۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

داستان مهاجرت 33

اسباب کشی بین شهری در دو نوبت انجام شد، اول یک سری همگی رفتیم و اسبابها رو خالی کردیم و پسرم و مادرش موندن. من و این دوستمون که رانندگی ماشین رو به عهده گرفته بود و یک دوست دیگه ای به اتفاق برگشتیم تا باقی اسبابا رو ببریم. دوست راننده توی شهری سر راه زندگی میکرد. پیشنهاد داد که شب رو پیش اون بخوابیم و روز بعد به کار ادامه بدیم. از اونجایی که همگی درب و داغون بودیم، با آغوش باز پیشنهادش رو پذیرفتیم.
از خونۀ دانشجویی بگم که جداً گفتن داره. ما چون فقط از طریق تلفن و نامه تقاضای این خونه رو داده بودیم، به هیچ وجه اون رو قبلاً ندیده بودیم، در نتیجه روز اول جابجایی اولین بار ی بود که با اون مجمتع رو در رو قرار میگرفنیم. چشمتون روز بد نبینه، اونایی که قدیما سریال بازداشتگاه گلدیس رو در وطن یادشون باشه، میتونن تصویری رو به همون شکل در ذهنشون مجسم کنن. ساختمونهای زرد و رنگ و رو رفته که همه به هم از طریق یک سری دالون مرتبط بودن. وقتی از این دالونها رد میشدی دقیقاً صحنه های اون فیلم برات تداعی میشدن... روز بعد مادر پسرم تعریف کرد که بعد از رفتن ما از فرط شوکی که با دیدن اون خونه بهش دست داده بوده، نشسته یک فصل اساسی اشک بهارون ریخته :) البته خود خونه اونقدرها هم بد نبود، یک کمی کوچیک درش آورده بودن ولی قابل زی بود در هر صورت...
ما بعد از بیتوته کردن در خونۀ این دوست راننده، صبح بعد از خوردن صبحانه یکراست بیرون زدیم و رفتیم که دیگه باقی اسباب رو جمع کنیم. مقدار زیادی باقی نمونده بود و ظرف چند ساعتی خونه لخت و عریون شد... و پیش به سوی شهر جدید و یا به عبارتی جدید برای بقیه و قدیمی برای من. و چند ساعت بعد دوباره در جلوی "بازداشتگاه" مشغول خالی کردن اسباب و اثاثیه بودیم. دوست ما بعدش زیاد نموند و رفت چون باید ماشین کریه ای رو میبرد تا در شهر سابق پس بده... ولی به طور قطع این آخرین باری نبود که این مسیر رو میومد... چند ماه بعد اون هم انگار دلش طاقت نیاورد و به شهر ما کوچ کرد، شاید هم ته دلش احساس میکرد که نباید عموناصر رو تنها بذاره!
خوشحال بودم از اینکه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفته بود، پیدا کردن خونه، جابجایی، از سر گرفتن تحصیل... ولی آیا واقعاً همه چیز بر سر جای خودش بود اونطور که  باید و شاید؟ دلم نمیخواست اصلاً دیگه بهش فکر کنم! دوست نداشتم حتی ثانیه ای چنین افکاری رو در سر بپرورونم. اصلاً چرا باید بیخودی منفی گرایی میکردیم وقتی دلیلی براش وجود نداشت؟! یا داشت و من دلم نمیخواست ببینم. نکته ای بسیار جالب وجود داره که ما آدما بیشتر وقتا از کنارش به سادگی عبور میکنیم: هر چقدر هم که در گول زدن خودمون موفق باشیم ولی یک ندایی همیشه اون ته هست که نمیتونی ساکتش کنی، ندایی که همیشه میشنویش، صداش همیشه میاد، گاهی پچ پچ میکنه، گاهی نجوا میکنه، گاهی فریاد میکشه... ولی همیشه هست، همیشه!
اون تابستون رو عملاً دیگه کار به خصوصی برای انجام دادن نداشتیم. دوباره به پسرم توی مهد کودک باید جا میدادن و این خودش یک بار دیگه مشکلی بود. نزدیکی خونه مهد کودکی بود ولی جاشون ظاهراً پر بود. مادرش برای ترم بعد برنامۀ مشخصی نداشت و در بدترین شرایط اگر هم جایی به پسرم داده نمیشد اونقدرها حاد نبود، ولی خوب بهتر بود از یک جهاتی که حتماً توی روز با بچه ها جایی سرش گرم باشه، به خصوص که از شهر قبلی هم دیگه به هر روز مهد کودک رفتن عادت کرده بود. بعد از کلی تلفن زدن و پیگیری موفق شدم که مسئولین رو راضی کنم تا جایی توی یک مهد کودک دیگه بهش بدن که در واقع با اتوبوس چندین ایستگاه باید میرفتیم تا بهش برسیم. از هیچی بهتر بود برای شروع...
تابستون سریعتر از همیشه گذشت. به منطقه ای که ما توش زندگی میکردیم اون وقتها تنها یک اتوبوس میومد. مجتمع کلاً دانشجویی بود. صبحها تعداد کسایی که میخواستن خودشون رو به کلاسهاشون برسونن گاهی اونقدر زیاد بود که توی اتوبوس جای سوزن انداختن پیدا نمیشد و احساس کنسرو شدن به آدم دست میداد. اول صبح پسرم رو بیدار میکردم و با سرعت برق و باد لباس تنش میکردم، بدو بدو خودمون رو به اتوبوس میرسوندیم. چند تا ایستگاه بعد پیاده میشدیم و باز با سرعت به طرف مهدکودکش میرفتیم  که ده دقیقه ای تا ایستگاه فاصله داشت. طفلکی پسرم، گاهی چشمهاش از زور خواب آلود بودن هنوز درست و حسابی باز نبودن توی این بدو بدوها ... و این داستان کار هر روز ما بود، و اگر عجله نمیکردیم نه اون به صبحانه اش توی مهدکودک میرسید و نه من به کلاسهای اول صبحم که ساعت هشت شروع میشدن!
مادرش با اینکه توی شهر قبلی یک سال و نیم دورۀ تربیت کودک رو گذرندوه بود ولی ظاهراً تصمیم نداشت که توی اون زمینه کار کنه، یعنی به عنوان مربی مهد کودک. تصمیم گرفته بود که یک سری از درسهای دورۀ دبیرستانش رو دوباره بخونه و نمره هاش رو بهتر کنه تا شاید بتونه در اون رشته ای که دلش میخواست توی دانشگاه قبول بشه. حالا چرا یک سال وقت گذاشته بود و اون دورۀ تربیت کودک رو اصولاً خونده بود، از من سؤال نکنین، چون برای خود من هم عجیب بود! راستش من همیشه اون رو آدم بچه دوستی میدونستم و فکر میکردم که از اوناییه که ذاتآً بچه ها رو از ته دل دوست داره ولی از وقتی پسرمون به دنیا اومد و رفتارهاش رو با اون دیده بودم این فکرم به طور کل زیر سؤال رفته بود. یعنی مگه میشد که آدم ابراز علاقه به همۀ بچه های دیگه بکنه و هزار جور قربون صدقه اشون بره ولی وقتی به بچۀ خودش میرسه اون چنان رفتاری رو بکنه که حتی توی کتابهای داستان، نامادریها هم با بچه های همسرانشون نمیکنن! بذارین باهاتون کاملاً در این مورد صادق باشم، که فکر میکنم البته دائماً توی تعریف این حکایت هستم، من هرگز به عنوان مادر بهش اطمینانی نداشتم و بهتون قول میدم که این از روی بداندیشی من نبود و براش دلیل و برهان داشتم. توی کشور قبلی که بودم این رو دوستها و اطرافیان هم دیده بودن ولی کسی این اجازه رو به خودش نمیداد که چیزی به زبون بیاره و بعدها برای خود من تعریف کردن. یک موردش که برای من همیشه وقتی بهش فکر میکنم حالت شوک بهم دست میده، رو خودش برام یک موقعی تعریف کرد: خواهرش از ایران اومده بود وقتی که پسرمون حدود یکی دو ماهش بود. ما توی شهری زندگی میکردیم که تا پایتخت سه ساعتی با قطار فاصله داشت. پرواز خواهرش از وطن به پایتخت بود، بنابرین کسی باید به پیشواز خواهرش میرفت. موقع اومدن خواهرش پسرم پیش من بود و خودش تنها رفت. موقع رفتن خواهر من چون درگیر یک امتحان مهمی بودم، پسرم رو هم با خودشون بردن. قرارشون بر این بود که شب رو پیش یکی از دوستای قدیمی بمونن چون پرواز صبح زود روز بعد بود. الان هم که میخوان این جریان رو بازگو کنم باز مو به تنم داره سیخ میشه... خواهرش انگار شب قبل از رفتنش از شهر ما خوب نخوابیده بوده و اونجا توی خونۀ دوستان در پایتخت شب قبل از پرواز، پسر من خیلی گریه و بیقراری میکرده... و "مادرش" در یک لحظه وقتی که طاقتش از گریه های اون طفل معصوم طاق میشه، بالشت رو برمیداره و روی صورت بچه میذاره...:(


هیچ نظری موجود نیست: