۱۳۸۵ مرداد ۱۱, چهارشنبه

عمری که گذشت: 4. اولین نامۀ عاشقانه

امروز وقتی که جوونها رو می بینم که چقدر راحت با هم معاشرت می کنند، از خاطرات خودم خنده ام می گیره. با چه مسائلی درگیر بودیم، فقط برای اینکه همدیگه رو ببینیم و چقدر سنگین باهامون برخورد می شد، اگر گیر می افتادیم! شاید تصورش برای اوناییکه اون دوران رو ندیند خیلی سخت باشه.
لباس پوشیده و ادکلن زده با دوستم به خونه اشون رفتیم، چند تا پله یکی به طبقه ی سوم و بعدش هم از طریق بالکن به پشت بوم. دیدم خودش و خواهردوستم اونجا هستند. برای اینکه اگر یک وقت پدر و مادرا سر رسیدند، مشکوک نشند، اونا هم پیش ما ایستادند. دیگه در عالمه نوجوونی از هر دری حرف زدیم، ولی اونچه که مسلم بود، نگاههامون از هم جدا نمی شد و گاهی هم که رومون به طرف خواهر و برادر بود، نگاههای دزدکیمون رو به همدیگه، از دید "مراقبینمون" نمیوتنستیم پنهان کنیم... وقتی که به خونه برگشتم و در اتاقم با خودم خلوت کردم، پیش خودم فکر کردم که دیگه از خدا چیزی نمیخوام به جز اینکه تمام عمرم رو با اون زندگی کنم!...آخ که چقدر "توهمات" دوران نوجوونی شیرین و دوست داشتنیه.
دیگه از اون روز به بعد، نگاهها دزدکی نبودند... عشق در درون هر دوی ما شعله ورتر می شد و اینو هر دو توی چشمای همدیگه می دیدیم. چیکار می تونستیم بکنیم؟! ملاقات شک برانگیز بود! احساس می کردم که مادر دوستم هر بار که به خونه اشون می رفتم و اون اونجا بود، و یا بالای پشت بوم بودند، نگاههای معنی داری بهم میکنه ولی اصلاً فکرش رو نمی کردم که واقعاً بویی برده باشه... تا اینکه یه روز که طبق معمول جلوی در ایستاده بودم، دیدم همین خانم، مادر دوستم، یکراست به طرف من اومد و گفت: می دونم جوونی و احساس داری، این خیلی قشنگه، ولی اگه آقای...بفهمه، تیکه بزرگت گوشته! و میتونید تصورش رو بکنید که با شنیدن این حرف چطور وارفتم، زبونم بند اومد و حتی نتونستم از در انکار وارد بشم.
راهی انگار وجود نداشت و فقط باید به از راه دور دیدن همدیگه، بسنده می کردیم! حتی نمی تونستیم احساساتمون رو به هم ابراز کنیم... تا اون شب که من توی اطاقم مشغول درس خوندن بودم، البته حداقل به خیال بقیه... دیدم از راه پله های خونه اشون، یکی یکی طبقه ها رو پشت سر گذاشت و وقتی به طبقه ی سوم رسید، پنجره رو باز کرد. توی تاریکی دیدم یک چیز سفیدی رو به بیرون پرتاب کرد که آروم آروم، پروازکنان در کوچه فرود اومد. یک لحظه فکر کردم: یعنی چی بود؟! خیلی مشکوک به نظر میومد! نکنه نامه باشه؟! فوری خودمو به کوچه رسوندم و حدسم درست بود: "اولین نامه ی عاشقانه" ایی بود که برای من نوشته بود.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

Salam amu Nasser....khondane khaterateton baram ghamangize....amma az khodaye bozorg mikham ke hrki ke in balaha va javabe mehraboni va sedaghate shoma ro in chenin javab dade khone kharab she....

amunaaser گفت...

merC, mamnun az lotfetun. tuye in donyaa ba vojude tamaame bi'edaalatihaa, ye edaalati vojud daareh...dir o zud daareh vali...

ناشناس گفت...

سلام... من شما دوست عزیزی که واسه عمو ناصر کامنت گذاشتی رو نمی شناسم... اما فقط خواستم بگم که
آرزوی "خونه خرابی" آرزوی قشنگی نیست که آدم واسه کسی بکنه... بهتره بگین خداوند همه رو به راه راست هدایت کنه...و اول از همه از خود ما شروع کنه...آمین

amunaaser گفت...

آمین، یا رب العالمین...:)...ا