۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

نقاب نامرئی

دیروز بیشتر از اونی که تصورش رو میکردم ازم انرژی برد. احساس کردم که تمام اون زخمایی که توی این مدت روشون تازه شروع کرده به جوش خوردن همه اشون دوباره سر باز کردن! تمام شب رو بد خوابیدم و صبح که از خواب بیدار شدم حال زیاد جالبی نداشتم. کاش یه قرصی وجود داشت که آدم میخورد و در عرض چند ثانیه همه چیز فراموش آدم میشد، ولی میدونم که این خواب و خیالی بیش نیست! همه چیز این دفعه خیلی سریع اتفاق افتاد برعکس دفعۀ پیش... دفعۀ قبل سالها وقت داشتم که خودم رو برای اون روز آماده کنم و در انتها وقتی که موقعش رسید همه چیز سر جای خودش قرار گرفت و به سرعت به پایان رسید. شاید هم یک دلیل دیگه اش این باشه که اون دفعه من هیچ انتظاری نداشتم و میدونستم اون از چه قماشه، ولی این بار اصلاً فکر نمیکردم که یک نفر اینقدر میتونه دورو باشه و توی این سالا چنان نقاب نامرئیی به چهره داشته باشه که خدا هم با اون خداییش به سختی بتونه ببینه پشتش چی قایم شده، تا چه برسه به من بندۀ خاکیش! اینقدر یک نفر میتونه نمک نشناس باشه که نمک رو بخوره و بعدش که از نمک اشباع شد بزنه و در عرض چند ثانیه نمکدون رو بشکنه! دلم خیلی آزرده است و میدونم اگه خواننده ای هست که گاه گداری قدم رنجه میکنه و سری به عموناصر میزنه شاید پیش خودش بگه، بابا، عموناصر، بی خیال شو، چون ارزشش رو نداشته و نداره... ولی میدونم که زمان زیادی احتیاج دارم تا به بالانس کامل روحی برسم، تا دیگه اینقدر احساس آزار دهندۀ تنفر رو توی تک تک سلولای بدنم احساس نکنم، تا بشم عموناصری که به جز از عشق و محبت توی قلبش نباشه... ای کاش اون روز زودتر میومد :(

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عمو ناصر
آدمهای کم جنبه وقتی لطف مکرر می ینند امر بهشون مشثبه میشه که خبری هست و این لطف مکرر رو حق مسلم خودشون میدونن اونها ادمای بی ارزشی هستن که باید ازکنارشون رد شد و اجازه داد روزگار خیلی چیز ها رو بهشون حالی کنه