۱۳۸۵ شهریور ۱, چهارشنبه

عمری که گذشت: 11. پایان سفر

توی اتوبوس اکثراً ترکهایی بودند که در آلمان کار می کردند، اصطلاحاً کارگرهای مهمان بودند. پهلوی من یک آقای مراکشی نشسته بود که فقط فرانسه و ایتالیایی بلد بود و خیلی دلش می خواست با من حرف بزنه ولی من که فقط انگلیسی و یک هم که آلمانی بلد بودم... خلاصه به جز زبان ایما و اشاره زبون دیگه ای کارگشا نبود... ولی آقاهه خودش رو از تک و تا نمی انداخت و مرتب حرف می زد.
از راننده ی اتوبوس بگم که شاهکاری بود در نوع خودش بی نظیر! هیچ برای غذا نگه نمیداشت... هر وقت گرسنه اش می شد وسط راه میزد کنار و بقچه اشو در میاورد و مشغول خوردن می شد. دیگه داد همه در اومده بود و اینقدر بهش غر و لند کردند که بالاخره یک جا نگه داشت که فقط میشد مواد غذایی خرید کرد... من چون بالاخره یک کمی ترکی میدونستم پیاده شدم که خریدی بکنم. از شانس بد مغازه خیلی شلوغ بود و کلی طول کشید... نگو این راننده ی از خدا بیخبر می خواسته منو جا بذاره و بره... اگر یکی از مسافرهای ایرانی که توی ترکیه دانشجو بود باهاش جر و بحث نکرده بود، طرف رفته بود.
خیلی زود به مرز ترکیه و بلغارستان رسیدیم. فکر کنم دم دمای صبح بود و برف میومد... دیگه هوا تاریک شده بود که راننده دلش به رحم اومد و توقف کرد. هوا حسابی سرد بود و برف همه جا رو سفید کرده بود... یک گشتی زدیم و وقتی به طرف اتوبوس برگشتیم راننده رو دیدیم. من جلو رفتم و ازش پرسیدم: ببخشید شما می دونید اینجا توالت کجا ست؟ یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و جیب کتش رو باز کرد و به طرف من گرفت... لعنت بر شیطون! جداً عجب جانور غریبی بود!
روز بعد دیگه توی یوگسلاوی در حال حرکت بودیم... این آقای مراکشی دائماً می رفت و سعی می کرد چیزی رو به این راننده ی واقعاً زبون نفهم بفهمونه! بعداً فهمیدیم که بیچاره می خواسته اسم شهری رو که قصد داشته پیاده بشه به این طرف می گفته... اون هم با بدبخت لج کرد و شب توی تاریکی یک جای پرتی وسط بیابون پیاده اش کرد... جداً دیگه شورش رو در آورده بود ولی کی جرأت داشت حرفی بزنه؟! غولی بود بیابونی.
ساعت دو نصف شب بود که بالاخره به گراتس رسیدیم... جلوی ایستگاه راه آهن ما رو پیاده کرد... هیچ وقت اون لحظه فراموشم نمیشه... برای اولین بار توی اون چند روز احساس غربت کردم! شماره ی برادر اون همکار خاله ام رو داشتیم ولی دودل بودیم که حالا این موقع شب زنگ بزنیم یا نه! در ضمن سکه هم نداشتیم! توی یوگسلاوی که یک جایی ساندویچی خورده بودیم، باقی پول رو به ما به مارک آلمان داده بودند... جلوی یک جوونی رو گرفتیم و با آلمانیه شکسته بسته سراغ سکه برای تلفن رو گرفتیم. اون هم مارک رو گرفت و به ما شیلینگ داد... شماره رو گرفتیم، زنگ خورد و یک آقایی گوشی رو برداشت ولی هر چی ما الو الو کردیم انگار صدای ما رو نمیشنید... قطع کردیم و دوباره شماره گیری کردیم... ولی باز هم طرف صدای ما رو نمی شنید! خواستیم دوباره قطع کنیم که آقاهه گفت، دگمه ی قرمز رو فشار بدید!!...عجب!... برای صحبت کردن بایستی دگمه ای رو فشار می دادیم و آون آقا حدس زده بود که "ناشی" داره تماس می گیره!... در هر حال این آقا که واقعاً همیشه ممنونش خواهیم بود، همون نصفه شبی اومد... ازمون عذرخواهی کرد که خودش جاش کوچیکه و نمیتونه ازمون پذبرایی کنه... ما رو موقتی به هتلی برد... توی اتاق هتل قبل از خداحافظی با ما گفت فقط می خوام یک چیزی بهتون بگم که از همین الان حواستون بهش باشه: زمان اینجا در اروپا سریعتر می گذره... سرانجام سفر قندهار به پایان رسیده بود، حداقل این بار.

هیچ نظری موجود نیست: