۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

بی قلب

هر چی شک داشتم امروز به یقین تبدیل شد! مدتهاست که چیزی رو توی سینه احساس نمیکنم، قلبم رو میگم، همونی که باید بتپه، همونی که باید ثانیه ای یکبار جمع بشه و بعد منبسط، و خون رو از دهلیز به بطن و از بطن به دهلیز منتقل کنه، همونی که باید خون را با فشار خودش به همه جای بدن برسونه! اگر اون نتپه، زندگی از حرکت بازمی ایسته، اگر اون نتپه سلطان بدن، فرمانروای ما موجودات دو پا، هم فلج میشه و سرانجام از کار میفته...
و امروز بهم ثابت شد که قلبی در درونم نمیتپه و حتی خونی در شریانهام جاری نیست! اگر حرفم رو باور ندارین میتونم همکارهام رو به گواه بیارم که پروب سونوگرافی رو بارها و بارها روی سینه ام غلتوندن و غلتوندن، بالا و پایینش بردن تا شاید صدای قلبم رو ردیابی کنن و به روی صفحۀ مونیتور به تصویرش بکشن... ولی به عبث چون نه از قلب خبری بود و نه از گردش خونی در شریانها... و رأی نهایی صادر شد: عموناصر، در تو نه قلبی هست و نه عاطفه ای، تو "بی قلبی"!... و چه جای تعجب بود؟! قلبی که بارها و بارها شکست دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه که بتپه و صدایی ازش برخیزه،  حتی اگر مدرنترین و پیشرفته ترین دستگاههای سونوگرافی دنیا رو هم به کار بگیرن باز هم در انتها راه به جایی نخواهد برد! 

هیچ نظری موجود نیست: