۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

داستان مهاجرت 12

وقتی از دوستامون خداحافظی میکردیم فکر نمیکردیم که دیگه به این زودیها فرصتی پیش بیاد که بتونیم ببینیمشون، یعنی سرنوشتمون اینقدر نامشخص و نامعلوم به نظر میومد و اینقدر داستانهای جور واجور در مورد گرفتن اقامت توی این کشورها شنیده بودیم که فکر میکردیم شاید تا سالها دیگه چشممون به جمال آشنای دور و نزدیک روشن نشه... شنیده بودیم که کسایی هستن که حتی تا ده سال منتظر گرفتن اقامت نشستند!
ولی یک روزی در رو باز کردیم و دیدیم که این دوست جلوی درخونه ایستاده و داره به ما لبخند میزنه! ای بابا، تو کجا و اینجا کجا؟! راه گم کردی مگه، خواهر؟! کاشف به عمل اومد که به سفری پیش عموش توی یکی از کشورهای همسایه اومده بوده و بعد از اونجا به اتفاق عمو و خانواده اش برای مرخصی به اون دیار میان. این دوست خوب و مهربون البته از قبل همۀ اینا رو برنامه ریزی کرده بوده و حتی ساک بزرگی از وسائل ما رو هم به همراه خودش کشیده و آورده بود! اگه یادتون باشه ما به جز چند دست لباس چیزی با خودمون نیاورده بودیم تا اینکه مجبور نشیم تحویل بار بدیم و از اون طریق یک وقت ردمون رو پیدا کنن...
در هر صورت از دیدنش جداً خوشحال شدیم. عموش بندۀ خدا با ماشین آورده بودش که بار ما رو بدن و بعد برن، ولی ما دیگه اصرار کردیم که شب رو حتماً پیش ما بمونه. قرار هم بر همین شد و اینکه روز بعدش با قطار برگرده که در انتها دل عمو طاقت نیاورد و روز بعدش دوباره به دنبالش اومد...
و اومدن نامه ای که منتظرش بودیم باید مصادف میشد با اومدن این دوست! بله، بالاخره اونی که هفته ها بود چشم به راهش بودیم اتفاق افتاد. حالا دیگه فقط باید خودمون رو برای اون روز مشخص آماده میکردیم...
شنیده بودیم که زن و شوهرها رو جداگانه مصاحبه میکنن، به همین خاطر باید حرفهامون رو با هم هماهنگ میکردیم. مسیری که دوست قدیمیم بهمون پیشنهاد کرده بود زیاد برام مأنوس نبود. فکر کردم بهتره برم و کمی اطلاعات در موردش به دست بیارم. به کتابخونۀ شهر رفتم و یک سری نقشۀ کشورها رو پیدا کردم. بایستی همه چیز رو به دقت برنامه ریزی میکردم، ساعت حرکت، وسیلۀ نقلیه، پرواز چارتر، و ... حتی یادم میاد که به یک سری آژانسهای مسافرتی تلفن زدم و اطلاعاتی در مورد پروازهای اون تاریخ مشخص به دست آوردم... ولی هنوز هم نگران بودم و با اینکه تقریباً همۀ جوانب امر رو مد نظر گرفته بودم ولی این تشویش و دلهره انگار اجتناب ناپذیر بود! کاریش نمیشد کرد دیگه و شتری بود که در خونۀ همۀ مهاجرین و پناهنده ها خوابیده بود، و بدون رد شدن از این خان رسیدن به "خوشبختی" امکان پذیر نبود!
و سرانجام بعد از چندین هفته انتظار بعد از دریافت احضاریه به پلیس روز موعود فرا رسید... روز مصاحبه!

هیچ نظری موجود نیست: