۱۳۸۵ شهریور ۴, شنبه

سخنی با دل

چند وقت پیش، یادت هست، سعی کردم باهات دو کلمه مثل بچه ی آدم صحبت کنم؟ هر چی بهت می گفتم، همش تو روم می ایستادی و جواب منو می دادی... اصلاً انگار نه انگار که من صاحب توام! آخه یک بزرگتری گفتند، کوچکتری گفتند... حالا خوب گوشهاتو باز کن و اگر پنبه ای توشون هست، درشون بیار! یک عمر بیگدار به آب زدی و خودت رو به دست کسایی سپردی که حتی قدر فقط یکی از سلولهاتو ندونستند تا چه برسه به همه ی تو... می دونم که الان خودتو آماده کردی که دوباره موعظه کنی و بگی که این بار فرق میکنه... پس چرا این دفعه اینقدر ساکتی و دیگه بلبل زبونی نمی کنی؟!... هی با توام، دل من!... گوشت با منه اصلاً؟!
آره، سراپا گوشم! چی دوست داری بهت بگم؟ می خوای بهت دروغ بگم؟! بگم که این بار هم مثل دفعه های قبله؟ بگم که می ترسم؟ شرمنده، تا حالا دروغ نگفتم و مطمئن باش که به هر کی دروغ بگم، به تو نمیتونم اینکار رو بکنم... چرا می خوای سر به سر من بذاری، در حالیکه تو این مدت خودت به ندای من لبیک گفتی!... چرا نمیخوای باورم کنی که در تمام مدت عمرم، عمرت، هیچوقت اینقدر لبریز از مهر نبوده ام... خودت هم می دونی که حق با منه ولی انگار غرورت بهت اجازه نمیده که اذعان کنی... عیب نداره، صاحب من، من به اندازه ای صداقت دارم که برای هر دوی ما کافی باشه... برای یک عالم کافی باشه!... تو فقط چشمها رو ببند و خودت رو در دریای من به دست امواج بسپار... از اعماق وجودت بهت قول میدم که این بار "آنجا برم ترا که شرابت نمیبرد...".

هیچ نظری موجود نیست: