۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

عمری که گذشت: 10. سفر قندهار

اتوبوس به طرف آذربایجان و مرز ترکیه در حال حرکت بود. از اونجاییکه اون موقع تمام پروازهای خارجی به دلیل بسته بودن فرودگاه مهرآباد لغو شده بود، خیلی ها با اتوبوس به ترکیه می رفتند و از اونجا سوار هواپیما می شدند. توی این اتوبوس هم تعداد زیادی از کارمندهای عالی رتبه ی شرکت نفت بودند که هر کدوم قصد داشتند از آنکارا یا استانبول به کشور ثالث پرواز کنند... چند تاییشون دیگه با ماها حسابی گرم گرفتند و براشون کم سن و سال بودن ما جالب بود... یادم میاد من نوار پیانوی رمانسهای جواد معروفی رو گذاشته بودم و گوش می دادم، که یکیشون گفت: پسر اینقدر به این آهنگ ها گوش نده، "هوم سیک" میشی ها!
نزدیکیهای صبح بود که دیدیم اتوبوس از حرکت بازایستاد... انگار با اکراد درگیری پیش اومده بود... بعد از روشنتر شدن هوا حرکت ادامه پیدا کرد. چند ساعت بعد در مرز بازرگان بودیم. بار هر کسی رو تحویل خودش دادند و اتوبوس به اون طرف مرز رفت. بعد از کلی توی نوبت ایستادن، کنترل چمدونها و بازرسیه بدنی به قسمت کنترل گذرنامه ها رسیدیم...ما سه دوست و چند تا از همون همسفرهامون... یکی از ما سه نفر که از نظر درسی هم همیشه از ما بهتر بود و در واقع شاگرد اول دائم بود، خیلی کنجکاو تشریف داشت... مرز در واقع فقط یک در بود که یک مأمور جلوش ایستاده بود... ما مشغول صحبت کردن با این همسفرانمون بودیم، که یک دفعه دیدیم این دوست "شاگرد اول" ما غیبش زده! هر چی این طرف و اون طرف رو نگاه کردیم ازش خبری نبود!... ناگهان دیدیم که مأمور مرزی داره با یکی جر و بحث می کنه... بله خودش بود، همین دوستمون!!... آقا کنجکاو شده بوده ببینه اون ور مرز رفتن چقدر راحته... چشم مأمور رو که دور می بینه، از پشتش یواشکی میره اونطرف... بعدش که یارو متوجه شده بود دیگه راهش نمیاد برگرده تو بیاد...بهش می گفت تو غیر قانونی خارج شدی! حالا خر بیار و باقالی بار کن!... خلاصه آخرش یکی از این همسفران، خدا پدرش رو بیامرزه، اینقدر با این شخص مأمور صحبت کرد و گفت که بچگی کرده، نفهمیده و ... که دل طرف به رحم اومد... میتونید دیگه تصور کنید که این دوست ما فحش بود که خورد!
تقریباً دو روز بدون وقفه در حال حرکت بودیم، فقط برای غذا نگه میداشتند و از اونجاییکه دو تا راننده بودند، به نوبت برای خوابیدن شیفت عوض می کردند... شب روز سوم به استانبول رسیدیم... گفتند که اتوبوسی که به مقصد مونیخ میره روز بعد حرکت میکنه، بنابر این شب رو باید یه جایی برای خواب گیر می آوردیم... بک خیابون بهمون نشون دادند که پر از هتل بود و گفتند فردا بعدازظهر به دفتر همین اتوبوسرانی بیایید تا سوار اتوبوس جدیدی بشید... ما هم چمدانها رو کشون کشون به یکی از هتلها وارد شدیم... یک اتاق چهار تخته بهمون دادند... هنوز درست و حسابی توی اتاقمون جابجا نشده بودیم، که یکدفعه در زدند! یکی از کارکنای هتل بود، می گفت که یکی از هموطنانتون دنبال اتاقه ولی همه ی اتاقا پرند، میتونه توی اتاق شما بخوابه؟ ما یک نگاهی از سر شک و تردید به هم کردیم... وقتی این حالت شبهه رو در ما دید گفت گناه داره! این موقع شب دیگه جایی رو پیدا نمی کنه!... خلاصه موافقت کردیم و این آقا که دانشجو توی فرانسه بود با کلی تشکر و قدردانی اومد و شب رو با ما گذروند.
روز بعد بچه ها رفتند و توی شهر یک گشتی زدند، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم. توی اتاق هتل نشسته بودم و به موزیک گوش می کردم... بعد از ظهر حساب هتل رو پرداختیم و دوباره با چمدانها به طرف دفتر اتوبوسرانی روانه شدیم... یک پسر چاق و تپلی اونجا بود، با زبون بی زبونی بهش جریان رو گفتیم و اون هم با زبون بی زبونی به ما فهموند که دیر اومدیم!... ای داد بر من!... ساعت رو به ما اشتباه گفته بودند یا شاید ما بد متوجه شده بودیم... به هر حال گفت بشینید ببینم چیکار میشه کرد... بعد از کلی معطلی، یک ماشین اومد و ما رو به ترمینال برد. ما رو توی یک اتوبوس دیگه، به معنای واقعی "زورچپان" کردند! توی قسمت بار جای برای چمدونهامون نبود و مجبور شدیم همشون رو ببریم توی ماشین... چمدونها هم که چمدون نبودند، هر کدومشون دیوی بودند... وسط اتوبوس، سر راه و ملت هم برای رد شدن هیچ رحم و مروتی به این "دیوان" نشون نمی دادند... و ما طبیعتاً حرص می خوردیم، ولی چاره ای نداشتیم جز خوردن و دم نزدن.

هیچ نظری موجود نیست: