۱۳۸۵ مرداد ۲۰, جمعه

عمری که گذشت: 8. رفتن حتمی بود

تصمیم خروج از کشور به قصد تحصیل گرفته شده بود. من، همون دوستم که پیشنهاد داده بود و یک دوست سوم... سه نفری که همیشه رتبه ی اول تا سوم رو توی کلاس داشتیم... به تکاپو افتادیم: ترجمه ی مدارک به آلمانی، تأیید مدارک از طرف وزارت امور خارجه، گرفتن سوء پیشینه ی کیفری، ثبت نام در کلاس زبان آلمانی و از همه مهم تر اقدام برای گرفتن پذیرش... منهای پذیرش الباقی رو ظرف یک هفته انجام دادیم و درخواست پذیرش رو که دارالترجمه برامون نوشته بود، برای دو دانشگاه فنی اتریش پست کردیم... حالا دیگه فقط باید منتظر جواب می شدیم.
به "اون" گفتم که قصد خارج شدن رو دارم... خیلی ناراحت شد. هر دومون بار سنگینی رو توی قلبمون احساس می کردیم ولی سرنوشت اجتناب ناپذیر بود.
چند هفته ای گذست و بالاخره جواب دانشگاهها اومد. دانشگاه گراتس نوشته بود که به شرطی پذیرش میده که در کشور خودمون در رشته ی مورد نظر قبول شده باشیم! جدا ً که مسخره بود! آخه اگه در کشور خودمون امکانش بود که دیگه برای چی باید به خارج می رفتیم... دانشگاه وین هم نوشته بود از اونجاییکه در تقاضانامه اتون چند رشته رو مرقوم کردید، در صورت اینکه فقط یک رشته رو انتخاب کنید، روی "یک" جای تحصیلی می تونید حساب کنید... و زیر کلمه ی "یک" رو خط کشیده بودند... بعدها متوجه شدیم که این نامه رو برای خیلیها فرستاده بودند، دقیقاً با یک محتوا و با خطی زیر کلمه ی یک...این نامه به "نامه ی یک" معروف شد.
در اولین فرصت سری به وزارت علوم زدیم تا ببینیم چه میشه کرد. "نامه ی یک" رو اصلاً به عنوان پذیرش قبول نمی کردند! مشکل ما مسئله ی سربازی بود و بدون داشتن پذیرش معتبر به ما معافیت تحصیلی داده نمی شد... خلاصه، دیگه هر روز کار ما این شده بود که بعد از کلاس زبان یکراست به وزارت علوم بریم و اونجا طوافی بکنیم.
دیگه داشتیم رفته رفته ناامید می شدیم... من حتی به ذهنم رسیده بود که برم خودم رو برای سربازی معرفی کنم... تا اینکه یک روز توی کلاس زبان یکی گفت که خبر دارید که "نامه ی یک" رو می پذیرند؟! بله، به طرز معجزه آسایی این خبر ما رسید که یکی از مسئولین قبول پذیرش ها ، همون نامه ی معروف یک رو به عنوان پذیرش قبول می کنه... دیگه داشتیم از خوشحالی پر در می آوردیم... سریع خودمون رو به وزارت علوم رسوندیم. موقعی که بعد از ساعتها انتظار در نوبت پشت در اتاقش، موفق به دیدن این شخص شدیم، گفت: من می دونم که این پذیرش نیست، ولی دلم میخواد به جوونها کمک کنم... خدا تمامیه رفتگان این شخص رو بیامرزه... بعد از اون فقط یک امتحان زبان و "عقاید" ازمون گرفتند و بقیه اش یعنی گرفتن معافی تحصیلی و پاسپورت ردیف شد. حالا فقط گرفتن ویزا مونده بود. از اونجاییکه پذیرش درست و حسابی نداشتیم، ویزای تحصیلی هم نمی تونستیم بگیریم!
توی این فاصله که ما درگیر مسائل خودمون بودیم، به فرودگاه مهرآباد حمله ای هوایی شد... و جنگ شروع شد. عملاً در مرز های هوایی بسته شد و پروازهای خارجی همگی لغو شد. توی سفارت اتریش بهمون گفتند که بهترین راه برای دریافت ویزا، گرفتن بلیط اتوبوس به مونیخه و اینکه شغلمون رو "تاجر" بنویسیم! سه تا پسر هفده ساله به عنوان تاجر!! همین کار رو هم کردیم و ویزا گرفته شد.
اصلاً فکرش رو نمی کردیم که کارامون اینجوری ردیف بشه... دیگه رفتن برامون حتمی بود، مایی که هیچوقت تصورش رو هم نمی کردیم که یک روزی زادگاهمون رو ترک بکنیم و از اون مهم تر اینکه دیگه هیچوقت باز نخواهیم گشت!

هیچ نظری موجود نیست: