۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

فرای تمامیه پلیدیها

دیشب رفته بودم فرودگاه که دوستم رو بیارم. طفلک دخترش این مدت که نبوده، انگار خیلی احساس تنهایی می کرده! فکر می کردم که شب رو پیش من می مونه و فردا به شهرشون میره، ولی توی راه گفت اگه میشه یک سر بریم راه آهن، اگه قطار یا اتوبوس بود، من شبونه برم... خلاصه، ظاهراً اتوبوس بود و من تا حرکتش ساعتی رو باهاش گذروندم... نیمه شب بود و داشتم به خونه بر میگشتم که از جلوی "خونه اتون" رد شدم و با کمال تعجب پنجره اتون رو باز و چراغهاتون رو روشن دیدم!... با اینکه باهاتون تماس گرفتم و گفتم که میام دنبالتون... رابطه ام رو با "شماها" فرای تمامیه این "پلیدیها" می بینم و واقعاً امیدوارم که در موردتون اشتباه نکرده باشم!... ولی خوب، تو این مدت بهم ثابت شده که در مورد خیلی از دور و بریهام اشتباه می کردم... شماها چرا باید استثناء باشید؟!!!...ا

هیچ نظری موجود نیست: