۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

معما

دیشب باز بیخوابی به سراغم اومد با اینکه هیچ فرقی با شبای گذاشته نداشت و داروم رو هم خورده بودم. درست اون لحظه ای که میخواست خوابم ببره افکار پریشون به سرم اومدن و خواب رو از چشمام پروندن. بعدش خیلی طول کشید تا بالاخره خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم حس میکردم که ناراحت خوابیدم...
افکار خیلی توی قلبم سنگینی میکنن. فکر میکنم که باید بیرونشون بریزم تا به آرامش برسم. شاید دلیلشون اونقدرها مهم نباشن اونطور که روان درمان گفت! نمیدونم شاید هم بعدها پشیمون بشم از این کار، فقط این رو میدونم که الان نمیذارن آروم باشم و آخرین چیزی رو که الان میخوام اینه که درجا بزنم و یا چه بسا دوباره به عقب برگردم. کلمۀ سکوت رو توی این مدت خیلی تکرار کردم که دلیل هم داره چون شاه کلید تمامی این اتفاقاتیه که این چند وقت برام افتاده... چرا سکوت میکنم؟! این برام روشن نیست! چون میخوام آدما ازم نرنجن؟! آیا از رنجیدنشون ناراحت میشم یا اینکه نمیخوام از من برنجن! و هر چی بیشتر بهشون نزدیک میشم این مسئله در من شدیدتر میشه. این فکرها هستن که دارن از درون من رو میخورن و آزارم میدن. حس میکنم که سکوتم دوباره طور دیگه ای برداشت میشه و از طرفی نباید برام مهم باشه که چه برداشتی میکنن! تجربه بهم میگه که تا خودم رو به طور کامل تخلیه نکنم نمیتونم به طور کامل همه چیز رو پشت سر بذارم و به مرحلۀ نهایی یعنی پذیرش برسم. این به طور کامل دفعۀ پیش بهم ثابت شد. حالا چرا این بار اینقدر در مورد این موضوع در شک و تردید هستم برام معماییه که امیدوارم به زودی پاسخش رو پیدا کنم...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عمو ناصر
چرا فکر میکنی وظیفه راضی نگاه داشتن همه به دوش شماست .؟مگه توی این همه سال کسی به شما،احساستون،نیازتون و زندگیتون فکر کرده ؟شما در اشتباه هستید اگه فکر میکنید میتونین همه رو راضی نگاه دارید،هیچوقت این تلاش نتیجه نمیده .ما انسان هستیم آدمها هم توانایی هاشون محدود ،خشم فرو خورده از درون روح و جسم رو فرسایش میده ،آدمها باید حرفبزنن .دنبال وقت مناسب،کلمات قشنگ نباشید ،وقتی به حرفاتون اعتقاد دارین انها رو بگین ،هر کسی هم که ناراحت میشه بزارید بشه ،مشگل خودشه ،بعضی بغضها اگه وا نشه آدمو خفه میکنه !!