۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

عمری که گذشت: 25. تنهایی

تعطیلیها تموم شدن و وقت درسها شده بود دوباره. همون اول شروع ترم برنامه ریزی کرده بودم که یک امتحانی رو بدم که در واقع مال سال قبل بود چون من دیر شروع کرده بودم. نمیدونم الان اوضاع  در دانشگاههای اون کشور به چه شکلی هست و مطمئناً بعد از گذشت این همه سال باید کلی تغییر کرده باشه ولی توی اون دوران جداً سیستم خیلی عجیب و کهنه ای داشتن! تصورش رو بکنین تقریباً اکثر امتحانها رو به صورت شفاهی برگزار میکردن. از قبل باید از استاد مربوطه وقت میگرفتی. امتحان هم معمولاً دو سه تا سؤال کلی بود که بدون فرصت فکر داشتن باید درجا جواب میدادی! یعنی مسخره تر از این سیستم فکر نکنم هیچ جای دنیا وجود داشته باشه!...
با یکی از بچه های هموطن توی کلاس کلی گپ زدیم و مقدار زیادی اطلاعات در مورد درسها بهم داد. پسر خیلی خوب و خاکیی به نطر میومد و برای اون امتحانی که میخواستم بدم تمام جزوه هاش رو برام آورد که خداییش کارم رو خیلی راحت تر کرد چون خودم سر کلاسها حضور نداشتم... و امتحانه خدا رو شکر به خیر گذشت!
از وقتی که از پایتخت برگشتم حس کردم که خیلی چیزا دیگه مثل قبل نیست. اینجور که حس میکردم دوست دیرین و دختر ارمنی رابطه اشون زیاد خوب پیش نرفته بود! از طرفی دیگه هم دوست دیرین که در اصل به دنبال ادامۀ تحصیل در رشتۀ خودش بود تا به اون موقع موفق نشده بود پذیرش بگیره. فکر میکنم همۀ اینا دست به دست هم داده بودن تا اون و برادرش هر دو تصمیم بگیرن که اون کشور رو ترک کنن. صحبت از کشوری که اون یکی برادرشون توی بلوک شرق توش ساکن بود، میکردن. باورم نمیشد که حرفهاشون اونقدرها جدی باشه! راستش خود دوست دیرین هم با من دیگه زیاد در این مورد صحبت نمیکرد. نمیدونم چرا ولی یک حسی بهم میگفت که من رو یک جورایی در اینکه رابطه اش با دختر ارمنی خوب پیش نرفته بود، مقصر میدید، چون گاهی که بینشون بحثی پیش اومده بود و من هم حاضر بودم، طرف اون رو نگرفته بودم و ازش دفاع نکرده بودم. یک بارش رو کاملاً یادمه که توی بحث صداها دیگه حسابی بالا رفتن و به مرز عصبانیت رسید. موضوع این بود که دوست دیرین میگفت اگه توی یک زندگی زناشویی از مرد خطایی سر زد و به قولی "هرز" رفت، زن نباید اون زندگی رو از هم بپاشونه! و من و دختر ارمنی متفق القول باهاش مخالفت کردیم که چه فرقی بین مرد و زن هست؟! اگر مرد این حق رو در مورد خودش میبینه، پس زن هم باید همین حق رو داشته باشه و همین انتظار رو از مرد! ولی به خرج دوست دیرین نمیرفت که این برای ما اون موقع خیلی عجیب بود! البته من بعدها که بیشتر وارد فرهنگشون شدم متوجه شدم که این جریان بین اونا یک چیز کاملاً عادیه، یعنی اینکه حق و حقوق زن و مرد رو یکی نمیبینن و این برای هر دو طرف کاملاً امریه واضح و مبرهن! در هر حال ظاهراً اینجور اختلاف نظرهای اساسی در مورد زندگی مشترک بود که باعث شده بود کار این دو دوست به جایی نرسه و کشتی این عشق به گل بشینه... و در نهایت بدون اینکه من خودم هم متوجه باشم روی رابطۀ ما هم تأثیر بذاره!
و اتفاق خیلی سریعتر از اونی که من تصورش رو میکردم، افتاد! دوست دیرین و برادرش از اون یکی کشور پذیرش رو گرفتن و تا من اومدم به خودم بیام رفتن! موقع رفتنشون حتی من نبودم و برای سفری کوتاه به پایتخت رفته بودم و تلفنی بهم خبر دادن که دارن میرن. خونه رو خالی کرده بودن و وسائل من رو هم گذاشته بودن خونه پسرداییها! در چشم بر هم زدنی عموناصر تنها شد و بی خانمان! خدا پدر و مادر پسرداییها رو بیامرزه که قبول کردن من پیششون بمونم تا موقعی که خونه ای پیدا کنم، وگرنه نمیدنستم وسط ترم و توی اون شرایط چکار باید بکنم! و من این لطفی رو که اونا توی اون اوضاع به من کردن هرگز فراموش نمیکنم...
چند هفته ای رو پیش این دوستان بودم و مرتب دنبال خونه میگشتم. پیدا کردن اتاق توی اون شهر مصیبتی بود! یک عده ای از صاحبخونه ها توی خود دانشگاهها روی تابلو اعلانات آگهی میزدن ولی بیشترین تعداد آگهیها رو توی روزنامه های محلی میشد پیدا میکرد. معمولاً توی روزنامۀ مخصوص آخر هفته کلی از این آگهی های اجاره بود. دانشجوهای بخت برگشته جلوی در دفتر روزنامه منتظر وایمیستادن تا روزنامه رو به محض چاپ بگیرن و بعدش پیش به سوی باجه های تلفن! اونایی که زرنگ بودن و یک کمی تجربه داشتن، دو نفری میرفتن و یکی از قبل باجۀ تلفنی رو غصب میکرد و حاضر به یراق اونجا می ایستاد :)
شانس انگار با من یار بود چون بعد از چند هفته آگهیی توی دانشگاه پیدا کردم. خانم مسنی بود که اتاقهای آپارتمانش رو به دانشجوها اجاره میداد و خودش هم جای دیگه ای زندگی میکرد. معطلش نکردم و فوری به دیدن خونه رفتم و همونجا قال قضیه رو کندم. اینطور که متوجه شدم سه تا اتاق توی یک آپارتمان بود که توی یکیش دانشجویی زندگی میکرد ولی خونه وحشتناک کثیف بود! توی آشپزخونه که رفتم کم مونده بالا بیارم از کثافت. اون دانشجویی که اونجا مستقر بود این طور که خانمه میگفت توی اتاق خودش آشپزی میکرد و کاری به اون آشپزخونه نداشت... که اصلاً جای تعجبی نبود، کی میخواست پاش رو توی اون "کثافتخونه" بذاره؟!
خبر خوشحال کننده رو به پسرداییها دادم و گفتم که به زودی زحمت رو کم میکنم. خوبیش این بود که این خونه زیاد از خونۀ پسرداییها فاصله نداشت و از اون بهتر تا دانشگاه پیاده ده دقیقه هم راه نبود... کور از خدا چی میخواست؟ دو چشم بینا :) و اولین کاری که باید بعد از اسباب کشی به اون خونه میکردم تمیز کردن اون آشپزخونه بود! اتاق چون مبله بود بنابرین نیازی به اسباب و این جریانا نداشت بنابرین اسباب کشی خیلی مشکلی به بار نیاورد. با چند بار رفتن و برگشتن و اونم با پای پیاده حل شد، جوونی بود دیگه و آدم پر از انرژی... شاید باور نکنین ولی دو روز تموم داشتم اون مطبخ رو بشور و بمال میکردم. همخونه ایم وقتی اومد و آشپزخونه رو دید باورش نمیشد! همخونه ایم دانشجویی بود که توی همون دانشگاه من منتها توی رشتۀ دیگه ای مشغول تحصیل بود، البته سال بالایی بود و احتمالاً آخرای تحصیلش...
بعد از رفتن ناگهانی دوست دیرین و برادرش چون پیش پسرداییها مونده بودم زیاد فرقی رو حس نکرده بودم، ولی حالا برای اولین بار به طور جدی دیگه تنها شده بودم. روزهای اول خیلی برام سنگین بود تا به اون تنهایی عادت کنم، ولی رفته رفته حس میکردم که دارم باهاش اخت میگیرم... یعنی چارۀ دیگه ای هم وجود نداشت و حالا دیگه این زندگی من بود، حداقل برای یک مدت خیلی طولانی!

هیچ نظری موجود نیست: