۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت... و داستان ادامه دارد

{کار ناتموم رو هیچوقت دوست نداشتم، یا شاید بهتره بگم ازش بیزار بودم! ماههاست که نوشتن این سه مجموعه رو راکد گذاشتم، و دلیل ازم نخواین چون راستش رو بخواین خودم هم نمیدونم! فقط اینقدر رو میدونم که "دستانم" دیگه به نوشتن نمیرفت و احساس میکردم که نیاز به استراحت دارن. حالا بعد از گذشت چندین ماه خودم رو با انرژیی هر چه بیشتر آماده برای به پایان بردن این مجموعه ها میبینم، و همونجور که بارها به این موضوع اشاره کردم، اگه من ننویسم پس چه کسی خواهد نوشت؟!
در اینجا مد نظرم هست که چکیده ای از اونچه که تا آخرین قسمت یکی از این مجموعه ها نوشتم رو نه فقط برای شما بلکه حتی برای خودم تکرار کنم... فقط تکرار این خاطراته که باعث میشن اونا دوباره در ذهنم زنده بشن و به رشتۀ قلم کشیده بشن!}

 خلاصه ای از آنچه که گذشت
شخصیت نوجوون داستان به همراه خانواده به محلۀ جدیدی نقل مکان میکنه ولی تا ماهها از اونجایی که همیشه سرش توی کار خودش بوده، متوجه همسایه ها و به خصوص دختراشون نمیشه. تا اینکه یک روز چشم رو باز میکنه و تا به خودش میاد میبینه که یک دل نه صد دل گرفتار دختر همسایۀ روبرو شده. تا چند ماه به نگاههای دزدکی از راه دور بسنده میکنه و این جرأت رو در خودش نمیبینه که بخواد حرکتی انجام بده. به کمک واسطه شدن دوستش که همسایۀ کنار دستی دختر هست بالاخره موفق میشه ملاقاتی باهاش داشته باشه، البته در حضور همون دوست و خواهر کوچکش...
دوستی اونا سالها به فرستادن نامه برای همدیگه محدود هست، اونم تازه با هزار بدبختی. گذاشتن نامه پشت پنجره، فرستادن از طریق شخص سوم و صد جور روش دیگه رابطۀ این دو رو مهیا میکنه. و دست آخر وفتی که نوجوون ما با برادر دختر دوست میشه، بعد از یک مدت دوستی یک روز دل رو به دریا میزنه و جریان رو براش تعریف میکنه. برادر هم  بر خلاف تصور این نوجوون که فکر میکرده شاید برخوردی شدید بکنه، رویی خندون بهش نشون میده و این موضوع باعث میشه که دیگه نامه نگاریهاشون راحت تر از قبل انجام بگیره، یعنی از طریق برادر دختر...
سالهای بعد از انقلابه، نوجوون داستان دیگه به سال آخر دبیرستان وارد شده و داره خودش رو برای گرفتن دیپلم و ورود به دانشگاه آماده میکنه که ناگهان درِ دانشگاهها رو میبندن، به اسم انقلاب فرهنگی! همۀ نقشه هاش انگار که نقش برآب شده باشه، با یأس و ناامیدی سال آخر رو به پایان میبره. تا روزی دوست قدیمی دوران دبیرستانش بهش زنگ میزنه و میگه که سری به وزارت علوم زده و هزینۀ تحصیل و زندگی رو در این کشور اروپایی، در اونجا پرس و جو کرده، و خیلی مناسب به نظر میرسیده. بدین طریق فکرهای جدیدی در سر این نوجوون که حالا دیگه به سالهای آخر این دوران نوجوونی نزدیک شده، میندازه...
نوجوون داستان ما به اتفاق دو دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستان تصمیم به جلای وطن میگیره و تمام هم و غمشون رو در اون تابستون بعد از گرفتن دیپلم بر اون تصمیم میذارن. اما گرفتن پذیرش ظاهراً به اون سادگیها که فکر میکنن، نیست...
تابستون دیگه داره به آخراش نزدیک میشه و اونها هنوز مشکل پذیرش رو حل نکردن، که اتفاق ناگوار اون دهه از زندگی مردم اون دیار رخ میده: عراق فرودگاه مهرآباد رو مورد حمله قرار میده و این آغاز جنگیه که هیچکس در این زمان حتی تصورش رو هم نمیتونه بکنه که هشت سال قراره که طول بکشه! مشکل پذیرش این سه نوجوون به طرز معجزه آسایی با کمک یک مسئول خیرخواهی حل میشه و بقیۀ کارهاشون مثل برق و باد دیگه به قول اصطلاح اون دوران "ردیف" میشه...
و سرانجام روز خداحافظی و ترک وطن برای مدتی نامعلوم سر میرسه. نوجوون عاشق داستان ما با چشمانی پر از اشک و دلی آکنده از غم خانواده و کشورش رو به جای میذاره، در این فکر که چه بر سر محبوبش خواهد اومد، بر سر رابطۀ اونها و چه سرنوشتی در انتظارشون خواهد بود...
سه جوون که حتی هنوز به سن قانونی نرسیدن در حالیکه فرودگاهها بسته هستن کشور رو از طریق زمینی پیش به سوی آینده ای نامشخص ترک میکنن. بعد از حدود یک هفته سرانجام به مقصد میرسن و ماجراهای جدید زندگیشون در اونجا آغاز میشه. برای گرفتن پذیرش از شهری به شهر دیگه سفر میکنن و در نهایت موفق میشن که از دانشگاه فنی پایتخت اخذ پذیرش کنن...
توی همون اولین خونه ای که این سه جوون به محض ورودشون سکنی میکنن، با دانشجوهایی از کشور در حال جنگ با وطن آشنا میشن و دوستیی بینشون آغاز میشه، دوستیی که زندگی این شخصیت جوون داستان رو برای همیشه زیر پر و بال خودش میگیره: اون بهترین دوست زندگیش رو در اونجا پیدا میکنه. این دوستی باعث میشه که بعد از یک سال شروع به تحصیل در پایتخت به شهر اولی برگرده تا در کنار این دوستای جدیدش باشه، دوستایی که بهش احساس و گرمای خانواده رو میدن، گرمایی که اون مجبور شده  برای همیشه پشت سر بذاره...
ارتباط مکاتبه ای با محبوبش از بدو ورودش ادامه داره. حالا دیگه نیازی به پنهان کردن نیست و اعضای خانوادۀ دختر میدونن که نامه هایی که با تمبرهای عجیب و غریب توسط پستچی محله به در خونه اشون تحویل داده میشه، از کجا و از چه کسی هستن. ولی انگار سرنوشت این رابطه، همونجور که خیلیها قبل از سفرش بهش گفته بودن، خوب نیست. فاصله باعث میشه که این دو جوون هر کدوم پا در راههای جدایی بذارن، راههایی که به بحثهای عقیدتی در نامه ها و سرانجام جدایی بینشون منجر میشه! جوون داستان ما که انگاری دنیا رو بر سرش خراب کردن نه راه پس میدونه و نه راه پیش، و اگر دوستای خوبش دور و برش نبودن نمیدونست که چه بر سرش میومد...
زندگی اما ادامه پیدا میکنه و اون با مشغول کردن خودش به درس و مشق سعی میکنه که همۀ افکار و احساساتش رو پشت سر بذاره و البته موفق هم میشه... تا اولین سفرش به وطن بعد از چندین سال پیش میاد و با چشم توی چشم افتادن، دوباره همه چیز زنده میشه، همۀ اون احساساتی که فکر کرده بود که از بین رفتن! تا میاد به خودش بیاد میبینه که داره قول و قرار ازدواج رو برای سال آینده با اون و خانوادۀ خودش و اون میذاره...
وقتی به شهر محل تحصیلش بعد از تابستونی پر از ماجرا برمیگرده مصمم بر اونه که در اون یکسالی که فرصت داره همه چیز رو آماده کنه، خونه و مسائل مالی و هزار تا جریان دیگه... و تا چشم بر هم میزنه یکسال گذشته و داره خودش رو برای سفر آماده میکنه، سفری که بدون اینکه خودش بدونه زندگیش رو برای چند دهۀ آینده به هزار شکل تحت الشعاع قرار خواهد داد...  

{ و ادامۀ داستان رو در قسمت بعدی دنبال کنید!}

هیچ نظری موجود نیست: