۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

"گرگ بد گنده"

میدونم که روابط توی اون دیاری که توش زاده شدم دیگه مثل سابق نیست، دیگه هیچی مثل سابق نیست، یعنی چی هست که این یکی باشه؟! این رو خیلی وقته بهش رسیدم و توی این دفعاتی که توی این سالا به اونجا سفر کردم، هر بار که رفتم، بیشتر برام این قضیه روشن شده. ولی ماها که این طرفیم احساسمون کاملاً فرق داره نسبت به این جریانا... اینم شاید اثرات غربت باشه و شاید هم چیز دیگه ای ولی هر چه که هست باعث میشه نیاز به خانواده و فامیل رو اینجا بیشتر احساس کنیم...
امروز بعد از مدتها دوباره تونستم سری به تنها کسایی از خانواده ام که توی این شهر ساکنن بزنم. جداً برام مایۀ خوشحالی بود بعد از این همه سال، این همه سالی که مدام توی فکرشون بودم و دلم میخواست که ازشون سراغی بگیرم...
بارها پیش خودم فکر کرده بودم که گوشی تلفن رو بردارم و حتی اگر شده فقط حالی ازشون بپرسم ولی باز صدایی در درونم بهم نهیب زده بود که بهتره این کار رو نکنی چون این در انتها به نفع اونها خواهد بود! آخه میدونین، بعضی وقتها آدما وقتی در خونه اشون رو میزنن، با اینکه از توی چشمی نگاه میکنن و میبینن که چه "گرگ بد گنده ای" اون پشت منتظر وایستاده و اگر بیاد تو شنگول و منگول و حبۀ انگور رو درسته قورت خواهد داد ولی خریت که شاخ و دم نداره، باز هم در رو باز میکنن! یعنی شاید هم کاملاً خریت نباشه و تنهایی باشه که ماسک خریت به چهره زده و باعث میشه که فکر بکنی: عیب نداره، میدونم که گرگ بد گنده است ولی در ظلمت تاریکی دیده نمیشه و فقط وجودش به عنوان یک "موجود" زنده احساس بشه کافیه!... و ای وای بر تو، عموناصر، که اونوقت غافلی از اینکه این گرگ رو وقتی راهش دادی دیگه هیچکس رو دور و برت باقی نمیذاره... آره عموناصر، توی این سالها خیلیها رو به اجبار ازشون فاصله گرفتی تا دست این گرگها بهشون نرسه! ... و حالا دیگه دوران گرگهای بد گنده برای همیشه به سر رسیده!

۶ نظر:

leila گفت...

ميدونين آقا ناصر ..من گاهي مطالب شمارو ميخونم و گاهي احساس ميكنم كه بعضي حرفاي شمارو نميفهمم چون احساس يكسان در آدما وجود نداره ولي امروز خيلي اتفاقي اين مطلبتون رو خوندم و چون توي حال و هوائي هستم كه كاملا با احساسات شما يكي هست خيلي به دلم نشست...يه جورائي فكر كردم كه تازه دارم ميفهمم كه گاهي چه ميكشين....wir haben manchmal gleiches Gefühl...

amunaaser گفت...

ممنون از لطف شما، خانم لیلا، که به این خونۀ مجازی سر میزنین...
راستش نوشته های من در بیشتر موارد صحبت با خودمه و در واقع فقط حاصل با "صدای بلند" فکر کردنمه! از این رو هرگز به این فکر نمیکنم که شاید خیلی وقتها نوشته هام برای دیگران ممکنه مرموز و اسرارآمیز به نظر برسه! نوشتن در این محیط رو انتخاب کردم که خودم همیشه و همه جا بهش دسترسی داشته باشم و شاید هم توی این دنیای "کوچیک" باشن کسایی که تجربیات من به دردشون بخوره... خدا رو چه دیدین، شاید هم روزی نوه ها و نوادگانم اینجا رو تصادفاً پیدا کردن :)
Dass wir manchmal gleiche Gefühle haben könnten kommt davon, dass wir alle nur Menschen sind, mit unsren Güten, unsren Bösheiten, unseren Stärken, unsren Schwächen,... und unsren Fehlern

leila گفت...

jaaaaa.genau war richtig alles, was Sie gesagt hat..Ich wünsche Ihnen alles Gute....:)

amunaaser گفت...

Danke schön! Und wünsche ich Ihnen auch :)

leila گفت...

حتما با خودتون كلي خنديدين آقا ناصر...اين اشتباه hat به جاي haben از خستگي و عجله رسيدن به كلاس ساعت 2 بودش كه تازه الان ديدم....شرمنده!

amunaaser گفت...

دشمنتون شرمنده :) از این اشتباهها پیش میاد و کاملاً طبیعیه! در هر صورت زبون مادری که نیست