۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

شمارش معکوس 1

صبح بهش پیغام دادم که فردا ساعت یازده صبح میخوام برم و ببینمش. یک ساعت بعد جواب داد. نوشته بود که امیدوارم چیز خاصی نشده باشه! واقعاً نمیدونم چی بگم؟! آخه چی میخواستی بشه؟ تمام زندگی من رو زیر و رو کردی، از خونه ام که 5 سال توش زحمت کشیدم بیرونم کردی، از آدمایی که این همه سال بهشون انس گرفتم و مثل خانوادۀ خودم دوستشون داشتم جدام کردی! بهم انگهایی رو چسبوندی که واقعاً شرمم میاد وقتی بهشون فکر میکنم. دیگه چی میخواستی بشه؟! خلاصه که انگار فردا تمام روز رو میخوان جایی برن و بعدازظهر برمیگردن...باز هم چند ساعت باید به صبرم اضافه کنم و طاقت بیارم...ولی دیگر روز آخره و تنها تسلیم همینه!

هیچ نظری موجود نیست: