۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

نسیان

چند روزی بود که احساس می کردم رئیسم می خواد یک چیزی بهم بگه ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد! کلاً آدم خجالتیی به حساب میومد. تا اونروز که من طبق معمول کله ی سحر سر کار اومده بودم، اول صبح شاید کمی هم زودتر از همیشه پیداش شد. با دیدن من یک راست به اتاقم اومد. گفت: وقت داری؟ گفتم: آره! قیافه اش خیلی جدی به نظر میومد، یعنی خیلی جدی تر از همیشه! با اینکه هنوز به غیر از من و خودش کسی دیگه از همکارها نیومده بودند، در رو بست و نشست. اهل طفره رفتن نبود، بنابرین مستقیم سر اصل مطلب رفت. گفت: خودت وضعیت مالی شرکت رو میدونی دیگه! دیروز با هیئت مدیره جلسه داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که استطاعت نگه داشتن تو رو دیگه نداریم... دیگه حرفاشو نمیشنیدم و فقط حرکات لبهاش و پلک زدنهاش رو میدیدم. چشمام داشتند سیاهی می رفتند و احساس کردم سرم داره گیج میره.
حس می کردم تنها دلخوشیی که توی اون دوران خراب داشتم رو هم ازم گرفته بودند. دیگه دلم رو به چه چیزی خوش می کردم؟ دیگه نه گذشته ای وجود داشت، نه حالی و نه آینده ای! از اون روز به بعد احساس می کردم که توی سرازیری افتادم و روزبروز به طور عمیقتری در باتلاق یأس فرو می رفتم!
صبح با حس عجیبی از خواب چند دقیقه ای شبانه بیدار شدم. خودم هم نمیدونستم که چه چیزم شده! دلم اصلاً نمی خواست خونه بمونم... ترس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود... خودم رو سر کار رسوندم، کاری که حالا دیگه شمارش منفی براش شروع شده بود...بر عکس همه ی روزها اون روز مثل باد گذشت و آخر وقت شد. دیگه وقت رفتن به خونه بود! ولی نمی تونستم خونه برم... اونجا انگار "دیوی" انتظار من رو می کشید! به یکی از دوستا زنگ زدم ولی اون هم از شانس بد من خونه نبود. به کجا باید می رفتم؟ به کی باید پناه می بردم؟! به خونه ی یکی دیگه از بچه ها زنگ زدم. میدونستم که احتمالش کمه خونه باشند. خانمش گوشی رو برداشت. گفتم خونه هستید؟ میتونم مزاحمتون بشم؟
اون روز تعیین کننده در زندگی من بالاخره گذشت و حس "بقا" سرانجام پیروز شد! البته خونه ی اون دوست آخرین جایی نبود که من اون روز قبل از اینکه جرئت پیدا کنم به خونه برم، رفتم!... دیروز عزیزی میگفت که "نسیان" چقدر بده! گفتم: یکی از بدترین اتفاقاتی که برای مغز یک انسان ممکنه بیفته...ولی گاهی هم ممکنه یکی از بهترین ها باشه... گاهی هم بد نبود اگر خاطرات تلخ با نسیان برای همیشه از خاطر ما محو میشدند.

هیچ نظری موجود نیست: