۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

راستی به چه امیدی؟!

بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مولوی

صدای اون نی انگار توی گوشهام داره ناله میکنه، ناله ای بس جانگداز! نمیدونم چرا اینجوری شدم من؟! وقتی خبر جدایی انسانها رو میشنوم دلم میگیره، خیلی هم زیاد میگیره! این روزا همه چیز رو به سن و سال ربط میدم، شاید اینم یکی دیگه از اونا باشه! از اون احساسهایی که در رابطۀ مستقیم با تعداد پیراهنهای پاره شده است!
ته دلم میدونم که گاهی اوقات بعضی با هم بودنها به مراتب ضررشون زیادتر از جدا شدنها هستن. گاهی اوقات آدمها با ادامۀ با هم بودنشون ذره ذره همدیگر رو مثل شمع آب میکنن و بعد از گذشت سالها دیگه از قطرات آب شده اون شمعها فقط شکل و شمایلی عجیب و غریب به جای میمونه، ولی باز هم دست خودم نیست و وقتی اخباری اینچنینی به گوشم میرسه، ناخودآگاه غمی بر دلم مینشینه...
زندگی در طول پاره کردن این "پیراهنها" فکر میکنم یک چیزایی بهم یاد داده باشه، یعنی لااقل امیدوارم که اینچنین باشه: هیچوقت گارانتی وجود نداره، برای هیچ چیز و در رابطه با هیچکس! اصلاً انگاری از روز اول که ما رو توی این دنیا راه میدن بهمون میگن که "آی آقا پسر،آهای دختر خانم، حواست باشه که تمام معاملاتت توی این دنیا مثل خریدهای خارج از کشور میمونه که حتی اگه برگه ای به اسم گارانتی هم بهت دادن، ارزشی نداره و اگه جنسی که خریدی موردی پیدا کرد باید اون برگه رو بذاری در کوزه و آبش رو بخوری..."! ولی کیه که گوشش به این حرفها بدهکار باشه؟! همه امون فکر میکنیم که همه چیز ابدیه و برای همیشه ادامه داره! دل میبندیم و دل میبندیم و باز هم دل میبندیم، به این امید که... راستی به چه امیدی؟!   

هیچ نظری موجود نیست: