۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

دگر بار: 29. اولین مأموریت

وقتی آدم یک زندگی مشترک رو شروع میکنه چه امیدها و آرزوهایی که در دل نداره! به خصوص که سالها هم به این امید زندگی کرده باشه و توی زندگی قبل همه جوره تلاشش رو برای دست یافتن به خوشبختی، کرده باشه!... یادمه یک بار که از مادربزرگش صحبت میکرد، از قولش میگفت: مهم نیست که چطور زندگی کرده باشی و چقدر سختی توی زندگی کشیده باشی، در انتها اونچه که تعیین کننده است اینه که عاقبت به خیر بشی!... و این جملۀ مادربزرگش رو از موقعی که شنیده بودم دائم توی ذهنم در حال گردش بود. پیش خودم فکر میکردم که همۀ این اتفاقاتی که توی زندگیم افتادن شاید دیگه اونقدرها حائز اهمیت نباشن، حالا دیگه همۀ اون دوران سخت به پایان رسیده، حالا دیگه بالاخره اون چیزی رو که همیشه توی زندگی دنبالش بودم پیدا کردم! این رو حتی مادر پسرم هم انگار از راه دور متوجه شده بود و دیگه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره، و طی ایمیلی قبل از جشن برام پیام تبریکی فرستاده بود! به یقین از خوشحالیش نبود... و اینقدر بدی در حق من روا داشته بود، که پیامش حتی ارزش پاسخ دادن رو هم نداشت...
خونۀ جدید خالی بود ولی پر بود از آمال و آرزوها! وقتی میگم خالی جداً اغراق نمیکنم چون تنها چیزی که قبل از اسبابکشی و رفتن به اون خونه خریده بودیم یک تخت بود که لااقل جایی برای خوابیدن داشته باشیم. باقی وسائل رو قرارمون بر این بود که یواش یواش و سر صبر تهیه کنیم، اونجور که واقعاً با سلیقۀ هردومون جور دربیاد. نبودن وسیله توی خونه طبیعتاً باعث میشد که وقت بیشتری رو توی خونۀ پدر و مادرش بگذرونیم و البته اونا از این قضیه مثل همیشه خوشحال بودن.
از روزی که با هم آشنا شده بودیم، شنیده بودم ازش که موقعیت کاریش طوریه که مسافرت زیاد باید بره. توی اون چند سال تا قبل از ازدواج ولی مورد مسافرتی زیاد براش پیش نیومده بود. خودش میگفت که شانس تو بوده که زیاد مأموریت به تورم نمیخوره! نمیدونم شاید هم خودش اون موقعها دلش نمیخواست که مأموریت بره و کارفرما رو به طریقی دست به سر میکرد، چون بعد از ازدواج و شروع به زندگی مشترک توی خونۀ جدید، بلافاصله مسافرتهاش شروع شدن! سفر اولش رو کاملاً به خاطر دارم چون در طول همون اولین مسافرتش اولین جر و بحثمون درگرفت! و از همون روزای اول ایرادگیری و بهانه هاش در رابطه با پسرش بود! جوونهای امروزی به شکلی شاید همگی معتاد به اینترنت باشن و این واقعیت دنیای امروزیه که به طور قطع غیر قابل انکاره! پسر اون هم مسلماً از این قاعده مستثنی نبود ولی وقتی یک بچه ای رو چنان بار بیارن که پاش رو حتی به زور برای رفتن به مدرسه از خونه بیرون بذاره و با هیچ بچه ای دیگه رفت و آمدی نداشته باشه، این اعتیاد دیگه نوعش و درجه اش به مراتب با مال بچه های عادی فرق میکنه! این دقیقاً چیزی بود که در مورد این پسر صادق بود یعنی به جز کامپیوتر و اینترنت هیچ چیز دیگه ای توی این دنیا براش اصلاً وجود خارجی نداشت...
اینترنت خونۀ ما هنوز وصل نشده بود و من هم هرچقدر با اون شرکت مربوطه تماس میگرفتم، تلفنشون جواب نمیداد و به ایمیلهای من هم به هیچ شکلی پاسخ نمیدادن. این جریان درست مصادف شد با مسافرت اول غریب آشنا. از این طرف هم پسرش مرتب مادر ه رو تحت فشار میذاشت که "من به اینترنت برای کار مدرسه احتیاج دارم..." در حالیکه من میدونستم که اصلاً این اصل داستان نیست، یعنی جلوی قاضی و معلق بازی! به قول معروف ما دیگه "بعد از یک عمر گدایی شب جمعه رو یادمون هست"... این پیش زمینه و جو حاکم رو داشته باشین، و از راه دور زنگ میزنه که احوالپرسی کنه. لحن حرف زدنش بوی سرزنش میداد و غیر مستقیم من رو داشت به این متهم میکرد که به اندازۀ کافی در راه درست کردن و راه اندازی اینترنت توی خونه، تلاش نکرده ام و از اون بدتر "درس و مدرسۀ پسرش برام مهم نیست"! واقعیش رو بگم خیلی ناراحت شدم، اول به خاطر اینکه به چیزی متهم میشدم که به هیچ عنوان صحت نداشت و از اون بیشتر اینکه میدیدم چطور یک بچه میتونه یک کسی که سنی ازش گذشته و به هر حال چهار تا تجربه کسب کرده، رو اینجوری سر انگشت به بازی بگیره! ... دست آخر من هم برای اینکه قائله رو به هر شکلی که هست ختم کنم، راه حلی دیگه ای برای اینترنت پیدا کردم و مشکل حل شد... یا حداقل من تصور کردم که حل شده در حالیکه در اصل تازه شروع شده بود!
اون مأموریت اول، پایانش هم جور دیگه ای عجیب بود! وقتی از سفر برگشت، به محض ورود به خونه دیدم داره از زمین و زمان ایراد میگیره، "چرا در گنجه بازه؟ چرا دومنت درازه؟ دختر اون پیرزنه چرا گرامافون میزنه؟..." من از فرط تعجب نمیدونستم که چی باید بگم! یک هفته ای نبود و من به همه چیز بر طبق عادت همیشگی خودم خوب رسیدگی کرده بودم، از پسرش مراقبت کرده بودم و به کارهاش رسیده بودم و دست آخر دو قورت و نیم هم باقی بود! نکتۀ خیلی جالب این بود که دیدم همین برخورد رو هم با پدر و مادرش داره! ای بابا، از راه رسیدی و عوض اینکه ممنون باشی از اینکه بقیه در نبود تو وظائف تو رو به عهده گرفتن، به جای یک تشکر خشک و خالی، حالا از همه طلبکار هم هستی؟! دیدم اگر اینجا حرفی نزنم و سکوت کنم، از کیسه ام رفته این بار... و وقتی که تنها شدیم جریان رو باهاش مطرح کردم. اولش سعی در انکار کرد، ولی وقتی سمبۀ حرفهای من رو پرزور دید، در کمال تعجب من اعتراف کرد که این عکس العمل مربوط به زندگی قبلیش بوده چون هر بار که از سفر به خونه برمیگشته، شوهر سابقش کلی کار براش توی خونه تراشیده بوده! عجبا واقعاً! تنها موردی رو که باهاش باید اتمام حجت میکردم این بود که من نه شوهر سابقش هستم و نه پدر و مادرش که هر جور دلش خواست باهام رفتار کنه... و نهایتاً با خودم فکر کردم که همۀ ما از زندگیهای قبلمون کوله باری رو به دوش داریم ولی این کسی که من به عنوان شریک زندگی انتخاب کرده بودم، ظاهراً کوله اش نه تنها خیلی سنگین بود بلکه انواع و اقسام "اجناس" جورواجور هم توش پیدا میشد... خدا باید به داد من میرسید! ... سؤال نهایی این بود:  آیا واقعاً عاقبت به خیر شده بودم من؟!

هیچ نظری موجود نیست: