۱۳۸۵ مرداد ۱۲, پنجشنبه

عمری که گذشت: 5. و "بازی" آغاز میشود

بعد از اون نامه ی اولیش انگار راهش رو پیدا کرده بودیم... وقتی که هیچکس توی کوچه نبود، یعنی بیشتر وقتا شبا یا وسط روز، نامه رو به طوری که طرف مقابل ببینه، توی کوچه رها می کردیم. البته حالا دیگه دوستم هم گاهی گداری کار پیک رو برامون انجام میداد... زمان زیادی از اون موقعا گذشته و واقعاً جزئیات نامه ها از ذهنم محو شدند، ولی یک چیزی که یه بار توی یکی از نامه هاش نوشته بود، نمی دونم چرا هیچوقت از خاطرم نرفت:"... تو لازم نیست خودتو به یک شراب عادت بدی!..." یادمه اون موقع از خوندن اون نامه خیلی ناراحت شدم، حتی در عالم بچگی!... بعضی وقتا برخی از سیگنالها، توی زندگی برای ما زنگ خطرند و اگر سهل انگاری کنیم و نادیده اشون بگیریم، به قیمت گرونی برامون تموم خواهد شد.
روزها به همین منوال می گذشت و ارتباط ما در حد نامه نگاری و رد وبدل نگاهها باقی مونده بود... دو سال از دوستیه ما گذشته بود... یک روز که از مدرسه اومدم خونه، در کمال تعجب دیدم روی میز تحریرم پاکت نامه ای گذاشته شده بود که از طریق پست فرستاده شده بود! نامه رو از توی پاکت در آوردم و شروع به خوندن کردم. چه نامه ی عجیبی بود! از طرف دختری بود که ادعا می کرد منو توی آلبوم خانوادگیه دختر عموم دیده و از من خوشش اومده!... به حق چیزای ندیده و نشنیده!... یک دفعه به ذهنم رسید که پس چرا در پاکت باز بود؟!... غوغایی توی خونه برپا شد!... بعد از اون غوغا مطمئناً دیگه نامه های من باز نمی شد و نشد!... خوب حالا چیکار باید می کردم؟ آیا باید جواب این دختر ناشناس رو می دادم، یا اینکه از حس کنجکاویم چشم پوشی می کردم؟ یک چند روزی این قضیه فکرم رو سخت به خودش مشغول کرد، تا اینکه سرانجام کنجکاوی پیروز شد! تصمیم گرفتم جوابش رو بدم و واقعیت زندگیم رو براش بنویسم... و همین کار رو کردم. از عشقم به کسه دیگه ای برای این "غریبه ی اسرارآمیز" نوشتم. فکر نمی کردم که دیگه جواب بده! در میان حیرتم، چند روز بعد نامه ای "باز نشده" رو روی میزم یافتم! جالب بود که از برخورد من چقدر استقبال کرده بود!... بعد از اون دیگه مرتب برام نامه می فرستاد و حتی از خودش و زندگیش صحبت می کرد... تا بعد از گذرای چندین ماه، روزی ناگهان نامه ای فرستاد که طی اون، با لحنی کاملاً جدی اعتراف کرده بود که دوست "اون" بوده و شروع این نامه نگاریها همگی به پیشنهاد خود "اون" انجام گرفته. ازم خواسته بود که دیگه بهش جوابی ندم!... وقتی جریان رو از اون پرسیدم، اصلاً انکار نکرد، گفت که میونه اش با این دوست بهم خورده و از طریق خواهر این دوستش، تمامه نامه های من به دستش رسیده، ولی خواهره گفته که باور نکن! اینا یه چیزی بینشون بوده و همدیگه رو می دیدند!
آیا همه ی اینها فقط یک بازیه بچگانه بود؟! یا این نیز "زنگ خطره" دیگه ای بود که بهم می گفت: دل به کسی باختی که از بازی لذت می بره؟!... بعدها که دیگه جرأتی پیدا کرده بودیم و همدیگه رو بیرون می دیدیم، یکبار سعی کردم راجع به این موضوع باهاش صحبت کنم، ولی حتی حاضر نشد یک کلمه در این مورد حرف بزنه! چی داشت بگه و چطوری میتونست حرکت فریبکارنه اش رو توجیه بکنه، در حالیکه حتی خودش هم از دوست صمیمیش رودست خورده بود: ظاهراً طبق نقشه، فقط قرار بوده دو سه تا نامه فرستاده بشه، که دوستش بعد از چند تا نامه، بدون اینکه اون خبر داشته باشه، به مراسله ی با من ادامه میده... خودشون افتادند توی چاهی که برای من کنده بودند!

۴ نظر:

ناشناس گفت...

Salam amu...midoni az ghadim goftan ke kafarhame ra be kishe khod pendarad....on chon pash milangid fekr kard shoma ham eine khodeshin.....bad dar morede beye sharab khodeto adat nade, onam daghighan hamin karo karde, ammma darigh ke in sharabe akhari aragh sagi bod layeghe on :)man say mikonam dige comment nadam amma hamishe neveshtehatono mikhonam, baraton arezooye salamti daram

amunaaser گفت...

shomaa nazare lotfetune ke be injaa sar mizanid. be nazar miyaad ke mano az nazdik mishnaasid...:)
shaad o sarboland baashid!

ناشناس گفت...

Agha dastmarizad. yavash yavash dare mohayej mishe!!!
Mitooni bejaye "in" o "oon" kardan, yek esme mostear bezari ke ma behtar befahmim ki kiye?!!
Ghati kardim ke!!!
Tchakerim, faghat jahat mezah bood!

amunaaser گفت...

sharmandeh! ageh esmaaye mosta'aar bezaaram, un vaght khodam ham ghaati mikonam... :))