۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

قصه های من و بابام: یک جای خالی

همسن و سالهای من باید خوب یادشون بیاد پیک دانش آموز رو! اون قدیم قدیما، عصر حجر، که ما دایناسورها مدرسه میرفتیم (این رو برای جوونا گفتم که بخندن :) وای به حالتون اگه شما همدوره های من لبخندی به لب بیارین :)) آخ! سر نخ از دستم در رفت... آها داشتم میگفتم توی دوران مدرسۀ ما رایج بود مجله ای به نام پیک که بین بچه ها محبوبیت خاصی داشت، یعنی حداقل من اینجوری فکر میکردم و خودم خیلی از خوندنش لذت میبردم. توش برای سن و سال ما همه جور چیزی پیدا میشد، از جدول و معما و چیستان بگیر تا قصه و نقل و داستان... یکی از چیزهایی که من همیشه مشتاقانه اول سراغش میرفتم داستانی همراه با کاریکاتوری بود به اسم "قصه های من و بابام". داستانهای بامزه ای بود که پسر کوچولویی از زندگی خودش و پدرش تعریف میکرد و نکتۀ جالب اینجا بود که توی هیچکدوم از این داستانها خبری از مامان نبود، فقط پسر و باباش!
پارسال پیرارسال توی یک جریانی کلاسی راه انداختم و به این قطبی ها زبون شیرینمون رو یاد میدادم. دنبال مطلب برای کلاسها میگشتم که تصادفاً در جایی چشمم به این داستانها خورد. آخ که چقدر شیرین بود خوندن این داستانها بعد از گذشت اییییییییین همه سال :) داشتم امروز فکر میکردم که یک تعدادی از این داستانها رو گاهگداری اینجا بذارم و خاطرات دوران کودکی رو به طریقی برای خیلیها زنده کنم... و در وهلۀ اول طبیعتاً برای شخص شخیص خودم:)
خوب این هم از اولین قسمت این سری داستانها که عموناصر با صدای خودش برای شاگرداش ضبط کرده بود... از طرز تعریف کردن زیاد تعجب نکنین :) اگه تجربۀ آموزش زبان به خارجیها رو داشته باشین، کاملاً متوجه میشین که باید واضح و آروم صحبت کرد!


قصه های من و بابام - یک جای خالی

هیچ نظری موجود نیست: