}

 خلاصه ای از آنچه که گذشت
شخصیت نوجوون داستان به همراه خانواده به محلۀ جدیدی نقل مکان میکنه ولی تا ماهها از اونجایی که همیشه سرش توی کار خودش بوده، متوجه همسایه ها و به خصوص دختراشون نمیشه. تا اینکه یک روز چشم رو باز میکنه و تا به خودش میاد میبینه که یک دل نه صد دل گرفتار دختر همسایۀ روبرو شده. تا چند ماه به نگاههای دزدکی از راه دور بسنده میکنه و این جرأت رو در خودش نمیبینه که بخواد حرکتی انجام بده. به کمک واسطه شدن دوستش که همسایۀ کنار دستی دختر هست بالاخره موفق میشه ملاقاتی باهاش داشته باشه، البته در حضور همون دوست و خواهر کوچکش...
دوستی اونا سالها به فرستادن نامه برای همدیگه محدود هست، اونم تازه با هزار بدبختی. گذاشتن نامه پشت پنجره، فرستادن از طریق شخص سوم و صد جور روش دیگه رابطۀ این دو رو مهیا میکنه. و دست آخر وفتی که نوجوون ما با برادر دختر دوست میشه، بعد از یک مدت دوستی یک روز دل رو به دریا میزنه و جریان رو براش تعریف میکنه. برادر هم  بر خلاف تصور این نوجوون که فکر میکرده شاید برخوردی شدید بکنه، رویی خندون بهش نشون میده و این موضوع باعث میشه که دیگه نامه نگاریهاشون راحت تر از قبل انجام بگیره، یعنی از طریق برادر دختر...
سالهای بعد از انقلابه، نوجوون داستان دیگه به سال آخر دبیرستان وارد شده و داره خودش رو برای گرفتن دیپلم و ورود به دانشگاه آماده میکنه که ناگهان درِ دانشگاهها رو میبندن، به اسم انقلاب فرهنگی! همۀ نقشه هاش انگار که نقش برآب شده باشه، با یأس و ناامیدی سال آخر رو به پایان میبره. تا روزی دوست قدیمی دوران دبیرستانش بهش زنگ میزنه و میگه که سری به وزارت علوم زده و هزینۀ تحصیل و زندگی رو در این کشور اروپایی، در اونجا پرس و جو کرده، و خیلی مناسب به نظر میرسیده. بدین طریق فکرهای جدیدی در سر این نوجوون که حالا دیگه به سالهای آخر این دوران نوجوونی نزدیک شده، میندازه...
نوجوون داستان ما به اتفاق دو دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستان تصمیم به جلای وطن میگیره و تمام هم و غمشون رو در اون تابستون بعد از گرفتن دیپلم بر اون تصمیم میذارن. اما گرفتن پذیرش ظاهراً به اون سادگیها که فکر میکنن، نیست...
تابستون دیگه داره به آخراش نزدیک میشه و اونها هنوز مشکل پذیرش رو حل نکردن، که اتفاق ناگوار اون دهه از زندگی مردم اون دیار رخ میده: عراق فرودگاه مهرآباد رو مورد حمله قرار میده و این آغاز جنگیه که هیچکس در این زمان حتی تصورش رو هم نمیتونه بکنه که هشت سال قراره که طول بکشه! مشکل پذیرش این سه نوجوون به طرز معجزه آسایی با کمک یک مسئول خیرخواهی حل میشه و بقیۀ کارهاشون مثل برق و باد دیگه به قول اصطلاح اون دوران "ردیف" میشه...
و سرانجام روز خداحافظی و ترک وطن برای مدتی نامعلوم سر میرسه. نوجوون عاشق داستان ما با چشمانی پر از اشک و دلی آکنده از غم خانواده و کشورش رو به جای میذاره، در این فکر که چه بر سر محبوبش خواهد اومد، بر سر رابطۀ اونها و چه سرنوشتی در انتظارشون خواهد بود...
سه جوون که حتی هنوز به سن قانونی نرسیدن در حالیکه فرودگاهها بسته هستن کشور رو از طریق زمینی پیش به سوی آینده ای نامشخص ترک میکنن. بعد از حدود یک هفته سرانجام به مقصد میرسن و ماجراهای جدید زندگیشون در اونجا آغاز میشه. برای گرفتن پذیرش از شهری به شهر دیگه سفر میکنن و در نهایت موفق میشن که از دانشگاه فنی پایتخت اخذ پذیرش کنن...
توی همون اولین خونه ای که این سه جوون به محض ورودشون سکنی میکنن، با دانشجوهایی از کشور در حال جنگ با وطن آشنا میشن و دوستیی بینشون آغاز میشه، دوستیی که زندگی این شخصیت جوون داستان رو برای همیشه زیر پر و بال خودش میگیره: اون بهترین دوست زندگیش رو در اونجا پیدا میکنه. این دوستی باعث میشه که بعد از یک سال شروع به تحصیل در پایتخت به شهر اولی برگرده تا در کنار این دوستای جدیدش باشه، دوستایی که بهش احساس و گرمای خانواده رو میدن، گرمایی که اون مجبور شده  برای همیشه پشت سر بذاره...
ارتباط مکاتبه ای با محبوبش از بدو ورودش ادامه داره. حالا دیگه نیازی به پنهان کردن نیست و اعضای خانوادۀ دختر میدونن که نامه هایی که با تمبرهای عجیب و غریب توسط پستچی محله به در خونه اشون تحویل داده میشه، از کجا و از چه کسی هستن. ولی انگار سرنوشت این رابطه، همونجور که خیلیها قبل از سفرش بهش گفته بودن، خوب نیست. فاصله باعث میشه که این دو جوون هر کدوم پا در راههای جدایی بذارن، راههایی که به بحثهای عقیدتی در نامه ها و سرانجام جدایی بینشون منجر میشه! جوون داستان ما که انگاری دنیا رو بر سرش خراب کردن نه راه پس میدونه و نه راه پیش، و اگر دوستای خوبش دور و برش نبودن نمیدونست که چه بر سرش میومد...
زندگی اما ادامه پیدا میکنه و اون با مشغول کردن خودش به درس و مشق سعی میکنه که همۀ افکار و احساساتش رو پشت سر بذاره و البته موفق هم میشه... تا اولین سفرش به وطن بعد از چندین سال پیش میاد و با چشم توی چشم افتادن، دوباره همه چیز زنده میشه، همۀ اون احساساتی که فکر کرده بود که از بین رفتن! تا میاد به خودش بیاد میبینه که داره قول و قرار ازدواج رو برای سال آینده با اون و خانوادۀ خودش و اون میذاره...
وقتی به شهر محل تحصیلش بعد از تابستونی پر از ماجرا برمیگرده مصمم بر اونه که در اون یکسالی که فرصت داره همه چیز رو آماده کنه، خونه و مسائل مالی و هزار تا جریان دیگه... و تا چشم بر هم میزنه یکسال گذشته و داره خودش رو برای سفر آماده میکنه، سفری که بدون اینکه خودش بدونه زندگیش رو برای چند دهۀ آینده به هزار شکل تحت الشعاع قرار خواهد داد...  

{ و ادامۀ داستان رو در قسمت بعدی دنبال کنید!}

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

در کنار تو

به دوستی گفتم: نمیدونم چرا بعد از این وقفه ای که در نوشتنهام افتاده هر کاری که میکنم دوباره به اون روال قدیمی خودش برنمیگرده! گفت: چه اشکالی داره تا وقتی که خوبی و سرحال؟!... دیدم راست میگه این دوست خوبم. ولی آخه من دلم میخواد بنویسم و بنویسم و بنویسم، اینقدر بنویسم که دیگه جون توی انگشتام باقی نمونه، مثل الان که در اثر ورزش روزانه انگار تک تک سلولهای بدنم دارن از درد امانم رو میبرن :)
آیا واقعاً اون دوستی که یک روزی بهم میگفت: عموناصر، تو باید حالت بد باشه تا بتونی بنویسی، درست میگفت؟! نه، نه و نه و یک صد هزار نه دیگه! نه اون وقت این حرف رو پذیرفتم، نه الان و نه هیچ وقت دیگه! یعنی راستش رو بخواین اگر این واقعیت داشته باشه خیلی دردناکه، حداقل برای خودم و برای تصوری که خودم از خودم دارم. حتی همکار خارجیم که از نوشته های من سردرنمیاورد و وفقط میدید که گاهگداری توی فیسبوک سر و کله اشون پیدا میشه با اون عکس سبز زیبا در کنارشون از خطۀ سبزی که وقتی به یادش میفتم گاهی دلم براش لک میزنه، داشت چند روز پیش میگفت: دیگه نمینویسی، مگه نه؟ و بعدش تا من بیام فرصت این رو داشته باشم که براش آسمون و ریسمون ببافم، خودش ادامه داد: میدونم، خوب میدونم، حتی بزرگترین و مشهورترین نویسنده ها و نقاشها بهترین آثارشون رو در زمانی خلق کردن که از فرط درد داشتن هلاک میشدن، و با لبخندی معنی دار بر لبش باز تکرار کرد که: کاملاً درکت میکنم :)
ولی من ثابت خواهم کرد که اینطور نیست، و عموناصر برای نوشتن نیاز به غم و اندوه نداره! اصلاً کی توی این دنیای نامرد که پایه و اساسش ذاتاً غم و اندوه هست، احتیاج به این دو کلمۀ نامربوط داره که عموناصر هم دومیش باشه؟!  یعنی اصلاً میدونین چیه؟ میخوام از همین امروز و از همین جا شروع کنم. من چه میدونم که فردا چه سرنوشتی در انتظارمه! من چه میدونم که زندگی برای همین فردای من چه نقشه ای برام کشیده و دوباره قصد داره چه بازیهایی رو با من شروع کنه! این رو میدونم که امروز زنده ام و امروز خوشحالم، خوشبختم. شادم از بودن و آکنده ام از مسرت از اینکه برای اولین بار در تمام این چند دهه ای که از عمرم میگذره، میتونم از ته دل فریاد برآرم که "زندگی امروز زیباست... در کنار تو"!