۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

داستان مهاجرت 34

ترم بالاخره شروع شد و چرخ درسها به سرعت برق و باد به چرخش دراومد. دیگه هیچ بهانه ای برای درست و حسابی درس نخوندن موجود نبود، نه دوری پسرم، نه سفرهای هر هفته ای بین دو شهر و نه مشکلات دیگۀ زندگی که تا سال قبلش باهاشون دست به گریبون بودم!
قبل از شروع ترم سری پیش مشاور تحصیلی زده بودم و با اون در مورد واحدهایی که قرار بود پاس کنم صحبت کرده بودم. اون هم من رو پیش همون "آقای کارآگاه" فرستاده بود تا برام از دوباره خط و نشون بکشه که: "این واحدها رو باید پاس کنی وگرنه درسهایی رو که توی کشور قبلی گذروندی قبول نمیکنیم..."! ای بر و پدر و مادرت صلوات :) پیش خودم گفتم که یک سال گذشته و شاید یادش رفته باشه این کارآگاه ریشوی قطبی... ولی نه خیر، انگار این بشر با من حسابی چپ افتاده بود و به هیچ شکلی هم از خر شیطون پایین نمیومد:)... خوب دیگه چاره ای نبود به جز خرخونی اساسی که بشه حداقل اون واحدها رو که جداً با خون دل توی کشور قبلی گذرنده بودم، زنده کرد...
سیستم تحصیلی دانشگاههای اینجا برعکس خیلی از کشورهای دنیا که ترمیه، کوارتریه یعنی هر سال تحصیلی تشکیل شده از چهار کوارتر یا به عبارت بهتر دو ترم داره هر سال که هر ترمش دو کوارتره. هر کوارتر هفت هفته است که متعاقبش یک هفته رو هم برای امتحانات در نظر گرفتن. توی اون دانشگاه توی اون سالا، معمولاً در طی هر کوارتر سه تا درس خونده میشد، الان دیگه خبر ندارم که هنوز همه به این شکل هست یا نه! در هر حال این آقای کارآگاه همونجور که شاید قبلاً هم بهش اشاره ای کرده باشم، سه تا درس انتخاب کرده بود به عنوان نمایندۀ یک سری از واحدها. خوشبختانه درسهای خیلی سنگینی نبودن و متعلق به  سال دوم و سوم میشدن.
تمام هم و غمم رو دیگه گذاشتم برای قبول شدن توی این درسا. روزها رو که سر کلاسها میرفتم. بعد از آوردن پسرم به خونه و رسیدن به کارهای اون، چون توی خونه درس خوندن عملاً ممکن نبود، برای خرخونی بیرون میزدم. توی مجتمعی که زندگی میکردیم، همون بازداشتگاه گلدیس :)، برای دانشجوهای متأهلی مثل من که توی خونه درس خوندن براشون زیاد امکانپذیر نبود، توی یکی از ساختمونها، اتاقی رو به عنوان اتاق مطالعه در نظر گرفته بودن. یادش به خیر جداً، چه شبها رو که من توی اون اتاق گذروندم! اتاق که چه عرض کنم بیشتر شباهت به دخمه داشت. چهار تا میز و صندلی توش گذاشته بودن و چند تا هم چراغ مطالعه که یک خط درمیون کار میکردن. اتاق چون توی طبقۀ همکف واقع شده بود و به سمت محوطۀ بین ساختمونها از طریق پنجره هاش دید داشت، پرده های کلفت و زخیمی زده بودن جلوی پنجره ها که عملاً همیشه توش احساس شب بودن به آدم دست میداد!
خونۀ دومم شده بود این اتاق مطالعه دیگه! یک میز رو برای خودم اشغال کرده بودم و تمام کتابا و دفترهام رو هم به همونجا منتقل کرده بودم. گاهگداری کسای دیگه ای هم برای درس خوندن میومدن ولی اینطور که به نظر میومد مثل من مشتری پر و پا قرصی نبودن. دیگه اونایی هم که مرتبتر میومدن دوزاریشون افتاده بود که من اونجا انگار حق آب و گل دارم... بعدها دوستی که اون وقتا اون هم برای درس خوندن به اونجا میومد و البته اون موقعها فقط یک سلام و علیک میکردیم، میگفت: "عموناصر، من کشتۀ اون نظم و ترتیبی بودم که روی "میز تو" همیشه برقرار بود، با اون ساعت دیجیتالیت که همیشه روی میز بود و انگار خبر از گذر سریع زمان میداد و اینکه وقت چقدر ضیقه" :)
خدا رو شکر اون هفت هفته با تمام استرسی که روی گرده های من گذاشته شده بود، گذشت و موقع امتحانها شد دیگه. یکی از چیزهایی که من هنوز هم توی سیستم تحصیلی این کشور جداً تحسین میکنم، برگزاری امتحانهاشونه. تصورش رو بکنین که تقریباً به صورت استاندارد برای هر امتحانی چهار ساعت وقت میدن و در بعضی موارد حتی پنج ساعت. ایده اشون اینه که وقت در امتحان نباید ملاک تعیین سطح معلومات یک دانشجو باشه. وقتی با اون سیستم کهنه و پوسیدۀ کشور قبلی مقایسه میکردم، احساس میکردم که پس از سپری کردن سالهای متمادی در جهنم، حالا وارد بهشت شدم! و یک چیز جالب دیگه ای که موقع امتحانها توجهم رو جلب کرد این بود که میدیدم همۀ ناظرین امتحانات مسن هستن و بالای شصت هفتاد. بعداً کشف کردم که برای نظارت بر امتحانها بازنشسته ها رو به کار میگمارن که از این طریق هم سر اونها گرم باشه و هم یک صنار سه شاهیی از این طریق بهشون برسه، این بنده های خدایی که بعد از یک عمر کار کردن و عرق جبین ریختن حالا باید با یک زندگی زیر استاندارد زندگی کنن! البته اگر تصور میکنین که به خاطر مسن بودنشون سر امتحانا حواسشون زیاد جمع نیست، کاملاً در اشتباهین چون مثل شیر بالای سر دانشجوها هستن و نمیذارن کسی دست از پا خطا کنه...:)
چند هفتۀ بعد جواب امتحانها اومد... کارنامۀ اعمال اون هفت هفته  حاضر بود و به خیر گذشته بود همه چیز! نه تنها امتحانها رو پاس کرده بودم بلکه حتی نمره های خوبی هم آورده بودم... هورا هورا :) جواب هر درسی رو معمولاً توی تابلوی اعلانات همون دپارتمان میزدن. یکی از کارهای جالبشون این بود که توی لیستی که منتشر میکردن اسم دانشجوها رو نمینوشتن و از شمارۀ مخصوص دانشجویی که هر شخصی فقط خودش میدونست، استفاده میکردن. اینطوری دانشجوها نمیتونستن توی کار همدیگه فضولی بکنن :) ولی اگه بهتون بگم که یک سری از دانشجوهای هموطن بودن که شمارۀ دانشجویی همه رو حفظ بودن، باورتون میشه؟ :) چی بگم، والله...
و بعد از مطمئن شدن از نتیجۀ هر سه امتحان یکراست به سراغ آقای گارآگاه رفتم و نتایج رو به صورتش کوفتم، البته تلویحی بود این "کوفتن"  :) هر چند که جداً بدم نمیومد این کار رو انجام میدادم... و قیافه اش به راستی دیدنی بود و اگر کارد بهش میزدی خونش درنمیومد از فرط غیظ و عصبانیت!

هیچ نظری موجود نیست: