۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

قلب بزرگ

اینقدر ایمیل رد و بدل شد که دیگه حوصله ام سر رفت و دیدم دیگه جای نوشتن نیست! نمیدونم چرا گفتم که اگه میخوای بهم زنگ بزن... باز یه سری حرفها گفته شد و یه سری صحبتها به میون اومد، باز یاد یه سری چیزا افتادم که خیلی برام ناراحت کننده بود... ولی چاره ای نبود و باید گفته میشد... اون بندۀ خدا هم تقصیری نداره و اون وسط قرار گرفته. خیلی سعی کرد که دلداریم بده! میدونم که خیلی چیزا میخواست بگه ولی نمیتونست ولی با زبون بی زبونی میگفت که میدونم حق با تو هست، ولی چه کنم که توی این موقعیت هستم و بیشتر از این از دستم برنمیاد... یک لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم اصلاً اونی که تو فکر میکنی نیست و متأسفم که اینو میگم ولی خیلی آدم بدیه و اونی که در ظاهر نشون میده به هیچ عنوان نیست، ولی راستش دلم سوخت و نخواستم بیشتر از این تحت فشارش بذارم و آزارش بدم... هیچکش نمیخواد حقیقت رو در مورد عزیزانش بشنوه و خیلی دردناکه... خوشحالم که قلبم بزرگ بود و مثل عموناصر اونجور که هست و باید باشه، رفتار کردم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید

amunaaser گفت...

کاملاً درسته، ضرر رو از هر جا جلوش رو گرفت منفعته! باید تغییر داد اون روشهایی رو که در انتها فقط باعث آزار خود آدم میشه!