۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

بازی سرنوشت

به عزیزی می گفتم که دیگه هیچ چیز توی زندگی متعجبم نمی کنه... یا حداقل خودم اینطور فکر می کنم! ... ولی واقعیت امر اینجاست که هنوز هم وقتی به بازیهای سرنوشت فکر می کنم، انگشت حیرت رو از دهان نمیتونم بردارم... اینکه فقط چند ماه پیش مصرانه سعی کردم دنیای مجازی رو ترک کنم و به طریقی بهم "اجازه" داده نشد... بک نیرویی انگار من رو در اونجا نگه میداشت و می گفت: نه عمو ناصر، الان وقت رفتن نیست!... حالا هر روز که می گذره دلیلش برام روشنتر میشه... چطور یک سری اتفاقات دست به دست هم دادند تا... و تلاقی دو نگاه اجتناب ناپذیر بود...ا

۱ نظر:

ناشناس گفت...

زندگی بی چشم تو رنج و عزابه رنج و عزابه
آه من ترسم شبی آه من ترسم شبی دامنت بگيره دامنت بگيره
با دلم بازی مکن عاشق و اسيره ترسم بميره
زندگی به چشم تو رنج و عزابه رنج و عزابه

ميشکنی شيشه دلم ميشکنی شيشه دلم قدرشو ندونی قدرشو ندونی
مهربونی با همه با من و دل من نامهربونی
زندگی بی چشم تو رنج و عزابه رنج و عزابه