۱۳۸۵ شهریور ۸, چهارشنبه

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

این چند وقته تمامه هوش و حواسم حول یک محور میچرخه و اگر بخوام مثل همیشه عمو ناصر صادق باشم، باید اونوقت فقط در اون مقوله بنویسم!... و دوستانی که تفقد کرده، لطف می کنند و گاهگداری به اینجا سر می زنند،در اون صورت بلافاصله کامنت میذارند که آقا شما هم که نوشته هاتون دیگه داره تکراری میشه!...ا
بگذریم... سعی می کنم که از اون حال و هوا برای چند لحظه هم که شده بیرون بیام، هر چند که باید اعتراف کنم که اصلاً کار ساده ای نیست!... عجالتاً این شعر زیبا رو از شیخ اجل داشته باشید، تا ببینم بعد از خوردن چای اول صبح، حال و روز من به کجا میرسه!!!...ا

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را


سعدی

هیچ نظری موجود نیست: