۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

از هستی به نیستی

هیچ چیز توی این دنیا بدتر از عذاب وجدان نیست! این رو میخوام شدیداً روش تأکید کنم یک بار دیگه: هیچ چیز! بدترین لحظه های زندگیم اون زمونایی بوده که از شدت عذاب وجدان میخواستم سر رو به دیوار بکوبم و میدونستم که دردی رو هم درمون نمیکنه! ...
ماهها پیش این همکار قدیمی رو تصادفاً توی راهروهای محل کار ملاقات کرده بودم و داوطلبانه بهش قول داده بودم که رسالۀ دکتراش رو بخونم و اگر چیزی به ذهنم رسید بهش بازخورد بدم، ولی دریغ از یک لحظه در فراغت! با این وجود موفق شدم که بیشترش رو مروری بکنم. بعد از گذشتن هفته ها، دیدم دیگه زمان زیادی گذشته و احتمالاً کلی تغییرات در نوشته ها داده شده، و مطمئن بودم که استاد راهنمای خودش کلی خطوط قرمز رو بر نوشته هاش ترسیم کرده، بنابرین توی فیسبوک (در کمال شرمساری خودم) بهش پیغامی دادم که اگر نسخۀ جدیدی در دست هست اون رو برام بفرسته تا نظراتم رو بر اساس اون نسخه بهش برسونم... پیغام رو گرفت ولی دیگه هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد! با خودم گفتم: ای وای بر تو عموناصر که هرگز در عمرت بدقولی نکرده بودی و حالا اینقدر ازت رنجیده که حتی جوابت رو دیگه نمیده!
هر روز به این جریان بیشتر فکر میکردم و تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم و یا حتی به ملاقاتش برم، تا چند روز پیش که دیدم  توی همون فیسبوک عکسی از جلد رساله اش گذاشته بود. با دیدن اون عکس جداً از ته دل براش خوشحال شدم چون میدونستم که با چه بدبختیی خودش رو به اونجا رسونده بود. عذاب وجدان در چند لحظه محو شد و البته جای خودش رو به شرمساری داد... چند روز پیش تلفن سر کار زنگ زد و در کمال تعجبم صدای خودش بود از اونور خط، شاد و خندون. میخواست پیشم بیاد و یک جلد از رساله اش رو به رسم مرسوم برام بیاره و طبیعتاً به مهمونی بعد از دفاعیه اش دعوتم کنه...
چشماش از فرط خوشحالی برق میزدن. همه اش منتظر بودم که شروع به گله بکنه، ولی اصلاً از این حرفها خبری نبود، فقط میخواست شادیش رو باهام تقسیم کنه. خیلی براش خوشحال شدم و احساسش رو با تمام وجودم درک میکردم. نمیدونم چرا یک دفعه بهش گفتم: از این لحظه هات لذت ببر چون هرگز نخواهی دونست که فردای تو به چه شکلی خواهد بود! با گفتن این جمله ناگهان غمی به دلم نشست. غمی که چند روزی بود فضای محیط کار رو فرا گرفته بود! همکاری از میون ما رفته بود بعد از یک سال جدال با سرطان ریه، همکاری که هنوز چهرۀ خندون و بشاشش رو با بستن چشمام میتونم روبروی خودم ببینم، همکاری که دو فرزند خردسال و همسری رو با رفتنش از این دار فانی به جای گذاشته بود... و این ماجرا رو براش تعریف کردم و  اینکه باید قدر لحظه ها رو دونست، قدر امروز رو باید دونست. گفتم: میدونم که چقدر از دست استاد راهنمات ناراحتی و میدونم که لحظه هایی به سراغت میاند که میخوای سر به تنش نباشه، ولی فراموش کن و بگذر، چون گذشته ها گذشته ان و آینده هم هیچ چیزش مشخص نیست!
بعد از رفتنش فقط یک چیز بود که توی ذهنم میچرخید و با چرخشش من رو گیج و منگ میکرد: یک عمر تلاش، یک عمر مبارزه و جنگ با زندگی و بازیهاش، و هرگز متوجه نیستی که چقدر در این بازی شکننده ای که در چشم به هم زدنی مبدل میشی، از هستی به نیستی! 

هیچ نظری موجود نیست: