۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

دگر بار: 30. "اعتیاد"

یکی یک موقعی بهم میگفت دفعۀ اول چشم بسته رفتم توی یک زندگی مشترک ولی این دفعه دیگه میخوام "با چشم باز عاشق بشم"! عاشق شدن با چشم باز؟! اگه چشمات باز باشه که هیچوقت عاشق نمیشی! خاصیت عاشق شدن اینه که باید چشمات رو ببندی، باید کور باشی و خیلی چیزا رو نبینی، تازه اون موقع است که شاید بتونی عاشق بشی! ولی یک اصل بی شک در بیشتر موارد صدق میکنه: حتی اگر به نابینایی موقتی هم دچار شده باشی و دیگر چشمت هیچی رو نبینه به جز معشوق و خوبیهاش، بهت قول میدم که یک چیز این نابینایی رو به طور قطع درمان میکنه و اون ازدواجه!
ازدواج دیگر بار من، دلیل کامل بر این مسئله بود چون به  نظر میومد که خیلی چیزا با اون "انکحتی" که در واقع انکحت هم نبود، تغییر کردن. نمیتونم بگم دقیقاً چه چیزی چون هنوز اولش بود ولی رابطه دیگه اون رابطۀ سابق نبود! شاید عجیب به نظرتون بیاد و پیش خودتون بگین یعنی به اون سرعت؟! هنوز که چیزی از ازدواج نگذشته بود، هنوز چند ماه هم نشده بود... ولی قدیمیها بیخود این ضرب المثل "خر از پل رد شدن" رو استفاده نمیکردن و یک چیزی میدونستن! واقعیتش، درست که دقیق بشین توی این ضرب المثل که هرگز در هیچ کدوم از این ضرب المثلها مناقشه نیست، متوجه عمقش میشین...
نمیخوام بگم که زندگی بدی بود چون نبود! نمیخوام بگم که عشق و محبتی در کار نبود چون بود... ولی یک احساسی وجود داشت که نمیشد انکارش کرد! در عین اینکه آدم نمیخواست بهش فکر کنه ولی اون احساس مثل یک عضو علی البدل گاهی حضور داشت، هر وقت دلش میخواست یک سری میزد و خودی نشون میداد... مثل اون روز که شاید برای اولین بار صدامون رو برای هم بالا بردیم. جمله ای رو به کار برد که شاید قبلاً هم بارها استفاده کرده بود: "این دیگه کهنه است و بایست دور انداخته بشه..." و نمیدونم چرا من ناگهان بیشتر از دفعه های قبل  این جمله اش بهم برخورده بود! گفتم: قدیمی بودن هیچ اشکالی نداره! چرا باید همه اش در این فکر باشی که چیزای قدیمی رو دور بندازی... و خیلی ناراحت شد و انتظار نداشت که من اونطور عکس العمل نشون بدم... و من پیش خودم فکر کردم که "کی من برات قدیمی میشم که بخوای من رو هم دور بندازی؟"... اما اون روز به زبون نیاوردمش...
پدر و مادرش برای اولین بار بعد از سالها با هم به وطن سفر کردن. مادرش میگفت که دیگه حالا من خیالم از بابت دخترم و نوه ام راحته چون میدونم که در نبود ما تو هواشون رو داری... اونها سالها قبل وطن رو ترک کرده بودن و به این دیار اومده بودن. خودشون میگفتن که همه اش به خاطر بچه هاشون بوده و یا به عبارت بهتر به خاطر پسر بزرگشون که اون موقعها مشمول خدمت سرباز میشده و زمان هم که زمان جنگ بوده. همۀ خونه و زندگی رو میفروشن و خودشون رو به هر شکلی که هست به اینجا میرسونن و مثل همۀ مهاجرین و پناهنده ها هزاران هزار سختی رو در راه رسیدن به اینجا تحمل میکنن...
حس میکردم که در نبود پدر و مادرش، غریب آشنا خیلی ناراحته و مثل مرغ پرکنده میمونه! اولین بار بعد از سالها بود که اونها با هم و به مدتی طولانی ازش دور میشدن! اگر بگم که به آدمهای معتاد که مواد بهشون نرسیده باشه، میموند، به یقین بهتون میگم که اغراقی در کار نیست! با اینکه هر روز هم از راه دور تلفنی باهاشون صحبت میکرد، و وقتی میگم تلفنی منظورم مکالمه های کوتاه مخصوص راه دور نیست، با این وجود دلتنگیش رو به وضوح میشد درش دید! البته کیه که دلش برای خانواده اش تنگ نشه؟! همۀ ما آدما همیشه دلتنگ عزیزانمون هستیم و این به خودی خود چیز عجیبی نیست، ولی مثل هر چیز دیگه ای توی زندگی وقتی از حد عبور کنه، اون موقع است که حالتی غیرعادی پیدا میکنه، اون موقع است که همگان رو به حیرت میندازه! ... بهش میگفتم میدونی که اگه یک روزی خدای ناکرده اتفاقی برای خانواده ات بیفته، که شتریه که در خونۀ همه امون خوابیده و اجتناب ازش ممکن نیست، چه به سر تو خواهد اومد؟! و اون انکار میکرد که این میتونه براش فاجعه ای باشه که به آسونی یک روزی نتونه باهاش کنار بیاد، چنان ممکنه زمینش بزنه که بلند شدن براش صعب و دشوار باشه! راستش دلم براش یک کمی میسوخت! خودش تقصیری در این "اعتیادش" نداشت و اینجوری بارش آورده بودن، اعتیادی درست به مانند همۀ اعتیادهای مهلک دیگه توی این دنیا! طوری عادتش داده بودن که گاهی تصور میشد که از هوایی که استنشاق میکرد براش بیشتر حیاتی بودن... و این رو من از روز اول هم متوجه شده بودم اما حالا که مدت زیادی گذشته بود و من بیشتر نسبت بهشون شناخت پیدا کرده بودم، تازه داشتم عمقش رو درک میکردم! ولی آخه چرا؟! چرا یک مادر باید فرزندش رو اینطور به خودش وابسته کنه که زندگی این بچه تمام و کمال دائم تحت الشعاع قرار داشته باشه؟! و این به طور قطع برمیگشت به دوران طفولیت مادرش و کمبودهایی که در اثر زیر دست زن بابا زندگی کردن، دچارشون شده بوده... ولی من این وسط چه کاری از دستم برمیومد؟ آیا اصولاً کاری میتونستم انجام بدم؟ به این نتیجه رسیده بودم که بهترین راه پذیرفتنه چون تغییر دادن وضعیت عملاً ممکن نبود! بند نافی که چهار دهۀ قبل باید زده میشد دیگه بریدنش امکان پذیر نبود، اونم به دست کسی توی موقعیت من! بعدش هم صدقانه بگم که من توی اون دوران این رو اونقدرها مخرب برای زندگیمون نمیدیدم، یعنی تصورم این بود که خب، خانواده اش رو بیش از اندازه دوست داره و دلش میخواد که تمام مدت باهاشون باشه! این چه اشکالی برای زندگی زناشویی ما داره؟! وقتی خودش از دو تا زندگی قبلیش صحبت میکرد و اینکه هر دو نفر قبلی گفته بودن که دلیل به هم خوردن زندگیشون خانواده اش و علی الخصوص مادرش بوده، من فقط لبخندی میزدم و با خودم میگفتم که چه ربطی داره؟! اینا که اصلاً توی زندگی ما دخالتی نمیکنن... و ظاهراً هم نمیکردن، فقط نکته ای رو که من صد در صد اونوقتها از درکش عاجز بودم این بود که اونا نیازی به دخالت کردن نداشتن چون دخالت رو کسی میکنه که خارج باشه و بخواد "داخل" بشه... و اونا تمام مدت داخل زندگی ما بودن، به هر شکلی که شما بخواید تصورش رو بکنین، چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ روحی... من با یک نفر زندگی زناشویی نمیکردم بلکه با کل یک خانواده!


هیچ نظری موجود نیست: