۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

مهمان کوچولو

این تابستون هم به مبارکی و میمنت گذشت و حالا دیگه توی پیش بینی وضع هوا فقط صحبت از باد و بارون و چه بسا برف میکنن. تابستون بدی نبود در مجموع برای من، با اینکه بیشترش رو کار کردم، البته به امید مرخصیی که در راهه! هیچی بیشتر از این کیف نمیده که وقتی همه از تعطیلات برگشتن و همه اش حرف از تاریکی و بدی هوا میزنن، تو کوله بارت رو جمع کنی و بگی: خداحافظ تا چند هفتۀ دیگه :)
و این تابستون، آخرش شیرین بود. بهم گفته بودن که آخرهای تابستون منتظر مهمونی کوچولو هستن ولی این مهمونها رو هیچکس روی چه وقت اومدنشون نمیتونه حسابی باز بکنه، گاهی زود میان و گاهی دیر، به ندرت سر وقت میان به خصوص اگه اولین مهمون باشن!...
تمام طول تابستون توی فکرم بود و مرتب سراغش رو از دوست دیرین و همسرش میگرفتم ولی فرصت نشد که مستقیماً با خودش صحبت کنم. وقتی بهش زنگ زدم و حالش رو پرسیدم، خیلی از تلفن من خوشحال شد!  و بهش گفتم که اگه تا به حال توی تابستون سراغش رو نگرفتم  دلم میخواد بدونه که در فکر من جای داشته... گفت که بهش گفتن مهمون کوچولو انگار قصد نداره به این زودیها بیاد و فعلاً جا خشک کرده... و گوشی تلفن رو که قطع کردم، با خودم فکر کردم که حالا شاید هفته ها باید در انتظار باشن، بی خبر از اینکه انگار این مهمون کوچولو صدای صحبت تلفنی ما رو شنیده و تصمیم بر اومدن گرفته... و نیمه های همون شب راهی بیمارستان میشن!
روز بعد حدودهای ظهر وقتی مادرش بهم تلفن کرد مطمئن بودم که مهمون کوچولو دیگه طاقت نیاورده و دلش خواسته که هر چی سریعتر پا به دنیای "پرمهر" ما بذاره...
و تو ای مهمون عزیز و کوچولو، که اونچنان آروم و بی دغدغه ساعتها در آغوش عموناصر خوابیدی، همیشه شیرین بخوابی و توی زندگی شیرین کام باشی!



هیچ نظری موجود نیست: