۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

داستان مهاجرت 11

توی خونۀ جدید آروم آروم داشتیم عادت میکردیم ولی میدونستیم که اونجا هم موقتیه و به زودی دوباره سر و کله اشون پیدا میشه. بهمون گفته بودن که از ادارۀ پلیس برامون احضاریه میاد، به همین خاطر هر روز با ترس و لرز صندوق پستی رو باز میکردیم و منتظر نامه بودیم. در عین حال بهمون گفته شده بود که تعطیلات تابستونه و ممکنه تا هفته ها خبری نشه...
توی اون چند هفته از دوست قدیمیم خبری نداشتم. میدونست که ما صحیح و سالم رسیدیم، یعنی از طریق برادرش و اون دوست خیرخواهش که به پیشواز ما توی فرودگاه کشور قبلی اومده بود. ازش آدرسی داشتم و میدونستم که توی یکی از شهرهای شمالی تره. براش نامه ای نوشتم و آدرسمون رو به اطلاعش رسوندم. اصلاً فکر نمیکردم که بتونه بیاد چون میدونستم که فاصله زیاده... ولی یک روز دیدیم زنگ در خونه رو میزنن. با خودمون فکر کردیم که حتماً از طرف خدمات اجتماعی هستن دوباره. در رو که باز کردیم دیدیم این دوسته و چقدر از دیدنش خوشحال شدیم. شخصاً خیلی دلم براش تنگ شده بود و مدتها بود که ندیده بودمش...
حرف برای گفتن خیلی داشتیم. اون از اتفاقاتی که توی اون مدت براش افتاده بود تعریف میکرد و ما هم اون رو در جریان آخرین اخبار دیار قبلی و به هم چنین چند هفتۀ آخر بعد از ورودمون، قرارش میدادیم. کلی هم نشستیم و در مورد "مسیری" که اومده بودیم حرف زدیم، یعنی در واقع مسیری رو که باید ارائه میکردیم.
نکتۀ جالبی رو که ما توی اون مدت کوتاه متوجه شده بودیم این بود که توی این مملکت نون غیر شیرین وجود نداشت، یعنی دست روی هر نونی برای خوردن میذاشتی هم توش شکر داشت و هم روغن! این دوست ما برامون گفت که توی کمپی که بهش جا و مکان دادن همه خودشون نون میپزن و یک پا خباز شدن :) خلاصه که گفت میخوام براتون نون بپزم و بهتره که شما هم یاد بگیرین چون به دردتون خواهد خورد... و البته بعد از اون روز تا سالها دیگه کار ما در اومده بود و حداقل هفته ای یک بار رو در حال نونوایی و پختن نون بودیم. ولی باید اذعان کنم که بعد از مدتها نون قندی خوردن چه لذتی داشت نون آدمیزادی خوردن:)
توی اون چند روزی که این دوستمون پیش ما بود اتفاق دیگه ای افتاد که خیلی غیر مترقبه بود و اگر تنها بودیم برامون خیلی سخت ترمیشد! یک روز عیال ناگهانی از درد پهلو شروع به نالیدن کرد و از اونجایی که سابقۀ سنگ کلیه و حتی جراحی در این مورد رو داشت، حسابی ترسیدیم. با عجله خودم رو به یک کیوسک تلفن اون دور و برا رسوندم و به اورژانس زنگ زدم. جریان رو توضیح دادم و گفتم اوضاع خیلی وخیمه. مدت زیاد نگذشت که آمبولانس اومد و باهاشون به بیمارستان رفتیم. پسرم پیش این دوستمون توی خونه موند. بعد از کلی آزمایش به این نتیجه رسیدن که سنگی در کار نیست ولی درد ساکت نمیشد. به ناچار بهش مرفین زدن و طبیعتاً بدون اینکه بپرسن آیا حساسیتی به این تیپ مسکن داره یا نه! و باقی داستان رو خودتون میتونین حدس بزنین: شوک در اثر تزریق مرفین و ... ولی به خیر گذشت در انتها و من شب آخر وقت بود که دیگه برگشتم خونه... و روز بعد مرخصش کردن بدون اینکه معلوم بشه جریان از کجا آب میخورده!
بعد از چند روز که به بودن این دوست دیرینه عادت کرده بودیم، مجبور بود که بره و خلاصه ما دوباره با افکار خودمون تنها موندیم. اما این آخرین باری نبود که توی مدت اقامتمون توی اون خونه برامون مهمون میومد... یک مهمون سرزدۀ دیگه هم داشتیم که از کنار مخیلاتمون هم رد نمیشد که اون رو یک روز دم در ملاقات بکنیم!

هیچ نظری موجود نیست: