۱۳۸۵ مرداد ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 6. سه یار دبستانی

نیمه ی دبیرستان رو پشت سر گذاشته بودم و فقط دو سال دیگه باقی مونده بود. چه احساس خوبی بود، روزشماری می کردم که چرا پس زمان زود نمیگذره تا دیپلم بگیرم و برم دانشگاه! فکر میکردم که انگار با دیپلم گرفتن اتفاق خاصی می افته، خبر نداشتم که شیرین ترین روزها مال همون دوران بود و "دنیای واقعیت" در ورای دبیرستان، بیرحمانه انتظارمون رو میکشید.
پسر همسایه ی چند تا خونه اونورتر که یکسال از من بزرگتر بود، رابطه ی دوستیش باهام دیگه صمیمانه تر شده بود. با برادر بزرگ "اون" همکلاس بودند و خونه اشون رفت و آمد داشت. از این طریق باعث شده بود که من هم با برادرش یواش یواش دوست شدم. این دوستم، تو این مدت که با هم صمیمی شده بودیم، از جریان "ما" خبر پیدا کرده بود. خوشمزه است که حتی یک بار که من باید نامه ای رو سریعاً به "اون" می رسوندم و دیگه مستأصل شده بودم که چیکار کنم، با یک ترفندی و به هوای دیدن برادره رفت در خونشون و وقتی "اون" اومد و در رو باز کرد، نامه رو گرفت جلوش و با لحنی جدی و در عین حال مضحک گفت: ... خونه است؟ من که از دور داشتم این صحنه رو برانداز می کردم، کم مونده بود از خنده روده بر بشم... عجب دنیایی داشتیم!... بله، داشتم می گفتم، حالا دیگه ما سه تا، مثل سه یار دبستانی شده بودیم و مرتب با هم بیرون می رفتیم، پارک، سینما ، گردش... با اینکه من از رفتن به خونه ی "اونا" یک ترس خاصی داشتم، ولی گاهی دیگه چاره ای نبود. اگر امتناع می کردم، شک برانگیز بود، یعنی برای برادرش... با این وصف خیلی حواسم بود که موقع رفتن به اتاق برادراش، که طبقه ی دوم بود، یک وقت نگاه مشکوکی نکنم. دو تا برادراش با هم تو یک اتاق بودند.
ته دلم احساس خوبی نداشتم از اینکه با برادرش دوست بودم و اون از این قضیه خبر نداشت. حس می کردم توی رابطه ی دوستی آدم باید صادق باشه، هر چند که صداقت به قیمت "کتک خوردن" تموم بشه :)... با خودم خیلی کلنجار رفتم تا بالاخره یک روز گفتم هر چه بادا باد! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! مسئله رو با اون دوستم در میون گذاشتم و قرار شد که اون در روز مقرر اصلاً آفتابی نشه، تا من بتونم با برادره صحبت بکنم... خلاصه اون روز رسید و من رفتم زنگ خونه اشون رو زدم و سراغ ... رو گرفتم. وقتی اومد دم در، کمی از آب و هوا صحبت کردیم و من گفتم حالش رو داری بریم یه گشتی بزنیم؟ موافقت کرد و به طرفه پارک روانه شدیم...فکر کرده بودم که بهتره دور از محله باشیم تا اگر رگ غبرتش گل کرد و خواست چند ضربه ای رو بر سر و صورت من بنوازه، از چشم خانواده و همسایه ها به دور باشیم.
به پارک رسیدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم... و من داستانی رو که از قبل صدها بار پیش خودم مرور کرده بودم، آغار کردم: یه دوست خوبی دارم که عاشق دختریه. دختره خواهر دوست صمیمیشه و اون نمیدونه چیکار کنه، چون حس میکنه که دوستیش شفاف نیست و از این مسئله خیلی رنج می بره!... حالا اون آدم جلوی تو نشسته... خودم رو مظلومانه جمع کردم، سر بر گردن فرو بردم و آماده ی نوش جان کردن چند سیلیه جانانه شدم... سکوتی مرگبار حاکم شد و من سرم رو پایین انداخته بودم... با ترس و لرز نیم نگاهی به بالا انداختم و بهش نگاه کردم... دیدم داره بهم لبخند میزنه!... گفت خیلی زودتر از اینها میتونستی به راحتی باهام این مسئله رو در میون بذاری... چه اشکالی داره که دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن و کی از تو بهتر!... و به این شکل دوستی من و این دوست عزیرم در اون لحظه وارد فاز جدیدی شد... دوستی که تو این سالها همیشه محرم رنجهای من بوده و هنوز هم بعد از گذر سالیان مدید، می تونم از این مقوله باهاش درد دل کنم... اون موقع از تولد عشقم و امروز از مرگش! 

هیچ نظری موجود نیست: