۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

امید به فردا شاید

پیش خودم فکر کرده بودم که امسال یک کمی زودتر بیام شاید هوا مثل پارسال نباشه، آخه همه اش بارون به تورم خورده بود، ولی زودتر اومدن انگار برام زیاد هم مفید نبود چون هوا از اونی که فکر میکردم گرمتره
از فرط گرما چاره ای به جز خوابیدن با پنجره های باز نیست... و نیمه های شب با صدای رعد و برق از خواب پریدم! اصلاً انگار دست بردار نیست و با یک بار و دو بار هم راضی نمیشه... هنوز هم ادامه داره
خوابم دیگه پریده و دوباره به خواب رفتن عملاً غیر ممکنه! فکری به ذهنم رسید: بنویسم! ولی اینجا نه دسترسی به کامپیوتر دارم و نه اینترنت در این نیمه های شب، در این اتاقی که به جز صدای تیک تیک ساعت بالای سرم و صدای رعد دیگه صدایی وجود نداره، اتاقی که خاطرات کودکی ازش ندارم ولی همه چیزش مالی کودکیه و بوی کودکی برام میده! خاطره ها دارم ولی ازش... پارسال همین موقعها بود که توی همین اتاق با صدای تیک تیک  همین ساعت به زور داروی خواب آور با هزار فکر و خیال به خواب میرفتم، و نیمه های شب  از صدای کر کنندۀ رعد و برق افکارم از خواب میپریدم، و در سکوت شب توی بالکن همین اتاق آتیش سیگارم بود که در ظلمت شب سوسو میزد
باورم نمیشه که یک سال گذشته باشه،  حتی دیگه نمیتونم بگم مثل دیروز بود اینقدر که سریع گذشت... و خوب گذشت! گذشت بدون اینکه دیگه به آینده نگاهی باشه، بدون اینکه دیگه آینده اهمیتی داشته باشه! آینده دیگه فرقی نمیکنه... مهم حاله، مهم امروزه  و اگر امیدی هست فقط برای امروزه و بس... هیچکس از آینده خبر نداره حتی خدا! و چقدر خسته کننده میشد برای خود خدا هم اگر از همه چیز آینده خبر داشت، ما که دیگه بندگانشیم
چقدر خوب شد که دفترچۀ یادداشتم رو همرا ه خودم آوردم وگرنه توی این نیمه های شب چیکار باید میکردم با این همه تراوشات ذهنی... تراوشاتی که توش بوی امید هست، امید به چی اصلاً مهم نیست... آدمی به امید زنده است! امید به فردا؟... شاید
باید دوباره به خواب برم چون دستم دیگه از نوشتن توی این دفتر کوچولو درد گرفته... سالها بود که با قلم و کاغذ ننوشته بودم... فردا باید جایی رو پیدا کنم و این نوشته رو به خونۀ مجازیم، خونۀ عموناصر ببرم... چون فقط  اونجاست که جاش امنه و فقط اونجاست که شاید برای همیشه ابدی بشه... اونجاست که همیشه فردایی وجود داره... و اونجاست که همیشه امید وجود داره، امید به فردا شاید

هیچ نظری موجود نیست: